واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شهادت با سرب مذابعلیرضا حاج حسینی، عضو اطلاعات سپاه پاسداران کردستان و از همرزمان شهید بروجردی و حاج احمد متوسلیان است. او در طول مصاحبه به انتقاد از برخی مسئولان در ردههای مختلف و رخت بر بستن روحیه بسیجی در روش و منش زندگی آنان پرداخت و امیدوار بود با مرور کردن خاطرات شهدا و رزمندها مسئولین به یاد بیاورند که اگر به درجات عالی رسیدهاند پایشان را روی شانهها و این آدمها گذاشتهاند و به مقامات رسیدهاند. بخشی از خاطرات شنیدنی ایشان را بخوانید....حاج احمد....
عملیات دزلی یکی از بهترین عملیاتهای چریکی و پارتیزانی سپاه در منطقه مریوان بود که توسط حاجاحمد متوسلیان فرماندهی شد دزلی در یک منطقه صعب العبور قرار داشت و مقر اصلی ضد انقلابها بود. بهطوری که در زمان شاه هم کسی به آنجا نفوذ نکرده بود. اگر یک نفر در گردنه دزلی میایستاد، بدون اغراق میتوانست جلوی یک لشگر را بگیرد .برای اجرای این عملیات حاج احمد متوسلیان نزدیک به ده روز، بچهها را در کوههای مختلف اطراف مریوان آموزش میداد. چون من سنم کم بود، حاج احمد برای آموزش و شرکت در عملیات قبولم نمیکرد. من هم برای اینکه بتوانم در عملیات شرکت کنم پا به پای بچهها به صورت انفرادی کوهنوردی میکردم و برای عملیات آماده میشدم. شب عملیات چون میدانستم حاج احمد با رفتن من موافقت نمیکند، اسلحهام را برداشتم و گوشه یکی از ماشینها نشستم و آماده رفتن شدم. یک دفعه دیدم یک نفر پشت گردن من را گرفت و بلندم کرد و گفت: «بیا پایین ببینم.» صورتم را برگرداندم. دیدم حاج احمد است. معاون حاج احمد هم خندید و گفت: علیرضا، تو نمیخواد بیای. گفتم: آخه چرا؟ گفت: اینها آموزش دیدند. راه خیلی دوره خیلی خسته کننده است. نمیتونی، نمیکشی و... خیلی ناراحت شدم. با کلی دلخوری به واحد برگشتم. حدود یک هفته عملیات طول کشید بچهها نزدیک به سی یا چهل کیلومتر پیاده روی کرده بودند و پادگان توتمان را تصرف کرده بودند. مرحله دوم عملیات که اصل عملیات بر اساس آن طرحریزی شده بود، تصرف دزلی بود مجدداً نیروهای زیادی از همان مسیر با فرماندهی حاج احمد متوسلیان وارد عمل شدند و خوشبختانه از بالا به دزلی مسلط شدند و دزلی را تصرف کردند...من این شهید را تقدیم انقلاب اسلامی کردم...در کردستان گروههای ضد انقلاب برای اینکه بتوانند در بین پاسدارها و نیروهای نظامی کشور ایجاد ترس و وحشت بکنند بعد از اسارت پاسدارها و نیروهای نظامی به طرز وحشیانهای بچهها را به شهادت میرساندند «رحمان کهنه پیرا» که از بچههای کردستان و برادر شهید هم بود به وسیله گروههای ضد انقلاب در جاده کامیاران دستگیر شد وقتی گروهای ضد انقلاب از رحمان خواستند که به امام فحاشی کند، رحمان بر خلاف دستور آنها فریاد «الله اکبر، خمینی رهبر» را سر داد به همین خاطر در دهانش سرب مذاب ریختند و او را به شهادت رسانند. وقتی جسد رحمان را برای مادرش بردیم، مادر دلاور و مبارزش گفت: «من این شهید را تقدیم انقلاب اسلامی کردم.» و اصلا گریه نکرد...گروهای ضد انقلاب از رحمان خواستند که به امام فحاشی کند، رحمان بر خلاف دستور آنها فریاد «الله اکبر، خمینی رهبر» را سر داد به همین خاطر در دهانش سرب مذاب ریختند و او را به شهادت رسانند. شیرزن کردستان...خواهر شهید محمد کهنه پیرا که من همیشه از ایشان به عنوان شیر زن کردستان یاد میکنم، به علت مبارزاتی که انجام میداد، نیروهای ضدانقلابی دندانهایش را خرد کرده بودند و حدود چهار روز بدنش را تا شانه در خاک فرو کرده بودند، اما ایشان دست از مبارزاتش بر نمیداشت و همواره به عنوان یک زن مبارز و انقلابی با آنها مقابله میکرد.پیشمرگان مسلمان کرد را مثل بچههای خودش میدانست...
