تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 16 آبان 1403    احادیث و روایات:  حضرت فاطمه زهرا (ع):خدای تعالی ایمان را برای پاکیزگی از شرک قرار داد.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1826625278




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

لانه ی قارقاری


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: لانه‏ی قارقاری
لانه ی قارقاری
یک بود، یکی نبود. در یک جنگل سر سبز و قشنگ، دو تا جوجه کلاغ به نام‏های زاغی و قارقاری با پدر و مادرشان زندگی می‏کردند.آنها هر روز بزرگ و بزرگ‏تر می‏شدند. لانه‏ای که در آن زندگی می‏کردند هم کهنه بود و هم برای‏شان تنگ شده بود. از طرفی پدر و مادرشان هم پیر و مریض بودند. یک روز پدر و مادر به آنها گفتند، ای کاش می‏توانستیم یک لانه‏ی بزرگ‏تر بسازیم تا همگی در آن راحت باشیم. زاغی که برادر بزرگ‏تر بود گفت: «اینکه ناراحتی ندارد من بزرگ شده‏ام، بالاخره باید روزی از شما جدا شوم، پس من می‏روم و لانه جداگانه‏ای برای خودم می‏سازم.» اما قارقاری که برادر کوچک‏تر بود تصمیم گرفت یک لانه‏ی بزرگ‏تر بسازد تا همگی در آن زندگی کنند.زاغی رفت. او یک روز مشغول بازی بود. روز دیگر می‏گفت امروز باد می‏آید و لانه‏ای را خراب می‏کند. خلاصه هر روز یک بهانه و بازی‏گوشی.از طرف دیگر قارقاری برادر کوچک‏تر که می‏دانست از پدر و مادر مریض‏اش کاری بر نمی‏آید تصمیم گرفت از دوستان دیگرش کمک بگیرد. بعد هم رفت همه‏ی آنها را جمع کرد. اول از آنها  پرسید که چه‏طور لانه را بسازد، تا خطر کم‏تری داشته باشد. دارکوب گفت: «لانه‏ات را روی بلندترین شاخه‏ها بساز تا حیوانات درنده به آن حمله نکنند.» کبک گفت: «لانه‏ای را روی درختان پر شاخ و برگ بساز تا باد آن را خراب نکند. خلاصه از هر پرنده چیز جدیدی یاد گرفت و هر کدام از دوستانش گفتند که: «حاضریم در ساخت لانه به تو کمک کنیم.» و قرار شد روز بعد ساخت لانه را شروع کنند. صبح زود پرنده‏ها جمع شدند و هر کدام کاری را به عهده گرفتند. یکی شاخه‏های ریز را جمع کرد، دیگری برگ آورد. یکی بالای درخت مشغول چیدن شاخ و برگ لانه شد. کار ساختن لانه تا عصر طول کشید ولی بالاخره تمام شد. همه‏ی پرنده‏ها با این که خیلی خسته بودند اما خوشحال بودند. قارقاری هم از همه خوشحال‏تر بود. او از دوستانش تشکر کرد و از آنها خواست هر وقت کاری داشتند او را خبر کنند. بعد هم رفت پدر و مادرش را به لانه‏ی جدید آورد.چند ماهی گذشت. کم‏کم زمستان از راه رسید. یک روز صبح که زاغی لای بوته‏ها خوابیده بود، از خواب بیدار شد و دید که دور تا دورش پر از برف است. خیلی سردش شده بود داشت می‏لرزید و کم مانده بود یخ بزند. تصمیم گرفت پناهگاهی پیدا کند. رفت به لانه‏ی کبک و از او خواست او را به لانه‏اش راه بدهد. اما کبک گفت: «لانه‏ی من فقط به اندازه‏ی خودم و جوجه‏هایم جا دارد.» زاغی سردش بود و دیگر نمی‏توانست پرواز کند. به سختی خودش را به لانه‏ی دارکوب دانا رساند، اما او هم جایی برای زاغی نداشت. نمی‏دانست چه کار کند. ناگهان به یاد پدر و مادرش و زمستان‏هایی که دور هم بودند، افتاد. به این فکر افتاد که به سراغ برادرش برود. اما چه طور؟ خجالت می‏کشید. آیا واقعاً برادرش او را به لانه راه می‏داد؟ اما چاره‏ای نداشت بالاخره تصمیم گرفت، با رنگ و روی پریده رفت کنار لانه‏ی قارقاری، قارقاری تا زاغی را دید تعجب کرد و گفت: «توی این سرما این جا چه کار می‏کنی؟ چه‏قدر لاغر شدی؟ بیا تو...»  زاغی با صدای لرزان گفت: «من؟! من خجالت می‏کشم، آخه این لانه‏ی من نیست. من هیچ زحمتی برای این لانه نکشیدم.» قارقاری به کمک برادرش رفت و او را به داخل لانه برد و به او گفت: «درسته که تو ما را دست تنها گذاشتی و رفتی ولی پدر و مادر و من خیلی نگران تو بودیم و دل‏مان برای تو تنگ شده بود آنها اگر تو را ببینند، خوشحال می‏شوند. بعد هم رفت پدر و مادر را صدا زد. آنها قارقاری را در آغوش گرفتند. از خوشحالی اشک شوق می‏ریختند. قارقاری به خانواده‏اش قول داد هیچ وقت آنها را ترک نکند و سالیان سال در کنار هم زندگی کنند.
لانه ی قارقاری
شهربانوشاه بختیتنظیم:بخش کودک و نوجوان ********************************************* مطالب مرتبطدوستی به جای دشمنی میمون و تاب بازی خرگوشی که می‏خواست عجیب باشد موش می خوری یا آبگوشت؟! آرزوی موش کوچولو کدومشون مامانه منه؟! یک خواب سوسکی کلاغ زاغی بابایی مثل شیشه روباه مکار و بز کوهی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 581]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن