واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: این صدای چیست؟
صبح جمعه بود. مینا خوابیده بود. عجلهای برای بیدار شدن نداشت. برادرش حمید هم آن طرفتر خوابیده بود.یک مرتبه، صدایی به گوش مینا رسید و او را از خواب بیدار کرد. مینا چشمهایش را کمی باز کرد. خیال کرد خواب دیده. خواست که دوباره بخوابد، اما باز هم همان صدا را شنید. چشمهایش را مالید و خوب گوش داد. اشتباه نکرده بود. صدایی میآمد. مثل این بود که کسی ناله میکند.مینا به حمید نگاه کرد. حمید خواب بود. از جا بلند شد. دور اتاق چرخید و همه جا را نگاه کرد. اما چیزی ندید. با خودش گفت: «حتما خواب دیدهام! بهتر است بروم و بخوابم.» اما همین که خواست به رخت خواب برود، دوباره همان صدا را شنید.این دفعه کمی ترسید. آهسته حمید را صدا کرد:«حمید! حمید! بیدار شو!» حمید چشمهایش را باز کرد و خوابآلود گفت: «چیه؟ چه کار داری؟ چرا نمیگذاری بخوابم؟»مینا کمی جلو رفت و گفت: «تو صدایی نشنیدی؟»حمید با بداخلاقی گفت: «نه، من که هیچ صدایی نشنیدم.» اما درست در همان موقع، دوباره صدا بلند شد.مینا گفت: «گوش کن!»حمید هم صدا را شنید. آن وقت گفت: «آهان شنیدم! انگار کسی گریه میکند!»مینا فکری کرد و گفت: «فکر میکنم صدای یک بچه باشد. یک بچهی کوچولو که گریه میکند.» حمید از جا بلند شد و گفت: «برویم توی حیاط را ببینیم.»بعد هر دو به حیاط رفتند. دور تا دور حیاط را گشتند. اما کسی را ندیدند.دوباره به اتاق برگشتند. خواب از چشمهای آنها پریده بود. باز هم همان صدا را شنیدند. یک مرتبه مینا به یاد خواهر کوچولوی دوستش زری افتاد. زری و خانوادهاش همسایهی آنها بودند. مینا با خوشحالی گفت: «فهمیدم! فهمیدم! این صدای گریهی خواهر زری است. او همیشه صبح زود بیدار میشود.»اما حمید گفت: «نه. اشتباه میکنی. آنها در خانه نیستند. دیروز عصر به مسافرت رفتند.»مینا کمی ناراحت شد. بعد فکری کرد و گفت: «اصلاً برویم از مامان بپرسیم.» بعد هر دو به آشپزخانه دویدند. مادر مشغول آماده کردن صبحانه بود. حمید و مینا در آشپزخانه هم صدا را شنیدند. مینا از مادر پرسید: «مامان، این صدای چیست؟»مادر آنقدر مشغول کار بود که هیچ صدایی را نمیشنید. او گفت: «چه صدایی؟ من که صدایی نمیشنوم.»بعد هم ادامه داد: «زود باشید بروید دست و صورتتان را بشویید و بیایید صبحانه بخورید.»اما مینا و حمید حوصلهی صبحانه خوردن نداشتند. آنها میخواستند بفهمند که آن صدای چیست. دور تا دور آشپزخانه را گشتند.مادر که کمی از دستشان عصبانی شده بود گفت: «آخر دنبال چه میگردید؟» و به نزدیک آنها رفت. آن وقت او هم صدا را شنید. فکری کرد و گفت: «انگار صدا از حیاط خلوت میآید!» مینا و حمید صبر نکردند. به حیاط خلوت دویدند. همه جای حیاط خلوت را گشتند تا اینکه بالاخره...صدای خندهی آنها بلند شد. گوشهی حیاط خلوت، سه بچه گربهی قشنگ کنار هم خوابیده بودند و میومیو میکردند.مینا و حمید از دیدن بچه گربهها خیلی خوشحال شده بودند از خوشحالی بالا و پایین میپریدند و میخندیدند. آنها به آشپرخانه دویدند. تا خبر را به مادر بدهند.پدر هم از راه رسیده بود. او از نانوایی میآمد. نان تازه خرید بود.مینا و حمید گفتند که میخواهند بچه گربه را پیش خودشان نگه دارند.اما پدر گفت: «نه، این کار درستی نیست. مادرشان بیرون است و برای آنها میومیوه میکند.»مینا و حمید به حیاط برگشتند. آنها یک گربهی چاق را دیدند که روی دیوار انبار نشسته و میومیو میکرد.»مینا گفت: «نگاه کن، چقدر غمگین است! او میخواهد پیش بچههایش باشد.» حمید گفت: «من فکر خوبی کردهام.»آن وقت فکرش را به مینا گفت. هر دو به حیاط خلوت رفتند. آهسته بچه گربهها را برداشتند. یکی از آنها را مینا و دو تای دیگر را هم حمید بغل کرد. بچه گربهها را به حیاط آوردند.مادر گربهها تا بچههایش را دید، روی پنجههای پا بلند شد و با صدای بلند، میومیو کرد. مینا و حمید، بچه گربهها را وسط حیاط گذاشتند. خودشان کنار رفتند و ایستادند. مادر گربهها زود از دیوار پایین پرید. پیش بچههایش دوید. آنها را بو کرد و لیس زد. بعد پشت گردن یکی از آنها را با دندان گرفت. از دیوار انباری بالا رفت. او را توی جعبهی کهنهای که آن بالا بود گذاشت. بعد دوباره به حیاط برگشت و دو تا بچه گربهی دیگر را هم برد. مینا و حمید خیلی خوشحال بودند. مینا گفت: «حالا بچه گربهها پیش مامانشان هستند.»حمید گفت: «ما میتوانیم هر روز با آنها بازی کنیم.»بعد هر دو رفتند تا دست و رویشان را بشویند و صبحانه بخورند.ناصر یوسفیتنظیم:بخش کودک و نوجوان **************************************** مطالب مرتبطدوستی به جای دشمنی میمون و تاب بازی خرگوشی که میخواست عجیب باشد موش می خوری یا آبگوشت؟! آرزوی موش کوچولو کدومشون مامانه منه؟! یک خواب سوسکی کلاغ زاغی روباه مکار و بز کوهی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 11836]