شهید بروجردی، بنیانگذار سازمان پیشمرگان کرد ،در غرب کشور بود و واقعا هم پیشمرگان مسلمان کرد را مثل بچههای خودش میدانست. یک شب ساعت دو نصفه شب بود که من طبق معمول هر شب بلند میشدم و در شهر گشت میزدم. یک دفعه شهید برودجردی را دیدم که یک یوزی بر پشت از گوشه خیابان آهسته آهسته میآید به ایشان نزدیک شدم و گفتم: برادر محمد کجا؟ لبخند خیلی ملیح زد و گفت: جایی بودم. گفتم: کجا این وقت شب؟ فهمیدم یکی از پیشهمرگان مسلمان کرد جانباز شده و در خانه بستری است و ایشان برای عیدت رفتهاند...جنازهاش قابل شناسایی نبود...وقتی مریوان بودم، شب و نصف شب بلند میشدم و در شهر گشت میزدم. دم دمهای صبح وقتی که میخواستم به واحد برگردم و بخوابم به سردخانه بیمارستان میرفتم و شهدایی را که آورده بودند، میدیدم. بعضی از شبها شهید نداشتیم و بعضی از شبها هم تعداد شهدا زیاد میشد آن شب وقتی در سردخانه را باز کردم، دیدم شهیدی را آوردهاند که قابل شناسایی نبود. بالاخره به واحد رفتم و خوابیدم. صبح یکی از دوستانم به نام سعید نیکخواه به واحد ما آمد و گفت: علیرضا چرا خوابیدی؟ گفتم چیه؟ گفت: مگه نمیدونی دوستت شهید شده؟ گفتم: دوستم شهید شده؟ گفت: آره، حمدالله شهید شده. خشکم زده بود. خاطراتم با حمدالله جلوی چشمانم رژه میرفت من و حمدالله با هم کشتی میگرفتیم، اما در عین حال خیلی با هم دوست بودیم. نگران، لباسم را پوشیدم و به سرعت به طرف بیمارستان دویدم. وقتی رسیدم، داشتند جنازهها را میبردند که حمدالله را نشانم دادند. جنازه حمدالله اصلا شبیه خودش نبود.ان شاءالله برود جبهه و آدم بشود...شهید «محمدرضا افضلیفر» پانزده سال بیشتر نداشت. من تازه به تهران آمده بودم و باید مجدداً به مریوان برمیگشتم که ایشان آمد و گفت: دایی، من هم میخواهم با تو به مریوان بیایم . یادم هست در فرمی که محمد آورده بود تا من تایید کنم، نوشتم که انشاءالله برود جبهه و آدم بشود و امضا کردم. ایشان به جبهه رفت و شهید شد و از مرحله آدمیت به ملکوت رسید...اجازهاش را از پدرش گرفتیم و با هم به مریوان رفتیم. محمد خیلی اذیت میکرد من هم روی نظم و انظباط خیلی تاکید داشتم. فکر میکنم تنبیهاش کردم. محمد طبق معمول قهر کرد و گفت: من میخواهم به تهران برگردم. مانده بودم چه کنم؟ در وضعیتی که رفتن به جاده هم باید با اجازه نیروی پشتیبان باشد، چه کار میتوانستم بکنم؟ تازه یک هفته است که به مریوان آمدهام. چطور مرخصی بگیرم و به تهران برگردم؟ محمد هم پایش را در یک کفش کرده بود و میگفت: من باید برگردم. بالاخره به هر زحمتی بود مرخصی گرفتم و به تهران برگشتیم. تا اینکه من ازدواج کردم و در تهران مستقر شدم. یک روز محمد با یک برگه در دست به خانه ما آمد و گفت: دایی، من میخواهم به جبهه بروم. گفتم: خب برو. گفت: باید یک نفر تاییدم کند گفتم: اگر پدرت موافقت کرد، من نامهات را مینویسم. با پدر محمد تماس گرفتم. ایشان تایید کرد که محمد را به جبهه بفرستم. یادم هست در فرمی که محمد آورده بود تا من تایید کنم، نوشتم که انشاءالله برود جبهه و آدم بشود و امضا کردم. ایشان به جبهه رفت و شهید شد و از مرحله آدمیت به ملکوت رسید...منبع : ماهنامه امتداد تنظیم برای تبیان :بخش هنرمردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 828]