واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: از بی خطی تا خط مقدم سلمان هراتی، شاعر ناب انقلاب، در سال 1338 در تنکابن متولد شد و در سال 1365 هنگامی که 27 سال بیشتر نداشت طی یک حادثه رانندگی در تهران درگذشت.سلمان اگرچه بیشتر قوالب شعری را آزمود، اما برجستگی اشعار آزادش بسیار بیشتر از اشعار موزونش بود. سلمان سخنگوی توده های مردمی و پابرهنگان – صاحبان اصلی انقلاب، به تعبیر حضرت روح الله – است. در عین حال مطلوب اصلی سلمان در شعرهایش "عدالت و معنویت توأمان" است. "از بی خطی تا خط مقدم" شعر بلندی است که شاعر در آن دو نحوه زیستن را در تقابل با هم تصویر می کند. زیستن عافیت طلبانه و "خوشبختانه"؛ و زیستن آرمانخواهانه، مؤمنانه و هدفمند. زندگی در "بی خطی" و زندگی در "خط مقدم". یکی در "سراشیبی دلهره ها" و "بیشه های نگرانی"، و دیگری در "معیت آفتاب" و "زیر کسای توحید". خط مقدم در این شعر نه فقط یک اصطلاح نظامی، که یک تمثیل گویا و رسا برای ساحتی از زندگی است. اینجا خط مقدم، خط مقدم حیات است. نحوه ای از زندگی است، رویارو با شهادت و در آستانه جهان دیگر. مدلی از زندگی که "مردان آرشیتکت" که "در صف کراوات چرت می زنند" توان تحمل آنرا ندارند...
ایمان در شعر سلمان با عمل پیوندی جاودانه دارد. ایمان به جهان دیگر، ناچار باید به زندگی در سایه مرگ، یعنی زندگی در "خط مقدم" منجر شود. و فراموش نباید کرد که زندگی در خط مقدم کاری سهل و ساده نیست. اتفاقاً بسیار صعب است و اضطراب انگیز. اما نه اضطرابی فرساینده، که اضطرابی سازنده، "اضطرابی قشنگ". سلمان در این شعر مخاطب خود را با کاروان راهیان عشق همراه می کند. کاروانی که به "زیارت آفتاب" می رود، و "به نیت برنگشتن". انگار پس از گذشت بیش از بیست سال کلمات شعر سلمان هنوز زنده اند و با ما – راهیان زمان حال – سخن می گویند. چراکه این دو نحوه از زندگی، تا همیشه در تقابل و تضاد با هم حضور دارند، و ما هم باید بین این دو یکی را انتخاب کنیم. زندگی برای ماندن؛ یا زندگی برای رفتن؟آدم را میل جاودانه شدناز پله های عصیان بالا بردو در سراشیبی دلهره ها توقف داداز پس آدمآدم هاتمام خاک را دنبال آب حیات دویدندسرانجامانسان به بیشه های نگرانی کوچیدو در پی آن میلجوالهای زر را با خود به گور برد، تا امروزو ما امروزچه روزهای خوشی داریم!و میل مبتذلی که مدام ما رابه جانب بیخودی و فراموشی می بردیک روز وقتی از زیر سایه های ملایم خوشبختی
پرسه زنان به خانه برگشتماز زیر سایه های مرتب مصنوعیمردان آرشیتکت را دیدمکه در صف کراوات چرت می زدند!ماندن چقدر حقارت آور است؛وقتی که عزم تو ماندن باشدحتی روزپنجره ها به سمت تاریکی باز می شونداگر بتوانی موقع رسیدن را درک کنیبرای رفتن همیشه فرصت هست...وقتی که در حواشی خاطره هایت قدم می زنیچه زود خسته می شوی!من شبهای بسیاری رادر معرض ملامت وجدان بودمو در تلافی شبهایی که بی دغدغه خوابیدمبعد از اینزیر سرم بجای متکا سنگ خواهم گذاشتآه نگاه کن!سرزنش چه نتیجه ی بلندی داردوقتی فروتن باشیممن از حضور اینهمه بیخودی در خانه ام متنفرمای دل!برخیز تا برای رفتن فکری بکنیمدیشب خسته و دلشکسته خوابیدمخواب دیدمدلم برای لمس آفتابچونان نیلوفریبر قامت نیزه پیچیدو صبح که برخاستم
پر بودم از روشناییامروز آفتابچه داغ می تابدو صبح...آه، چه صبح مبارکی ست!احساس می کنمکه از هوای سفر سرشارمو دلم هوای رسیدن داردامروز من حضور کسی را در خود احساس می کنمکسی که مرابه دستبوسی آفتاب می خواندو راز پرپر شدن شقایق را با من به گریه می گویدکسی که در کوچه های شبانه اشکمبا او آشنا شده اماین کاروان چه مؤذن خوش صدایی دارد!به همراهم گفتم:ما با کدام کاروان به مقصد می رسیم؟گفت: کاروانی که از مذهب باطل تسلسل پیروی نمی کندو به نیت برنگشتن می رودوقتی به راه می آییبا هر گامی که برمی دارییآفتاب را بزرگتر می بینیاین کاروان به زیارت آفتاب می رودنگاه کن!این مرد چه پیشانی بلندی داردتو تاکنون چهره ای دیده ای که این همه منوّر باشد؟چه دستهای سترگی!و قامتش برای ایستادن چقدر مناسب است!بی شک آفتاب اسم او را می دانداینجا گردش آفتاب خیلی طولانی ستو محض تفرج حتی چشمانتبی سبب افق های زیادی را خواهد دید
و روز چنان استکه می توانی همه جا راببینیو همه ی صداها را بشنویگوش کن!باز هم صدای همهمه می آیدهمهمه ای عظیمهمیشه این طور استوقتی که از حرص حقیر داشتن دل می کنیهمهمه ی عشق را می شنویاینان که در پای بیستونبه صف ایستاده اندراهیان عشقندمنتظرند کسی بیاید و تیشه ها را تقسیم کندتیشه ابزار سعی عاشقانی ستکه به سینه ی کوه می روندو کار تخریب حصار راتجربه می کننداینان مهیای ظهور بت شکنندوقتی که از هوای گرفته ی بودنبه سمت جبهه می آییتمام تو در معیّت آفتاب استزیر کسای متبرّک توحیدبا دلم گفتم: هیچکس بی آنکه سعی کندبه زیارت آفتاب نخواهد رفتهمراهم گفت:سال گذشته یادت هست؟چه روزهای خوشی داشتیمامرو ز اما نگاه کنچه اضطراب قشنگی ما را دربر گرفته است... سلمان هراتیمنبع :ماهنامه امتداد تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 572]