واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: بینوا و زمستاندر بزرگداشت طاهره صفارزادهبخش اول ، بخش دوم ، بخش سوم :
من مدتها، آرام آرام با شعر صفارزاده پیش رفتم و هربار که به کتابهایش مراجعه کردم، روزنی را به فضاهای تازه، کشف کردم. این فضاها لبریز بودند از تصاویری حقیقی که او، بی آنکه بخواهد، آنها را برای من رمزگشایی می کرد من حالا می دانستم مرگ، با حضور ناگزیر خود، توانسته بود نوزاد را از بچه ها بگیرد چرا که دایی و عموی بچه ها، تصمیم گرفته بودند آنها را میان خود، قسمت کنند. سهم دایی، کلیه ی، اموال پدر و سه فرزند بزرگتر او بود و سهم عمو، نوزاد چند روزه ای که می توانست در کنار نوزاد خود آتها، از زن تازه زای عمو، شیر بنوشد و بزرگ شود! چنین بود که طاهره هرگز مجال بازی با نوزاد را نیافت! برای طاهره حالا زن دایی، جای مادر را گرفته بود. یک چند از این آشنایی کم دیدار، گذشت، در این مدت گاهی از خودم می پرسیدم آیا این زن کاملاً جدّی که من در ارتباطم با او، امکان هرچه احساس کودکانه را فراموش می کنم، خودش هرگز کودکی کرده است؟ همبازی داشته است؟ جایزه گرفته است؟ از تشویقی خوشحال شده است؟ از تهدید تنبیهی تا پای مرگ، ترسیده است؟ «... بهترین همبازی من دختر همسایه مان بودکه در هفت سالگی مرداسمش تاجی بود مثل تیتا که اسم عام است در بخارستمادرش دو بار او را با لگد از خواب بیدار کرده بودو او گفته بود پدربزرگ بگذارید نزد شما بمانم...»(6) در جای دیگری از همین شعر، طاهره سروده است: «... و من در شعر سال دو هزار از ملاّی خودم اسم بردمکه حافظ را با سرفه های مسلول درس می دادگونه های سرخ را می بوسید و هر صبح شنبهیک دانه انجیر زیر زبانم می گذاشت...» (7) او جایزه هم گرفته بود. طاهره ی صفارزاده به همراه خود و برادرش، کمی بعد از فوت مادر، به خانواده ی دایی در کرمان ملحق شدند و او تحصیلات ابتدایی و متوسطه اش را آنجا گذرانید.اولین شعرش را در سیزده سالگی هنگامی که سال دوم دبیرستان بود، سرود. اسم شعر «بینوا و زمستان» بود. «طبیعت بار دیگر با توانگرهم آهنگ ستم بر بینوا شدلباس خشم بر تن، دیده پر کینبرای بینوا محنت فزا شدمسلح شد فلک چون با زمستاندماری سخت می خواهد بر آوردز رنجور و ضعیف و زیردستیکه سرمایه زر و قدرت ندارد...» «این شعر در روزنامه ی دیواری مدرسه مان چاپ شد و از میان شاگردان دبیرستان، دوستان زیادی برایم دست و پا کرد! آن روزگار مدیر مدرسه ی بهمنیار که من در آنجا درس می خواندم، دکتر باستانی پاریزی بود. او که از قریحه ی من با خبر شد، از رئیس آموزش و پروش استان برایم تقاضای جایزه کرد. جایزه ی من، دیوان اشعار جامی بود.»ادامه دارد ... پی نوشت ها :6- طنین در دلتا، شعر سؤال، چاپ دوم، 1365، انتشارات نوید شیراز، طاهره صفارزاده7- طنین در دلتا، شعر سؤال، چاپ دوم، 1365، انتشارات نوید شیراز، طاهره صفارزادهمریم صباغ زاده ایرانیتنظیم : بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 184]