محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826591141
همیشه آماده شهادتش بودم
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: همیشه آماده شهادتش بودم
گفتوگو با مادر شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)وقتی آخرین بار بدرقهاش كردم ناگهان یاد امام حسین و بدرقه حضرت علیاكبر افتادم كه چطور امام حسین با حسرت به قامت فرزندش نگاه میكرد. به خودم گفتم توكل بر خدا. همیشه خودم را آماده چنین روزی كرده بودم. چون گاهی میشد كه هر سه پسرم با هم منطقه بودند...وقتی آخرین بار بدرقهاش كردم ناگهان یاد امام حسین و بدرقه حضرت علیاكبر افتادم كه چطور امام حسین با حسرت به قامت فرزندش نگاه میكرد. به خودم گفتم توكل بر خدا. همیشه خودم را آماده چنین روزی كرده بودم. چون گاهی میشد كه هر سه پسرم با هم منطقه بودند...*حاج خانم لطفا خودتان را معرفی بفرمایید.-كبری افشردی بهروز هستم فرزند محمد علی، اصالتا اهل تبریز هستیم. خودم هم تهران متولد شدم.*شغل پدرتان چه بود؟-ایشان نجار بودند و در حیاط خانهمان یك كارگاهی داشتند كه روزها مجانی كار میكردند.*چند تا خواهر و برادر بودید؟-من تنها یك خواهر تنی داشتم. البته دو تا بچه بعدا دنیا آمدند ولی فوت كردند.*درس خواندهاید؟-وقتی بچه بودم، پدرم عقیده داشت كه دختر نباید به مدرسه برود و درس خواندن را عامل انحراف دخترها میدانست به همین دلیل از درس خواندن من جلوگیری كرد. ولی من خیلی به این موضوع علاقه داشتم. البته در سن شش سالگی رفتم مكتب و قرآن را یاد گرفتم ولی سال بعد پدرم خودش قرآن را بصورت تكمیلی به من آموزش دادند. بعدها وقتی آمدم تهران و یادم هست كه غلامحسین را هم داشتم، رفتم «اكابر» شوهرم اول راضی نمیشد ولی موافقتش را جلب كردم.*چرا ادامه ندادید؟-وقتی فرزند سوم به دنیا آمد. اوضاع مالی هم خوب نبود. به همین دلیل نتوانستم ادامه بدهم. شاید باور كردنی نباشد ولی هر سال موقع بازگشایی مدارس وقتی بچهها را میدیدم كه به مدرسه میروند، گریه میكردم كه چرا من از نعمت تحصیل محروم بودم؛ آن موقع 25 سال داشتم.*چه سالی ازدواج كردید؟-سال1329وقتی18 سال داشتم ازدواج كردم. حاج آقا پسر دایی مادرم بود. البته من تا روز ازدواج ایشان را ندیده بودم. او هم همینطور و این از سنتهای قدیم بود كه معمولا پدر، دختر را شوهر میداد و خود دخترها در انتخاب شوهرشان نقشی نداشتند، اول هم پدرم مخالف بودند ولی بعدا راضی شدند.*شغل حاج آقا چه بود؟-كفاش بود ولی بعدا شدند كارمند وزارت راه.*این تغییر شغل به چه دلیل بود؟-حاج آقا از بیماری سل رنج میبردند. چند ماه هم در بیمارستان بستری بودند. بعد از آن دكتر، كارگری را برای ایشان ممنوع كردند. به همین خاطر رفتند در اداره مشغول به كار شدند.*مهریهتان چقدر بود؟-1000 تومان.*حاج آقا از خودشان خانه داشتند؟-ابتدا منزل برادرشان بودیم. بعد از آن 12 سال در منزلی كه متعلق به اداره بود زندگی كردیم تا توانستیم منزلی در میدان خراسان تهیه كنیم.*درآمد حاج آقا چقدر بود؟-روزهای اول كه غیر رسمی و بصورت روزمزد كار میكرد، روزی 35 ریال و بعد از تولد اولین فرزندمان كه دختر هم بود تا مدتها روزی چهل ریال درآمد داشتند.*این درآمد كفاف زندگی را میداد؟-چارهای نبود، میساختیم و با اینكه من در یك خانواده تقریبا متمول بزرگ شده بودم ولی با قناعت زندگی را اداره میكردیم و البته خدا هم خیلی كمك میكرد. هیچگاه این كمبودها را به روی شوهرم نیاوردم. بعدها زندگیمان بهتر شد تا 2525 سال من هم همراه شوهرم كار میكردم چون خیاطی بلد بودم. در منزل كار خیاطی میكردم. گاهی پیش میآمد كه درآمد من از حقوق شوهرم هم بیشتر میشد.*غلامحسین فرزند چندم بود؟-بچه دوم و پسر اول بود. 25 اسفند 1334 به دنیا آمد. آن موقع ما در میدان ارك ساكن بودیم ولی غلامحسین در پیچ شمیران در بیمارستان «مادر» به دنیا آمد.*چرا اسمش را غلامحسین گذاشتید؟-به علت بیماری كه من داشتم، ایشان 7 ماهه و خیلی سخت به دنیا آمدند. روز تولدشان هم مصادف بود با میلاد حضرت امام حسین (ع) من هم نذر كردم كه اگر سالم بماند نامش را «غلامحسین» بگذارم. خود غلامحسین هم خیلی به حضرت سیدالشهدا (ع) ارادت داشتند. حتی شنیدم كه موقع شهادت هم ذكر «یا اباصالح» و «یا ابا عبدالله» بر زبان داشتند كه این نشان میدهد، غلامحسین شرط غلامیاش را خوب بجا آورد و چون خودم هم شخصا نسبت به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشتم دنباله اسم بقیه بچههایم را هم یك «حسین» اضافه كردم. غلامحسین، محمد حسین و احمد حسین.*غلامحسین در چه شرایطی و چطور بزرگ شد؟-همانطور كه گفتم غلامحسین، بر عكس بقیه بچههایم خیلی سخت به دنیا آمد و بعد از تولد هم چون بدن نحیف و ضعیفی داشت من در نوع لباسش خیلی دقت داشتم تا جنس نرمی داشته باشد و بدن او را اذیت نكند. او تا مدتی هم قدرت تكلم نداشت ولی به خواست خدا همه اینها برطرف شد.*دبستان را كجا رفت؟-مدرسه مترجمالدوله واقع در خیابان غیاثی كه الان به نام شهید آیتا... سعیدی نام گذاری شده.*اهل دعوا و شلوغ بازی بود یا نه؟-بله. خیلی شلوغ بود و گاهی هم اذیت میكرد ولی من تحمل داشتم و سعی میكردم با او راه بیایم.*این شلوغی بیش از حد در چه سنی خودش را بروز داد؟- از همان موقع كه راه افتاد.*دعوا هم میكرد؟- كم و بیش ولی چون ما از او پشتیبانی نمیكردیم، كم-كم او هم این كار را ترك كرد. مثلا وقتی هفت -هشت ساله بود اگر از او به ما شكایتی میشد میگفتم برویم مشكلتان را خودتان حل كنید. اگر شما را زد، شما هم او را بزنید.*آیا شده بود كه مدرسه شما را بخواهد؟بله وقتی دبیرستان مروی میرفت، یك بار كه یك مهمان خارجی آمده بود و طبق معمول بچهها را برای مراسم استقبال برده بودند او ناراحت شده بود و اعتراض كرده بود ولی همین باعث شد تا او را از مدرسه اخراج كنند. بعد هم به بهانه دعوا با یكی از بچهها من را خواستند و در حضور من یك كشیده محكم به صورتش زدند كه من خیلی ناراحت شدم ولی نتوانستم حرفی بزنم چون در این صورت او را از مدرسه اخراج میكردند.*رابطهاش با برادرانش چطور بود؟- وقتی بچه بودند خیل با هم دعوا میكردند. یادم هست یكبار كه با هم درگیر شده بودند. من گفتم این طور فایده ندارد اینقدر همدیگر را بزنید تا خونین و مالین شوید! دیدم همین طور با تعجب من را نگاه میكنند. بعد متوجه شدند منظور من چیست و دیگر پیش نیامد كه با هم دعوا كنند.*با دوستانش چطور رفتار میكرد؟- از دوران دبیرستان هر وقت از مدرسه میآمد منزل، تعدادی از دوستانش را هم به خود میآورد. روی آنها كار فرهنگی و اخلاقی میكرد و سعی داشت تا خودش هم از آنها استفاده ببرد.*قبل از انقلاب فضای خانوادهتان سیاسی بود؟ كسی را در فامیل داشتید كه گرایشهای سیاسی داشته باشد؟- فضای خانه ما سیاسی بود. خصوصا غلامحسین از اول نسبت به مسایل خیلی كنجكاو بود و اگر از موضوعی با خبر میشد، آن را در منزل هم بازگو میكرد.