واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: لانهی قارقاری
یک بود، یکی نبود. در یک جنگل سر سبز و قشنگ، دو تا جوجه کلاغ به نامهای زاغی و قارقاری با پدر و مادرشان زندگی میکردند.آنها هر روز بزرگ و بزرگتر میشدند. لانهای که در آن زندگی میکردند هم کهنه بود و هم برایشان تنگ شده بود. از طرفی پدر و مادرشان هم پیر و مریض بودند. یک روز پدر و مادر به آنها گفتند، ای کاش میتوانستیم یک لانهی بزرگتر بسازیم تا همگی در آن راحت باشیم. زاغی که برادر بزرگتر بود گفت: «اینکه ناراحتی ندارد من بزرگ شدهام، بالاخره باید روزی از شما جدا شوم، پس من میروم و لانه جداگانهای برای خودم میسازم.» اما قارقاری که برادر کوچکتر بود تصمیم گرفت یک لانهی بزرگتر بسازد تا همگی در آن زندگی کنند.زاغی رفت. او یک روز مشغول بازی بود. روز دیگر میگفت امروز باد میآید و لانهای را خراب میکند. خلاصه هر روز یک بهانه و بازیگوشی.از طرف دیگر قارقاری برادر کوچکتر که میدانست از پدر و مادر مریضاش کاری بر نمیآید تصمیم گرفت از دوستان دیگرش کمک بگیرد. بعد هم رفت همهی آنها را جمع کرد. اول از آنها پرسید که چهطور لانه را بسازد، تا خطر کمتری داشته باشد. دارکوب گفت: «لانهات را روی بلندترین شاخهها بساز تا حیوانات درنده به آن حمله نکنند.» کبک گفت: «لانهای را روی درختان پر شاخ و برگ بساز تا باد آن را خراب نکند. خلاصه از هر پرنده چیز جدیدی یاد گرفت و هر کدام از دوستانش گفتند که: «حاضریم در ساخت لانه به تو کمک کنیم.» و قرار شد روز بعد ساخت لانه را شروع کنند. صبح زود پرندهها جمع شدند و هر کدام کاری را به عهده گرفتند. یکی شاخههای ریز را جمع کرد، دیگری برگ آورد. یکی بالای درخت مشغول چیدن شاخ و برگ لانه شد. کار ساختن لانه تا عصر طول کشید ولی بالاخره تمام شد. همهی پرندهها با این که خیلی خسته بودند اما خوشحال بودند. قارقاری هم از همه خوشحالتر بود. او از دوستانش تشکر کرد و از آنها خواست هر وقت کاری داشتند او را خبر کنند. بعد هم رفت پدر و مادرش را به لانهی جدید آورد.چند ماهی گذشت. کمکم زمستان از راه رسید. یک روز صبح که زاغی لای بوتهها خوابیده بود، از خواب بیدار شد و دید که دور تا دورش پر از برف است. خیلی سردش شده بود داشت میلرزید و کم مانده بود یخ بزند. تصمیم گرفت پناهگاهی پیدا کند. رفت به لانهی کبک و از او خواست او را به لانهاش راه بدهد. اما کبک گفت: «لانهی من فقط به اندازهی خودم و جوجههایم جا دارد.» زاغی سردش بود و دیگر نمیتوانست پرواز کند. به سختی خودش را به لانهی دارکوب دانا رساند، اما او هم جایی برای زاغی نداشت. نمیدانست چه کار کند. ناگهان به یاد پدر و مادرش و زمستانهایی که دور هم بودند، افتاد. به این فکر افتاد که به سراغ برادرش برود. اما چه طور؟ خجالت میکشید. آیا واقعاً برادرش او را به لانه راه میداد؟ اما چارهای نداشت بالاخره تصمیم گرفت، با رنگ و روی پریده رفت کنار لانهی قارقاری، قارقاری تا زاغی را دید تعجب کرد و گفت: «توی این سرما این جا چه کار میکنی؟ چهقدر لاغر شدی؟ بیا تو...» زاغی با صدای لرزان گفت: «من؟! من خجالت میکشم، آخه این لانهی من نیست. من هیچ زحمتی برای این لانه نکشیدم.» قارقاری به کمک برادرش رفت و او را به داخل لانه برد و به او گفت: «درسته که تو ما را دست تنها گذاشتی و رفتی ولی پدر و مادر و من خیلی نگران تو بودیم و دلمان برای تو تنگ شده بود آنها اگر تو را ببینند، خوشحال میشوند. بعد هم رفت پدر و مادر را صدا زد. آنها قارقاری را در آغوش گرفتند. از خوشحالی اشک شوق میریختند. قارقاری به خانوادهاش قول داد هیچ وقت آنها را ترک نکند و سالیان سال در کنار هم زندگی کنند.
شهربانوشاه بختیتنظیم:بخش کودک و نوجوان ********************************************* مطالب مرتبطدوستی به جای دشمنی میمون و تاب بازی خرگوشی که میخواست عجیب باشد موش می خوری یا آبگوشت؟! آرزوی موش کوچولو کدومشون مامانه منه؟! یک خواب سوسکی کلاغ زاغی بابایی مثل شیشه روباه مکار و بز کوهی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 581]