واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
از پشت ابر نويسنده: سارا عرفانی دکمه های پیراهنش را با سرعت بست و به دنبال جوراب هایش به اتاق رفت. سهیل که دفتر و مدادش را در دست گرفته بود، به دنبال پدر رفت و گفت: «بابا بگو دیگه! اگه آقا معلم صدام کنه ضایع می شم». نشست و جوراب هایش را پایش کرد و گفت: «بشین ببینم! آخه الان موقع انشا نوشتنه؟!» سهیل کنار پدر نشست. گفت: «دیشب چند بار اومدم که بگی، آخرشم یادت رفت». کیفش را جلویش گذاشت. آن را باز کرد و پرونده هایی را که در اداره لازم داشت، مرتب کرد. پرسید: «گفتی موضوع انشات چیه؟» سهیل ته مداد را از دهانش بیرون آورد و گفت: «امام زمان» _ آخه اینم کاری داره؟! بنویس امام زمان از نظرها غایب شده و یک روزی ظهور خواهد کرد. سهیل با سرعت شروع کرد به نوشتن. فرامرز بلند شد و پوشه هایی را که نمی خواست روی میز گذاشت. در کیفش را بست. آن را برداشت و از اتاق بیرون رفت. سهیل بلند شد. دنبالش به آشپزخانه رفت و گفت: «خب! بقیه اش!» فرامرز روی صندلی نشسته بود. کره را روی نان مالید و در دهانش گذاشت. سهیل به ساعت نگاه کرد. شانه پدرش را تکان داد و گفت: «دیر شد بابا. تو رو خدا بگو دیگه!» فرامرز با دهان پر گفت: «اذیت نکن دیگه بابا جون. منم دیرم شده. چقدر بهت بگم کاراتو نذار برای صبح؟!» سهیل سرش را کج کرد و آرام گفت: «چشم. حالا بقیه شو بگو دیگه». فرامرز گفت: «همین دیگه. امام زمان الان غایبه، معلوم نیست کی ظهور می کنه. اما وقتی ظهور کنه جهان پر از عدل و داد می شه». _ دیگه چی؟ _ همین. _ این که فقط یه خط شد. بازم بگو! زودباش! فرامرز چند لحظه فکر کرد. استکان را برداشت و چای را یکدفعه سر کشید. گفت: «دیگه چی بگم آخه؟ اصلش همینه. یه کم توضیح بده زیاد می شه.» بلند شد. از آشپزخانه بیرون رفت. کتش را پوشید و جلوی آینه موهایش را مرتب کرد. کیفش را برداشت و با صدایی نه چندان بلند گفت: «خانومی کوشی؟ من رفتم.» کفش هایش را پوشید و در را باز کرد. زنش با سرعت از اتاق بیرون آمد. ورقی را از روی میز نهار خوری برداشت. به طرفش رفت و با صدای بلند گفت: «صد دفعه گفتم لیست خرید فردا رو یادت نره. آخرشم داشتی جا می ذاشتیش! آخه کی درست می شی تو؟!». صدای گریه از داخل اتاق بلند شد. _ بیا! داد زدی بچه بیدار شد. بده من! ورق را از دست زنش گرفت. تا کرد و در جیب کتش گذاشت. گفت: «برو بچه رو آروم کن! خدافظ» سهیل به طرفش دوید و گفت: «بابا! بابا! یه راهنمایی بکن لااقل!». فرامرز سرش را تکان داد و گفت: «فکر کنم یه کتاب داریم درباره زندگی اماما. برو زندگی امام زمانو از توش پیدا کن بنویس!» سهیل خداحافظی کرد و در را بست. راننده تاکسی داشت درباره سهمیه بندی بنزین حرف می زد و از زمین و زمان شکایت می کرد که یک اس.ام.اس برای فرامرز آمد. موبایلش را از داخل جیب کتش درآورد و آن را خواند: «هر کس بمیرد، در حالیکه امام زمانش را نشناخته باشد، درنادانی مرده است. میلاد منجی عالم، مهدی موعود مبارک» یادش افتاد که فردا تعطیل است و می تواند تا ظهر بخوابد. لبخند روی صورتش پهن شد. دوباره نگاهی به پیام تبریک انداخت. جمله اولش را زیر لب خواند. هر کس بمیرد، در حالیکه امام زمانش را نشناخته باشد، در نادانی مرده است. یادش افتاد که برای انشاء سهیل، نتوانسته بود بیشتر از یک جمله درباره امام زمان بگوید. لبخند از روی صورتش محو شد. نفس عمیقی کشید و بیرون را نگاه کرد. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشت و گفت: «بفرمایید.» زنش با صدای بلند گفت: «هنوز اداره ای؟! مگه قرار نبود زودتر بری خرید و بیای خونه. من برای فردا کلی کار دارم.» گوشی را با کمی فاصله جلوی گوشش نگه داشت و به همکارانش نگاه کرد. آرام گفت: «چون فردا تعطیه، امروز سرمون خیلی شلوغه. ولی سعی می کنم زودتر بیام.» _ چی چی رو سعی می کنم؟! فرامرز منو مسخره کردی؟! من کلی کار دارم. زودباش برو چیزایی رو که لازم دارم بخر! سرش را تکان داد و آرام گفت: «به خاطر مولودی فردا من نمی تونم کارمو نصفه بذارم و بیام. خودت برو چیزای ضروری رو بخر. بقیه شو من می خرم.» _ صد بار گفتم خرید خونه وظیفه توئه. اگه تا یه ساعت دیگه نیای خونه، به خدا... صدای بوق اشغال آمد. فرامرز به زور لبخند زد و گفت: «باشه عزیزم. میام. خداحافظ» گوشی را گذاشت. با سرعت چیزهایی یادداشت کرد. ورق ها را روی هم مرتب کرد و بلند شد. کتش را پوشید و گفت: «بچه ها ببخشید. من مجبورم برم. خانومم فردا جلسه مولودی گرفته تو خونه. کلی کار داریم. شرمنده!» یکی از همکارانش گفت: «اشکالی نداره، پرونده ها رو بذار رو میز من. خودم ردیفش می کنم». _ دستت درد نکنه. راستی کیوان یادم رفت بپرسم. اون جمله ای که صبح برام فرستادی معنیش چی بود؟ _ کدوم جمله؟ _ همون که صبح فرستادی دیگه، درباره امام زمان. _ آهان! تبریک بود دیگه. یعنی چی نداره. فرامرز موبایلش را از روی میز برداشت. پیغام کیوان را پیدا کرد و گفت: «نه منظورم اینه؛ هر کس بمیرد، در حالیکه امام زمانش را نشناخته باشد، درنادانی مرده است». کیوان چند لحظه فکر کرد و گفت: «دقیقا نمی دونم. آقای حمیدی برام فرستادش. منم برای همه لیستم فوروارد کردم». آقای حمیدی سرش را بلند کرد و گفت: «حدیث پیامبره. باید درست بشناسیمش دیگه. دلیل نمی شه چون نمی بینیمش فراموشش کنیم». فرامرز سری تکان داد و گفت: «درسته». کیفش را از کنار میز برداشت. پرونده ها را روی میز کیوان گذاشت. خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. گوشی موبایلش زنگ خورد. آن را از جیب کتش درآورد. شماره خانه را دید و آرام گفت: «بله». _ چی شد؟ می خری یا نه؟ در حالیکه از پله ها پایین می رفت گفت: «آره خانومم. دارم از اداره می رم بیرون. فقط یه سوال. جلسه فردا دقیقا چیه؟» _ یعنی چی چیه؟ جشنه دیگه، همه فامیل و همسایه ها رو دعوت کردم، کلی غذا و دسر و مخلفات باید درست کنم. می خوام همه چیز عالی باشه. _ می خوای بگم خواهرم بیاد کمکت؟ _ که بگن اگه خواهر شوهرش نبود از پس کارا برنمی اومد؟! نه. خودم به همه کارا می رسم اگه شما اون چیزایی رو که لازم دارم برام بخری. سرش را تکان داد. گفت: «من تا یه ساعت دیگه خونه ام. خدافظ» گوشی را در جیب کتش انداخت و از ساختمان بیرون رفت. چند قدم که رفت، جلوی یک کتاب فروشی ایستاد. حدیث پیامبر را در ذهنش مرور کرد. هر کس بمیرد، در حالیکه امام زمانش را نشناخته باشد، در نادانی مرده است. صدای زنگ موبایلش را شنید. آن را از جیب کتش در آورد. شماره خانه بود. خاموشش کرد و وارد مغازه شد. منبع: http://www.louh.comمعرفي سايت مرتبط با اين مقاله تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 440]