در فامیل هم افرادی داشتیم كه سیاسی بودند ولی مذهبی نبودند. یكی از پسرعموهایم هم چون در چاپخانهاش اعلامیه علیه رژیم چاپ میكرد، دستگیر شد.*با توجه به اینكه شغل همسرتان دولتی بود، شما را از انجام این كارها منع نمیكرد؟- با بیرون از منزل با كسی صحبت نمیكردیم ولی با این حال همسرم را بخاطر انقلابی بودن با 25 سال سابقه خدمت مجبور به بازنشستگی كردند.*غلامحسین هم فعالیت خاصی داشت؟- در بچگی هیئتی داشتند كه در منازل برقرار میشد. بعدها هم در دوران جوانی در مسجد فعالیت میكرد.*مقلد چه كسی بودید؟- ابتدا آیتا... بروجردی و بعد آیتا... خویی و از سال 55 یا 56 بود كه مقلد امام خمینی شدیم.*چطور شد كه مقلد امام شدید؟- مسجد محل ما امام جماعتی داشت به نام آقای تهرانی، ایشان مقلد آیتا... خویی بودند و بعد از فوت آیتا... بروجردی ما هم مقلد آیتا... خویی شدیم. از طرفی هم بیشتر رسالههای دست مردم متعلق به آیتا.... خویی بود. بعدها فهمیدیم كه مجتهد باید نسبت به زمان و مكان آگاهی كافی داشته باشد، از طرفی هم مسائل مربوط به امام و انقلاب را كه دیدیم، مقلد امام شدیم.*غلامحسین دانشگاه را چطور قبول شد؟- ایشان در هشت دانشگاه و دانشكده و زبانكده قبول شد، از جمله دانشگاه قضایی قم كه نرفت.*چرا؟- اعتقاد داشت كه در رژیم طاغوت نمیتوان قضاوت كرد. همه این رشتهها را رها كرد و رفت ارومیه رشته كشاورزی و دامپروری، علتش هم این بود كه میگفت میخواهم از محیط تهران دور باشم چون از نظر مذهبی محیط آلودهای داشت. خصوصا وضع حجاب زنان.*موقع دانشگاه هم فعالیت سیاسی داشت؟- بله یك زمانی با اساتید دانشگاه درگیری لفظی پیدا كرده بود. یك بار هم به من گفتند برو ارومیه و به پسرت بگو درسش را بخواند و به سیاست كاری نداشته باشد ولی من قبول نكردم. بعد از یك سال و نیم در نمرات او دستكاری شد و او را از دانشگاه اخراج كردند. بعد از اخراج از دانشگاه به تهران آمد و برای انجام خدمت سربازی رفت ایلام كه مصادف شد با ایام انقلاب. بعد از فرمان امام مبنی بر فرار سربازها، او هم از پادگان فرار كرد و آمد تهران. بعد از پیروزی انقلاب مجددا كنكور داد و در رشته قضایی دانشگاه تهران قبول شد.*چه سالی؟- سال58 ؛ هم درس میخواند و هم در جهاد سازندگی و سپاه فعالیت میكرد و اولین كسی بود كه در روزنامه «جمهوری اسلامی» مقاله مینوشت. یك ترم در دانشگاه تهران درس میخواند و وقتی انقلاب فرهنگی شد، یكسره به سپاه رفت.*از ورودش به سپاه خبر داشتید؟- وقتی خودش گفت، خبردار شدیم.*نمیگفتید با این قد و قواره چطور میخواهی بجنگی؟ چون سن و سالش خیلی كمتر نشان میداد؟- همین طور است. حتی آقا هم زمانی كه رئیس جمهور بودند و تشریف آوردند منزل ما خاطرهای نقل كردند كه برای خود من هم جالب بود. ایشان فرمودند: وقتی برای سركشی به منطقه رفته بودیم در اتاق جنگ یكی از برادران ارتش مشغول توضیح دادن اوضاع بود. بعد از آن قرار شد یكی از فرماندهان سپاه هم توضیحاتی بدهد. دیدم یك جوان نحیف و لاغر اندامی كه سنش 17 و 18 سال نشان میداد وارد اتاق شد و رفت پای نقشه، خیلی جا خوردم. دور تا دورم ارتشیهای استخوان خرد كرده نشسته بودند. با خودم گفتم این جوان چه حرفی برای گفتن دارد. ولی وقتی شروع كرد به صحبت كردن برای من خیلی جالب بود كه یك جوان این قدر اطلاعات و حافظه قوی داشته باشد .حسابی سربلند شدم.*از كارهایی كه در جبهه میكرد خبر داشتید؟