تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 19 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):براستى كه حقيقت خوشبختى آن است كه پايان كار انسان خوشبختى باشد و حقيقت بدبختى آن ا...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1827596097




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نهايت مادري


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نهایت مادری
فارنهایت مادری
همه‌‌ی قرص‌ها را ولو کرد روی فرش. اول دو زانو ‌نشست به خیال اینکه زود پیدایشان می‌کند، اما نشد. درد پا امانش نداد. مجبور ‌شد پاهایش را دراز کند. مثل اینکه بین تلی از طلای بدلی دنبال قطعه‌ای طلای ناب باشد، یک یکشان را زیر شعاع نوری که از پنجره‌ی حیاط افتاده بود روی قالی ‌گرفت و نگاه ‌کرد؛ اما پیدا نشد. خواست حمید را صدا کند؛ اما یاد دعوای دیروز اعظم و حمید ‌افتاد. پیش خودش فکر کرد؛ از خیرش بگذرد بهتر است. مریم زیپ کاپشنش را بالا ‌کشید و جلو آمد.- عزیز جون! می‌خوای من نگاه کنم؟!- تو که نمی‌تونی روی اینارو بخونی! ولش کن، نمی‌خواد مادرجون... ببینم؛ همه کتاباتو برداشتی؟... چیزی که جا نذاشتی؟!- نه عزیز... بریم؟!... الان زنگمون می‌خوره‌ها!دست مریم را گرفت و راه افتاد. هنوز چند قدم نرفته بودند که چیزی یادش آمد. بر گشت و زنگ زد.صدای خواب آلودی از آیفون آمد.- کیه؟- اعظم! مادر جون! الهی دورت بگردم... نون تازه گرفتم، گذاشتم تو سفره... مامان؛ صبحونه‌تو که خوردی یادت نره سفره رو خوب جمع کنی؛‌ نونا خشک نشه... داداشت اینا شب قراره بیان. بچه‌هاش گفتن براشون کوفته تبریزی درست کنم... عدس گذاشتم رو کابینت، رسیدی پاکشون کن!- باشه! نترس... این امیر هم که همش با بچه‌هاش اینجا چترن!اعظم! مادر جون! الهی دورت بگردم... نون تازه گرفتم، گذاشتم تو سفره... مامان؛ -  خب مادر!ببخشید... گفتم یک وقت حواست نباشه یادت بره... این حرفارَم نزن. ناسلامتی برادر بزرگترته!صدای خواب آلود که با عصبانیت آیفون را گذاشت؛ دست مریم را گرفت و راه افتاد .وسط کوچه که رسیدند؛ ظرف غذای پشتِ ویترینِ لوکس فروشی چشمش را گرفت.  داشت زیر لب چیزی زمزمه کرد که مریم دستش را کشید و صدایش کرد.- مامان جون گوشیت داره زنگ می‌زنه!چشمانش را ریز ‌کرد که دکمه‌ی سبز رنگ روی گوشی را پیدا کند. انگشت سبابه‌اش را با احتیاط روی دکمه فشار‌ داد و در حالی‌که دست آزادش را روی گوشِ چپش گذاشت گفت: - الو... الو...صدایی نشنید. گوشی را به مریم ‌داد:-  مادرجون ببین این چرا صداش در نمی‌یاد.مریم گوشی را گرفت.-  الو.. سلام مامانی... آره... با عزیز جونم... گوشی... نه فکر کنم سمعکشو یادش رفته بیاره... گوشی رو نگه دار... -  عزیز جون مامان نرگس خودمه! ... بزار رو گوش چپت.-  اِ ... مامانته؟!
فارنهایت مادری
- الو سلام مادر... نه مادر نشنیدم اول... چی؟!... آره یادم رفت این زنگوله ‌رو ببندم به گوشم. عیب نداره... ببین مادر؛ دارم می‌رم مدرسه. دیشب تا اومدی بچه خواب بود. معلمشون نامه داده بود؛ واسه جلسه اولیا و مربیان. صبحم که زود رفتی... نه مادر... حالا چی می‌گن تو این جلسه‌ها؟!.... خب باشه... مریم می‌گه؛ همینکه اسمم‌ و بنویسن کافیه. ولی من می‌شینم، یه وقت از نمره‌‌ی بچه کم نکنن!... باشه باشه... خیالت جمع... خدا پشت و پناهت مادر...دوباره چشمانش را ریز کرد. دکمه‌ی قرمز رنگ روی گوشی را با احتیاط فشار داد و گوشی را ‌چپاند توی کیفش.به مدرسه که رسیدند بیشتر مادرها آمده‌ بودند. چند نفری هم از پدرها. نامه را نشان داد. -  من مادر بزرگ مریم هستم. مریم تجدّد. مامانش کار داشت نتونست بیاد.- دستتون درد نکنه اومدید. ولی بهتر بود مادرش می‌اومد. حالا بفرمایید بشینید.