واضح آرشیو وب فارسی:پرشین وی:
به گزارش مشرق، در کتاب بحارالانوار آمده است که عامرى گفت: هارون الرشيد کنيزى خوش سيما به زندان امام موسى کاظم(عليه السلام) فرستاد تا آن حضرت را آزار دهد. امام در اين باره فرمود: به هارون بگو: «"بَلْ أَنتُم بِهَدِيتِکُمْ تَفْرَحُونَ"؛ بلکه شماييد که به هديه خود شادمانيد. مرا به اين کنيز و امثال او نيازى نيست.»هارون از اين پاسخ خشمگين شد و به فرستاده خويش گفت: «به نزد او برگرد و بگو که ما تو را نيز به دلخواه تو نگرفتيم و زندانى نکرديم و آن کنيز را پيش او بگذار و خود بازگرد.»فرستاده فرمان هارون را به انجام رساند و خود بازگشت. با بازگشت فرستاده، هارون از مجلس خويش برخاست و پيشکارش را به زندان امام موسى کاظم(ع) روانه کرد تا از حال آن زن تفحّص کند. پيشکار آن زن را ديد که به سجده افتاده و سر از سجده برنمىدارد و مىگويد: "قدوس سبحانک سبحانک".هارون از شنيدن اين خبر شگفت زده شد و گفت: به خدا موسى بن جعفر، آن کنيز را جادو کرده است. او را نزد من بياوريد.کنيز را که میلرزيد و ديده به آسمان دوخته بود در پيشگاه هارون حاضر کردند. هارون از او پرسيد : «اين چه حالى است که دارى؟»کنيز پاسخ گفت: «اين حال، حال موسى بن جعفر است. من نزد او ايستاده بودم و او شب و روز نماز میگذارد. چون از نماز فارغ شد زبان به تسبيح و تقديس خداوند گشود. من از او پرسيدم: سرورم! آيا شما را نيازى نيست تا آن را رفع کنم؟ او پرسيد: مرا چه نيازى به تو باشد؟ گفتم: مرا براى رفع حوايج شما بدين جا فرستاده اند. گفت: اينان چه هدفى دارند؟»کنيز گفت: «پس نگريستم ناگهان بوستانى ديدم که اول و آخر آن در نگاه من پيدا نبود، در اين بوستان جايگاههايى مفروش به پر و پرنيان بود و خدمتکاران زن و مردىکه خوش سيماتر از آنها و جامهاى زيباتر از جامه آنها نديده بودم، بر اين جايگاهها نشسته بودند. آنها جامهاى حرير سبز پوشيده بودند و تاجها و درّ و ياقوت داشتند و در دستهايشان آبريزها و حوله ها و هرگونه طعام بود. من به سجده افتادم تا آن که اين خادم مرا بلند کرد و در آن لحظه پى بردم که کجا هستم . »هارون گفت: «اى خبيث! شايد به هنگامى که در سجده بودى، خواب تو را در گرفته و اين امور را در خواب ديده باشى؟»کنيز پاسخ داد: «به خدا سوگند نه سرورم. پيش از آن که به سجده روم اين مناظر را ديدم و به همين خاطر به سجده افتادم . »هارون به پيشکارش گفت: «اين زن خبيث را نزد خود نگه دار تا مبادا کسى اين سخن را از او بشنود.»زن به نماز ايستاد و چون در اين باره از او پرسيدند، گفت: «عبد صالح (امام موسى کاظم عليه السلام) را چنين ديدم.»وقتي هم از سخنانى که گفته بود، پرسيدند، پاسخ داد: «چون آن منظره را ديدم کنيزان مرا ندا دادند که اى فلان از عبد صالح دورى گزين تا ما بر او واردشويم که ما ويژه اوييم نه تو . »اين ماجرا چند روز پيش از شهادت امام کاظم عليه السلام رخ داد اما آن زن تا زمان مرگش به همين حال بود.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پرشین وی]
[مشاهده در: www.persianv.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 321]