- نه زیاد، هر موقع از او میپرسیدم در جبهه چه كار میكنی میگفت: هی ... هستیم، میپلكیم!*یعنی نمیدانستید كه ایشان فرمانده هستند؟- نه، زیاد از او سوال نمیكردیم، نه من و نه پدرش، فقط یك بار كه پدرش رفته بود منطقه متوجه شده بود.*به شما می گفت كه با امام ملاقات دارد؟- نه، هر وقت میخواست برود میگفت جایی كار دارم، بعد میفهمیدم كه رفتهاند پیش امام.همان روزی هم كه فرزندش دنیا آمد، برای گزارش رفته بود پیش امام. دوستانش به او گفته بودند: فرزندت به دنیا آمده، اینجا چكار میكنی؟ او هم جواب داده بود:فرزندم را خدا داده خودش هم او را حفظ خواهد كرد. من مأموریت دارم و باید بروم.*همسرش را چطور انتخاب كرد؟- در اهواز دختری بود كه در دانشگاه اهواز درس میخواند و با انقلاب فرهنگی وارد سپاه شد و از پایهگذاران بسیج خواهران اهواز بود. آنجا با هم آشنا شدند و بعد از مشورت با من قرار شد یك صیغه یك ماهه بخوانند؛ وقتی هم آمدند تهران عقد كردند. خانمش سید طباطبایی بود و خود غلامحسین هم میگفت دوست دارم داماد حضرت زهرا(س) باشم تا به ایشان محرم شوم و روز قیامت بتوانم وارد حرم ایشان بشوم.* فرزندی هم دارند؟- بله، یك دختر به نام نرگس.* رفتارش با فرزندش چطور بود؟- خیلی با هم نبودند. در كل یك سال و نیم با همسرش زندگی كرد و موقع شهادت، فرزندش چهارماهه بود ولی خیلی بچه دوست بود.* رفتن آخر یادتان هست؟- وقتی آخرین بار بدرقهاش كردم ناگهان یاد امام حسین و بدرقه حضرت علیاكبر افتادم كه چطور امام حسین با حسرت به قامت فرزندش نگاه میكرد. به خودم گفتم توكل بر خدا. همیشه خودم را آماده چنین روزی كرده بودم. چون گاهی میشد كه هر سه پسرم با هم منطقه بودند.* خبر شهادتش را چطور دادند؟- ساعت 10:30شب بود كه تلفن زنگ زد. عروس دومم هم عقد كرده و منزل ما بود. سراسیمه آمدیم پایین. محمدحسین پشت تلفن بود و به پدرش گفت كه برادرم مجروح شده و میخواهیم بیاوریمش تهران. همانجا من متوجه شدم.* پیكر شهید را هم دیدید؟- بله. هم در سردخانه و هم در بهشتزهرا.* سالم بود؟- زخمهای زیادی داشت. موقع شهادت اینها 8 نفر در سنگر بودند. همین كه غلامحسین برادرش را برای انجام كاری به بیرون میفرستد، خمپارهای به سنگر اصابت میكند. 20 نفر مجروح و 5 نفر در جا شهید میشوند. غلامحسین هم یكی دو ساعت بعد شهید شد.* خوابش را میبینید؟- گهگاه.* چیزی هم از او خواستهاید؟- یك بار از او خواستم تا من را هم با خودش ببرد، ولی گفت كه حالا زود است.* در پایان اگر بخواهید شهیدتان را در یك جمله تعریف كنید چه میگویید؟- عقیده ایشان این بود كه همه چیز از خداست و به خدا برمیگردد. تكیه كلامش هم آیه «و مارمیت اذ رمیت و لكنالله رمی » بود. در وصیت نامهاش هم گفته بود: برایم زیاد قرآن بخوانید، شهید گریه ندارد. هر وقت هم با خودش مهمان میآورد به من میگفت: خانم دست شما درد نكند فقط دعا كن من شهید شوم. من هم میگفتم: من دعای امام را تكرار میكنم كه میفرمود: «ان شاالله كه پیروز شوید.»منبع : خبرگزاری فارسلینک : سردار سرلشكر پاسدار شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری) شهدا جانبازان آزادگان آلبوم تصاویر تشییع شهدا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 537]
صفحات پیشنهادی
همیشه آماده شهادتش بودم
همیشه آماده شهادتش بودم-همیشه آماده شهادتش بودم گفتوگو با مادر شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)وقتی آخرین بار بدرقهاش كردم ناگهان یاد امام حسین و بدرقه.
همیشه آماده شهادتش بودم-همیشه آماده شهادتش بودم گفتوگو با مادر شهید غلامحسین افشردی (حسن باقری)وقتی آخرین بار بدرقهاش كردم ناگهان یاد امام حسین و بدرقه.
آماده شهادت
آماده شهادت-آماده شهادت گفتگو با خانم هانيه كاظمي نيا(همسر شهيد رحمان ميرزايي) درآمد شهيد رحمان ... هميشه مي گفتند كه من دوست دارم زندگي ساده و بي آلايشي را در كنار همسر داشته باشم . ... گاهي پيش مي آمد من حوصله پخت و پز را نداشتم و يا مريض بودم.
آماده شهادت-آماده شهادت گفتگو با خانم هانيه كاظمي نيا(همسر شهيد رحمان ميرزايي) درآمد شهيد رحمان ... هميشه مي گفتند كه من دوست دارم زندگي ساده و بي آلايشي را در كنار همسر داشته باشم . ... گاهي پيش مي آمد من حوصله پخت و پز را نداشتم و يا مريض بودم.
شهادت بر لبه تيغ تهمت و تخريب
شهادت بر لبه تيغ تهمت و تخريب. ... به همان نتیجهای رسید كه ساواك سال پیش به آن رسیده بود و آن حذف او برای همیشه بود.بدون تردید میان جریان .... نامهای آماده كرده بودم.
شهادت بر لبه تيغ تهمت و تخريب. ... به همان نتیجهای رسید كه ساواك سال پیش به آن رسیده بود و آن حذف او برای همیشه بود.بدون تردید میان جریان .... نامهای آماده كرده بودم.
از مهتابي مسجد تا مهتاب شهادت
از مهتابي مسجد تا مهتاب شهادت-از مهتابي مسجد تا مهتاب شهادت نويسنده: سعيد عاکف ... منتظر بوديم بخندد و همان جواب هميشگي را بدهد، اما با کمال متانت و آرامش گفت: خدا ... او يکي از محورهاي تيپ ويژه را تحويل بگيرد و براي ادامه عمليات و الفجر 9 آماده شود.
از مهتابي مسجد تا مهتاب شهادت-از مهتابي مسجد تا مهتاب شهادت نويسنده: سعيد عاکف ... منتظر بوديم بخندد و همان جواب هميشگي را بدهد، اما با کمال متانت و آرامش گفت: خدا ... او يکي از محورهاي تيپ ويژه را تحويل بگيرد و براي ادامه عمليات و الفجر 9 آماده شود.
سه راه شهادت
و بچهها همه با هم و بلندتر از همیشه گفتند: «ایمان،جهاد، شهادت» بعد سوره والعصر را با هم خواندیم مثل همیشه. نانکعلی ... تا آن موقع گریه کردن نانکعلی را ندیده بودم. با گریه او ... خیلی زود وسایل انفرادی خودمان را آماده کرده و ساکها را هم تحویل تعاون گردان دادیم.
و بچهها همه با هم و بلندتر از همیشه گفتند: «ایمان،جهاد، شهادت» بعد سوره والعصر را با هم خواندیم مثل همیشه. نانکعلی ... تا آن موقع گریه کردن نانکعلی را ندیده بودم. با گریه او ... خیلی زود وسایل انفرادی خودمان را آماده کرده و ساکها را هم تحویل تعاون گردان دادیم.
نكته دان عشق
برادرم عاشق شهادت بود و عاشقانه، شهادت را انتظار ميكشيد و پيوسته آماده شهادت بود. ..... هميشه از اينكه فعاليت ميكند، خوشحال بودم و هر وقت هم ميگفت كه از حق شما گرفته ...
برادرم عاشق شهادت بود و عاشقانه، شهادت را انتظار ميكشيد و پيوسته آماده شهادت بود. ..... هميشه از اينكه فعاليت ميكند، خوشحال بودم و هر وقت هم ميگفت كه از حق شما گرفته ...
شهادت دوستان را به دوستان تبریک میگم... -
شهادت دوستان را به دوستان تبریک میگم... - ... بايد هميشه آماده بود . .... به او گفتم من امداگر هستم ، آرومش کردم و با چفیه ای که به کمرم بسته بودم سرش رو بستم. او خیلی ...
شهادت دوستان را به دوستان تبریک میگم... - ... بايد هميشه آماده بود . .... به او گفتم من امداگر هستم ، آرومش کردم و با چفیه ای که به کمرم بسته بودم سرش رو بستم. او خیلی ...
پرواز به سمت شهادت
پرواز به سمت شهادت-پرواز به سمت شهادت گفتگو با احد عسگري (فرزند شهيد ... تقريبا هميشه در برنامه هاي سازمان در بيت رهبري شركت مي كرد و پايه ثابت برنامه هاي آقا بود. ... واحد مركزي خبر)اين خاطره را تعريف مي كرد: «من و مجيد در آبدار خانه نشسته بوديم. .... انها آماده اند و جانشان را كف دست مي گذارند و به دل خطر مي زنند تا ما را از مسائلي كه ...
پرواز به سمت شهادت-پرواز به سمت شهادت گفتگو با احد عسگري (فرزند شهيد ... تقريبا هميشه در برنامه هاي سازمان در بيت رهبري شركت مي كرد و پايه ثابت برنامه هاي آقا بود. ... واحد مركزي خبر)اين خاطره را تعريف مي كرد: «من و مجيد در آبدار خانه نشسته بوديم. .... انها آماده اند و جانشان را كف دست مي گذارند و به دل خطر مي زنند تا ما را از مسائلي كه ...
شهادت با سرب مذاب
شهادت با سرب مذاب-شهادت با سرب مذاب نويسنده: فاطمه پاکنهاد درمسير انقلاب. ... کنم پا به پاي بچه ها به صورت انفرادي کوه نوردي مي کردم و براي عمليات آماده مي شدم. ... خواهر شديد محمد کهنه پيرا که من هميشه از ايشان به عنوان شيرزن کردستان ياد مي کنم، به علت ... اما مجبور بودم دستور ايشان را اطاعت کنم و ايشان به جاي من در عمليات شرکت کرد.
شهادت با سرب مذاب-شهادت با سرب مذاب نويسنده: فاطمه پاکنهاد درمسير انقلاب. ... کنم پا به پاي بچه ها به صورت انفرادي کوه نوردي مي کردم و براي عمليات آماده مي شدم. ... خواهر شديد محمد کهنه پيرا که من هميشه از ايشان به عنوان شيرزن کردستان ياد مي کنم، به علت ... اما مجبور بودم دستور ايشان را اطاعت کنم و ايشان به جاي من در عمليات شرکت کرد.
آرزوي شهادت
آرزوي شهادت-آرزوي شهادت ويژه نامه سالروز شهادت حاج احمد کاظمي مقام معظم رهبري ... اگر هم قصد جنگيدن داريد، ما اکنون آماده ايم که با شما مردانه مبارزه کنيم. ... هميشه به من و سعيد مي گفت: قبل از خوابيدن و قبل از بيرون رفتن از خانه، هر قدر که مي ... واي من بودم؟
آرزوي شهادت-آرزوي شهادت ويژه نامه سالروز شهادت حاج احمد کاظمي مقام معظم رهبري ... اگر هم قصد جنگيدن داريد، ما اکنون آماده ايم که با شما مردانه مبارزه کنيم. ... هميشه به من و سعيد مي گفت: قبل از خوابيدن و قبل از بيرون رفتن از خانه، هر قدر که مي ... واي من بودم؟
-
گوناگون
پربازدیدترینها