آرام ‌رفت ردیف آخر روی تنها صندلی خالی ‌نشست. هرچه دقت کرد چیز زیادی از حرف‌های سخنران نشنید. یاد ظرف غذا ‌افتاد. چند دقیقه که ‌گذشت؛ به بهانه‌ی دستشویی از سالن بیرون ‌رفت  .گوشی را از کیف در‌آورد و به یکی از مادرهایی که در حیاط قدم می‌زند ‌گفت:-  مادر جان! ببین می‌تونی از تو این؛ شماره دخترمو پیدا کنی؟!‌ اسمش یاسمنه!زن گوشی را ‌گرفت و لیست شماره‌ها را نگاه ‌کرد... - اعظم، امیر، اقدس خانم، حمید، زهره، مریم،... آهان اینم یاسمن... بفرمایید.از زن تشکر کرد و گوشی را زیر چارقدش ‌برد تا صدا را بهتر بشنود.من مادر بزرگ مریم هستم. مریم تجدّد. مامانش کار داشت نتونست بیاد.- الو یاسمن... مادر...  الان که با مریم می‌اومدم مدرسه، دیدم آقا رضا از این ظرفایی که حمید توش غذا می‌بره دانشگاه آورده. برگشتنی یکی برات بخرم؟ صبحا ببری دانشگاه؟... وا؟!.. چرا؟!... آخه مادرجون چه عیبی داره؟! اینهمه مردم غذا می‌برن سر کار!... مگه نگفتی غذای اونجا به معده‌ات نمی‌سازه؟!... عیب نداره... خب باشه برو خداحافظ مادر...به سالن که برگشت سخنران داشت در مورد منشور حقوق کودکان در سازمان ملل حرف می‌زد. چیز زیادی نشنید. یادش افتاد دیروز سفارش کلم ترشی به صفر آقا داده بود. پیش خودش فکر ‌کرد:-  می‌ذارم جمعه که بچه‌ها اومدن، دور هم می‌شینیم، همشو تا ظهر خورد می‌کنیم.اما یادش ‌افتاد که بچه‌ها هر روز از صبح می‌روند سر کار  و فقط جمعه‌ها استراحت می‌کنند.- نمی‌خواد. خودم درست می‌کنم. اصلا؛ زنگ می‌زنم به اقدس خانوم بیاد کمکم. که هم زود تموم بشه، هم یه پولی به این بنده خدا برسه، ثواب داره. بنده خدا مستحقه. اگر هم نتونست بیاد تا جمعه خودم کم کم، همشو درست می‌کنم.هنوز داشت فکر می‌کرد که چند کیلو سرکه باید بگیرد و چند کیلو ترشی بار بگذارد تا به امیر و نرگس و زینب هر کدام یک دبه ترشی برسد که صدای گوشی بلند ‌شد. با عجله از سالن بیرون ‌رفت.-  الو.. الو... زینب مادر تویی؟!... سلام مادر خوبی؟.... قربونت برم... چه خبر مادر؟! ... بچه‌ی امیر؟!... آره دیروز بردیمش دکتر. گفت زردیش دو شماره اومده پایین... من گفتم؛ یک کم ترنجبین بگیریم بهش بدیم زودی زردیش می‌‌یاد پایین... نه مادر جون اینا چیه می‌گی؟! من که شش تای شمارو با همین گل و گیاها بزرگتون ‌کردم... نمی‌دونم والا! شما بازم درس خونده‌اید بیشتر از من سرتون می‌شه... چی؟... آره با مریم اومدم مدرسه‌شون جلسه‌ی اولیا مربیان. مادرش نتونست بیاد... من که چیزی نفهمیدم از حرفاشون... قرصام؟! نه مادر نتونستم پیداشون کنم... والا خواب بودن ترسیدم بگم بازم سر اینکه کی پاشه پیداشون کنه باهام دعوا کنن!... دیروز یک فصل با هم دعوا کردن... چی کار کنم دیگه؟!...خودم هم که چشم ندارم. این بی‌صاحابا هم که همشون شکل همن!... نترس چیزی نمی‌شه... باشه ... راستی مادر، فردا شب داداشت با بچه‌هاش می‌یان خونه‌ی ما. می‌خوام صبح جمعه کاچی بپزم؛ تو هم با شوهرت و بچه‌هات پاشید بیاید... چی؟... باشه باشه... برو به کارت برس مادر... خداحافظت باشه.
فارنهایت مادری
جلسه که تمام شد بیشتر از دو ساعت مانده تا بچه‌ها تعطیل شوند. ترجیح ‌داد همانجا گوشه‌ی حیاط روی پله‌ها‌ بنشیند تا کلاس‌ مریم تمام شود و با هم برگردند.همین‌طور که نشسته بود؛ یکدفعه چشمش سیاهی ‌رفت. سرش گیج ‌رفت. انگار یک سیخ سرد آهنی به قلبش فرو کردند و بیرون کشیدند. از روی پله‌ها افتاد وسط حیاط. همانطور که ولو شد وسط حیاط، چشمش به پنجره‌ی کلاس روبرویی ‌افتاد. از بیرون، از روی پله‌ها سر بچه‌هایی که ردیف آخر کلاس نشسته‌اند مثل بوته‌های کلم ترشی بود.یاد کلم‌ترشی هایی که سفارش داده بود افتاد. سید علی موسوی تنظیم:بخش ادبیات تبیان





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 152]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن