تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نابودى جوانانتان را آرزو نكنيد ، گرچه بدى‏هاى بسيار در آنان باشد، زيرا آنان با ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

خرید تجهیزات دندانپزشکی اقساطی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798749522




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سوفیای من - نوشته نصرالله قادری


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: د







به نام خداوند قلم، زیبایی و عشق






مقدمه:
«سوفیای من!» تنها و غریب و بیكس است! مثل من! مثل من تنها زاده میشود، تنها زندگی میكند و تنها میمیرد! «سوفیای من!» در پی «خودشناسی» است. فریب میخورد. تنها میشود. اما هرگزخیانت نمیكند! او تنهاست، چون عشق را به ذات عشق میفهمد. چون میخواهد از «خاك» تا «خدا» اوج بگیرد. همین و بس!





***
مكان:
سلول انفرادی یك زندان در زمین. نمور و تاریك! پنجرهای كوچك بر بالای دیوار انتهاییاش دیده میشود. یك تخت، یك دستشویی، یك توالت فرنگی و یك لامپ كمسو در سقف. دیوارههای سلول سیاه، بر دل سیاهی جایجای خط نوشتههایی كج و معوج به رنگ سرخ. از پنجره، ماه را كه سرخ میدرخشد به وضوح میبینیم.

***
زمان:
غروب آفتاب تا طلوع خورشید در یكی از شبهای هزاره سوم.

***
بندیان:
● سوفیا:
● كمال/ ما فقط صدایش را میشنویم.
● لیلا.


غروب است، مثل همیشه دلتنگ! سوفیا تنها در سلول، پتو را دور خود پیچیده و گوشه تخت كز كرده است. خیره به پنجره مینگرد، كه ماه كمرنگ اما سرخ، دیده میشود. سوفیا تب دارد. هیچ صدایی نیست. اما سوفیا منتظر است. سكوت. سكوت وحشتآور سلول. ناگهان به حركتی از سوفیا، انگار صدایی در مغزش زاده میشود.
با زایش صدا، صوفیا اندكی جان میگیرد، شاد میشود و سر خوش به صدا گوش میسپارد، كمال است. لای لایی میخواند.

صدای كمال: لای لای لالای ـ گل پونه.
سوفی رفته ـ دلم خونه.
سوفی دیگر نمیآید ـ بخواب آروم چراغ من ـ گل شب
بوی باغ من.
سوفی رفته شب از خونه ـ كه خورشید و بجنبونه!
لای لای لالای ـ گل انجیر.
سوفی داره ـ بپاش زنجیر.
بپاش زنجیر صد خروار ـ چشاش خواب و دلش بیدار
ـ بخواب آروم گل خورشید. سوفی حال تو رو پرسید
ـ بهش گفتم كه شیری تو ـ پی او را میگیری تو.
لای لای لالای ـ گل پسته.
سوفی داره غم و غصه ـ ...
/ صدای خشدار در زندن، سوفی را از رویای شیرینش به واقعیت گره میزند. لیلا میآید./
لیلا: سوفیا، میلرزی!
سوفیا: سرده. تنم سرده، دلم سرده، سرما تا مغز استخوانهام نفوذ كرده!
لیلا: طاقت بیار، خوشخبر نیستم!
سوفیا: میدونم، شب آخره!
لیلا: سوفیا. سوفیای من.
سوفیا: لیلا. آیا راه نجاتی هست؟
لیلا: دروغ بگم؟
سوفیا: بگو، مثه همه.
لیلا: نه! هیچ راهی، حتی گریز راه شیطان.
سوفیا: لیلا، تو شاهد باش من دوستش داشتم.
لیلا: او هم؟
سوفیا: آره!
لیلا: دروغ میگی.
سوفیا: نداشت؟
لیلا: نه، هرگز!
سوفیا: ولی داشت! من سردمه.
لیلا: میخوای برات پتو بیارم؟
سوفیا: آره.
لیلا: دیگه چی میخوای؟
سوفیا: هیچی، فقط گرمم كن.
لیلا: شام تو بیارم!
سوفیا: نه! فقط گرمم كن!
لیلا: باشه. سوفیا!
سوفیا: بله؟
لیلا: هیچی می رم پتو بیارم.
/ لیلا با اندوه و حسرت به سوفیا مینگرد. غمگنانه میرود سوفیا نرم نرمك بغض میكند و صورتش هزار تكه میشود. اشكها در شیار صورت جاری میشوند. /
سوفیا: لایلای لالای ـ گل كینه.
دلت امروز چه پركینه ـ دلت پركین نمیمونه!
/ سكوت./
بخون. كمال بازم بخون! دلم گرفته. وقت رفتنه. باید برم. چارهای ندارم. باید تنها برم. مثه همیشه! سرده، تاریكه. من از تنهایی میترسم، مثه همیشه! نباید تنهام بذاری، میفهمی؟
نباید تنهام بداری.
/ ناگهان میخروشد. انگار روبهروی قاضی ایستاده است./
...در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراك یك كوچه
تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من
بزرگ است
شما باید گوش كنید! من دارم از خودم دفاع میكنم. آقای محترم یه مرد هیچ وقت احساسات زن رو نمیفهمه! بله... بله.. شما هم مردین! مثه همه. مثه كمال! اما شما مجبورید. من دارم از خودم دفاع میكنم... پس حكمتون رو صادر كنید. این بازیها چیه كه راه انداختین؟
كارو تموم كنید! اگه وجدانتون آرومه تمومش كنید!... نه... نه!1 من دروغ گفتم. چرا؟ چند بار؟ هزار بار. من مجبور بودم. چرا نمیفهمید، من خودمو قربونی كردم كه كمال راحت باشه! اگه دروغ نمیگفتم شما آزادش نمیكردین. سال زنش بود. او نباید جلوی بچههاش شرمنده می شد. نه... نه! من نمیتونم سرافكندگی اونو ببینم! من عاشقم. میفهمید؟...
من حتی نمیتونم یه گنجیشك رو بكشم، چون زنم! چون تو این خراب شده به دنیا اومدم. چون همیشه انتخاب شدم. هیچوقت، هیچوقت حق انتخاب كردنو نداشتم. آقای محترم سیزده سالم بود كه عاشقش شدم. اما منو پس زد! چون من انتخاب كردم. شونزده سالم بود كه اون اومد طرفم. چون او منو انتخاب كرد!
بله... بله... زن داشت. میدونستم همونطور كه خودش! آخه تنها بود. نه... نه. اون تنهایش رو پر نمیكرد... چرا خیانت؟ اصلاً اینطور نیست. انصاف داشته باشین. گیریم كه اینطور. آیا اون مقصر نبود؟ زنه رو میگم. زن وقتی مهربون نباشه شوهرش سرسام میگیره. اون سرد بود، مثه كوه یخ! حقیقته. تلخه. اما حقیقته. ولی من نكشتمش. نه... نه. كمال هم نكشت. یعنی نبود كه بكشه! خارج بود. اون كمال رو كشت! خیلی وقت پیش. وقتی نامهربون شد! چرا جدا نشد چه میدونم شاید به خاطر عرف. عرف مسخره این جامعه! ... نه، نه میترسید طلاقش بده... اون بچه داشت! بچههاشو دوست داشت، میفهمید!....
من گفتم؟ ... من؟ شما گوش نكردید، مثه همه!! اصلاً شما عادت ندارین كه خوب گوش كنید. من گفتم كشتم، اما نه اونو! من بچهامو كشتم! سقطش كردم!... چون كمال اینطوری میخواست!... من قربانیام! همینطور كه اون!... بله. بله. من اصلاً ازش خوشم نمیاومد. اینو پنهان نمیكنم. چرا! چون كمال رو اذیت میكرد... من نمیتونم ببینم كه كمال اذیت بشه. حاضرم بمیرم، اما... عیبی نداره... من من دوسش دارم!... اونم! دروغه. اون منو دوست داره! شما باید بفهمید. مجبوره. دروغ میگه! مجبوره! من اینو میفهمم. كمال، كمال خواهش میكنم بهشون بگو كه دوستم داری.
بله؟... بله؟ مسخره است. مواد مثه نخودچی كشمیش فراوونه! سر هر گذری میتونه تهیه كنه. شما خودتون بهتر از من میدونید! خیلیهای دیگه میتونستن براش تهیه كنن! مثه آب خوردن! اون یه بهانه بود. بهانهای كه بتونه مال من باشه، پیش من باشه! پیش خود خودم!... نه، قسم میخورم. من دروغ گفتم. ترسیده بودم. شما هیچوقت سایه مرگ رو دیدید؟ اصلاً دیدین؟ من خود مرگ رو دیدم! اونا یه متهم میخواستن. چه كسی بهتر از من! چون زن بودم! چه جوری ثابت كنم؟ چه جوری بگم كه بیگناهم؟ فقط خدا شاهده!
فقط خدا شاهده، اگه شهادت بده، اگه قضاوت كنه! آقای محترم، شما اشتباه میكنید. من زندگی رو از شما گدایی نمیكنم! مرگ پایان سوفیا نیست. تولد منه! شاید به رحم بیاد، خودشو نشون بده... نه من هیچوقت كفر نگفتم! حاشا، حاشا! هیچكس از من به خدا عاشقتر نیست. من همیشه در جستوجوی خدا بودم. من موحدم!... من دارم از خودم دفاع میكنم. شما باید اجازه بدید كه حرفمو بزنم...
ولی... ولی... هیچی!
... من دوست دارم از تو بگویم
ای جلوهای از به آرامی
من دوست دارم از تو شنیدن را
تو لذت نادر شنیدن باش.
/ صدای گوشخراش در زندان میآید. متعاقبش لیلا با پتویی در دست شتابان وارد میشود و سوفیا را در آغوش میگیرد./
لیلا: تو چت شده زن؟
سوفیا: خوب شد كه اومدی. بهش بگو كه من نكشتمت! بگو.
بگو از مرگ نمیترسم. بگو فقط مهم اینه كه پاك بمیرم.
لیلا: باشه هر جور تو بخوای!
سوفیا: ولی من نكشتمت.
لیلا: نكشتی!
سوفیا: اما كسی باور نمیكنه. اونا میخوان منو بكشن. به جرم قتل تو. میخوان كه غایله تموم بشه. همین.
لیلا: خیلی خوب، حالا آورم باش. برات پتو آوردم!
سوفیا: لیلا. خدا شاهده به من زنگ زدن!... گفتن برو اونجا.
وقتی كه من رسیدم تو مرده بودی. اونجا خیلی شلوغ بود. تو شلوغی فهمیدم تو رو كشتن! ترسیدم. زنگ زدم. بهش گفتم! بهم گفت: خودمو گم كنم. نكردم. اما پنهان نمیكنم. خوشحال بودم.
چون اون دیگه مال من بود. مال خودم. خود خودم. اما من نكشتمت. تنها تو میتونی شهادت بدی.
لیلا: باشه، باشه!
سوفیا: اونا باور نمیكنن. چون من صحنه قتل رو بازسازی كردم.
اونا به عقلشون نمیرسه یه زن، به قد و قوارة من، به قدرت من، چطوری میتونه خوشخواب به اون سنگینی رو پشت و رو كنه، میتونه؟
لیلا: نه، نمیتونه!
سوفیا: كی میتونه، یه شب، یه شب تموم اون جای تنگ و تاریك، دوازده ساعت مثه مجسمه بمونه و جم نخوره! میتونه؟
لیلا: نه نمیتونه!
سوفیا: همه رو خودشون بهم گفتن! گفتن اگه نگی كمال محكوم میشه. زندانش كرده بودن. من نمیتونستم زندانی بودنش رو تحمل كنم، میتونم؟
لیلا: نه نمیتونی!
سوفیا: وقتی منو و كمال رو روبهرو كردن، تو نگاهش تمنا بود! التماسم میكرد كه نجاتش بدم. اما مثه سنگ ساكت بود. مثه یه آهو تو دام صیاد، آخرین نگاه ملتمسش رو به من انداخت. انگار میگفت: بچهها تنهان، اونا طاقت تنهایی رو ندارن. دارن؟
لیلا: نه ندارن!
سوفیا: بهم گفتن اعدام نمیشم! من از مرگ نمیترسم. اما اونا اسممو آلوده كردن، نكردن؟
لیلا: چرا، كردن!
سوفیا! حالا مردم یه جوری نگام میكنن. همهشون دنبال یه متهم میگشتن، پیداش كردن، حالا خوشحالن، هیشكی از خودش نمیپرسه اگه من متهمم، اون چی؟ اونا فقط به من بد میگن!
اگه یه زن به همسرش خیانت كنه، میشه روسپی! اما اگه یه مرد به زنش خیانت كنه، میشه زرنگ! نمیشه؟
لیلا: چرا میشه!
سوفیا: اما اونا حق ندارن اسم منو آلوده كنن! اسم من كه آلوده باشه، عشق قداستش رو از دست میده! تو این دوره زمونه دیگه هیشكی قدر و منزلت عشق رو نمیدونه. دیگه حكایت لیلی و مجنون، فقط یه افسانهاس! یه قصه برای شنیدن. اما من عشق رو معنا كردم، نكرد؟
لیلا: چرا، كردی!
سوفیا: خودت گواه من، لیلی، آیا تو مجنون داشتی؟
لیلا: نه، نداشتم!
سوفیا: اما من لیلی بودم، شیرین، عذرا بودم، زهره، زلیخا بودم، نبودم؟
لیلا: چرا، بودی!
سوفیا: پس چرا میخوان منو بكشن؟ چرا؟
به كدام مذهب است این، به كدام ملت است این
كه كشند عاشقی را، كه تو عاشقم چرایی؟
اونا منو نمیكشن، دارن عشقو میكشن. چون عاشق نیستن، چون معنی عشق رو نمیفهمن،دارن از من قاتل میسازن. قاتل میسازن تا عشق رو بكشن، نمیكشن؟
لیلا: چرا میكشن!
سوفیا: پس تو چرا ساكتی، تو چرا هیچی نمیگی؟
/ لیلا ماننده مادری مهربان به سوی سوفیا میرود و ناگهان مثل ماری زخمین سیلی محكمی به صورت او میزند. سیلی دوم. سوفیا فرو میافتد. لیلا مهربان در آغوشش میگیرد. هر دو دردمند میگریند./
سوفیا: سرده، تنم سرده، دلم سرده، سرما تا مغز استخونهام نفوذ كرده! لیلا خانم سردمه!
لیلا: خیلی خوب، حالا آروم باش، برات پتو آوردم!
/ پتو را روی دوش سوفیا میاندازد. سوفیا میلرزد. به سوی تخت میرود. لیلا مادرانه پتوی دوم را هم دورش میپیچد./
لیلا: تو زن خوبی هستی. تو این مدتی كه اینجا بودی، من از تو هیچ بدی ندیدم. اما یه عیب داری. میدونی. عیبت اینه كه زنی! زن مظلومه، بی پناهه. به همین دلیله كه به مرد پناه میبره. میگن مرد تكیهگاه زنه! مسخرهاس. چرا؟ چون مرده؟ هیچ وقت نتونستم بفهمم كه چرا مرد تكیهگاهه؟ میگن خدا اونو شكل خودش خلق كرده! یعنی مهم نیست. برات آرامبخش آوردم. بخور باید تحملش كنی.
فقط یه لحظه است. یه لحظه. اما خب قبول دارم كه فكرش آدمو داغون میكنه. خودش هیچی نیست. اما بهش فكر كه میكنی از پا میاندازدت. بیا، بخور!
/ قرصی را در دهان سوفیا میگذرد بعد لیوان آبی را به او میدهد./
از خدا پنهان نیست از تو هم پنهون نباشه. نه تو اولیشی و نه آخری! اما نمیدونم چرا یه جوری مهرت به دلم افتاده، یه حسی بهم میگه بیگناهی! اما چارهای نیست، محكوم شدی، خدا شاهده اگه میتونستم، اگه راهی داشت فرارت میدادم، مهم نیست چه بلایی سرم میاومد. اما نمیشه، نمیتونم. پشت در این بند یه گردان مرده! مردهایی كه به خونت تشنهان. همچی كه پات برسه بیرون، خلاص!
سوفیا: خلاص؟ دلم یا جسمم؟
لیلا: دلتو نمیگم. جسمتو، میبندنت رگبار! چه فایده. نه تو رها میشی و نه من به قصدم میرسم. فقط پای من هم گیر میافته، میفهمی كه؟
سوفیا: آره!
لیلا: راستی چرا فكر كردی من اونم!؟ من كه اصلاً شبیه اون نیستم.
سوفیا: اسمت!
لیلا: فكر نكرده بودم. ببخشید كه زدمت. خیال كردم هذیان میگی.
سوفیا: نمیگم!
لیلا: نه! یعنی من اینطور فكر میكنم.
سوفیا: تو این حرفها را میزنی كه دل من خوش باشه.
لیلا: نه خدا شاهده. من میدونم كه تو اونو نكشتی، یعنی همه میدونن! خب اونم كه خارجه بوده، پس كی كشته؟ تو باید بدونی!
پس چرا نمی گی؟
سوفیا: پس چرا نمیگم؟ یعنی تو نمیدونی؟
لیلا: باید بدونم؟
سوفیا: آره. چون زنی!
لیلا: خدا شاهده نمیدونم! یعنی مخم خشك شده. از وقتی كه اون خدا بیامرز رفت خط و برنگشت، چروك و چرك شدم. غریب و بیكس و تنها شدم، میفهمی؟
سوفیا: میفهمم! نیومد؟
لیلا: كی؟
سوفیا: كمال. میدونه شب آخره؟
لیلا: همه میدونن!
سوفیا: پس چرا نیومد؟
لیلا: باید میاومد؟
سوفیا: آره. شب آخره!
لیلا: مرد جماعت بیوفاست! این از اونام بیشتر. چون مرد نیست!
سوفیا: این جوری حرف نزن، ازت دلخور میشم.
لیلا: هر جور تو بخوای. آدمیزاد شیرخام خورده است. اما به عمرم همچی بیوفایی ندیدم..
سوفیا: كمال میشنوی چی میگه؟ به دل نگیر، نمیفهمه! من، فقط من تو رو میفهمم. كاش تو هم.
لیلا: تو واقعاً مجنونی!
سوفیا: مردیم و نجستیم یكی محرم رازی
بیدار دلی. بتشكنی. مست نمازی
ای وای كه تنهایی دل جان مرا كشت
كو همنفسی. اهل دلی. محرم رازی
لیلا: تو دیوانهای. بیچاره مادرت.
/لیلا میرود، بیكه سوفیا بفهمد./
سوفیا: این مدعیان را خبر از عالم دل نیست
كو در طلب عشق یكی اهل نیازی
از ما نخریدند به بازار محبت
یك عالمه احساس و وفا را به پیازی
در عشق مجازی همه فرهاد زمانند
كو رفته به دنیای حقیقت ز مجازی.
صدای كمال: تو خسته نمیشی؟ من كه نمیفهمم تو چی میگی، پس چرا خودتو خسته میكنی؟
سوفیا: تو میفهمی! حالا نمیفهمی. كمال بسه دیگه.
صدای كمال: میخوام برم تو آسمون هفتم!
سوفیا: كه چی بشه؟ مگه اونجا چه خبره؟
صدای كمال: كه همه چی رو فرموش كنم!
سوفیا: حتی من؟
صدای كمال: حتی تو!
سوفیا: بیمعرفت! عیبی نداره. من میدونم كه عشق در آخرین مرز پروازش سراپا سرزنش میشه و معشوق در پرشكوهترین جلوه خودش در چشم عاشق سراپا غرقه شكایتهای او.
صدای كمال: من كه نمیفهمم تو چی میگی! اگه لیلا بو ببره، یا باد این خبرو بهش برسونه تیكه بزرگت گوشته شاعر!
سوفیا: گور پدر لیلا هم كرده. كمال خواهش میكنم دیگه هیچوقت پیش من از اون حرف نزن!
صدای كمال: چرا؟
سوفیا: چون ممكنه طاقت نیارم و بكشمش!... نه دروغه. من دروغ گفتم. من قسم میخورم كه اونو نكشتم! بله؟... اون گفته؟ كمال!؟ كمال گفته كه من گفتم: ممكنه طاقت نیارم و بكشمش! نمیدونم. شاید گفته باشم، چون كمال میگه. كمال!! اما من نكشتمش! وقتی كه چشمهای كودكانه عشق مرا با دستمال تیره قانون میبستند ـ و از شقیقههای مضطرب آرزوی من ـ فوارههای خون به بیرون میپاشید ـ وقتی كه زندگانی من دیگر ـ چیزی نبود، هچ چیز به جز تیكتاك ساعت دیواری ـ دریافتم كه باید ... باید.. باید... دیوانهوار دوست بدارم. ـ ... شعر جزیی از دفاعیات منه! نه آقای محترم شما اشتباه میكنید، من به این وسیله نمیخوام شما رو تحت تأثیر قرار بدم... نه... نه! این یه ترفند نیست! روانشناسا گفتن. اونا غلط كردن. اونا یه تختهشون كمه. همهشون دیوونهان! باشه ساكت میشم. اگه نتونم اونجوری كه دلم میخواد از خودم دفاع كنم، ساكت میشم. شما دارید منو له میكنین. له میكنین كه حرف نزنم! چرا كسی به اون نمیگه كه حرف نزنه؟ چون مَرده؟ اون كه اقرار كرده...؟ چی؟ من ضد و نقیض نمیگم، وفق مقررات دارم از خودم دفاع میكنم... نه، نمیخوام اونو محكوم كنم. میخوام شما رو محكوم كنم كه چرا از خودتون نمیپرسین چرا هیشكی به اون نمیگه كه حرف نزنه؟ گیرم كه من مقصر!! تو هر خیانتی طرف دومی هم هست. چرا كسی به او كاری نداره؟ چرا فقط من؟... نه... نه خدا گواه كه نمیخوام ذرهای ناراحتش كنم. من قصدم اینه كه وجدان جامعه رو بیدار كنم!
چرا نمیذارید حرف بزنم؟... من باید از خودم دفاع كنم... گیریم كه من لیلا را كشته باشم. پس هزاران زنی كه فقط به جسمشون زندهان و شوهراشون روحشونو كشتن رو چرا محاكمه نمیكنید؟... آیا... آقای محترم راستشو بگو، آیا تو همسرت رو دوست داری؟ شما... شما... شما چی؟ آیا هیچ وقت شماها به زناتون خیانت نكردین؟ حتی تو خیال؟... شما چی؟ زنها، خانمهای محترم، آیا شما هیچوقت،... حتی تو خیال؟... بذارید حرفمو بزنم.
... حالا كه قراره منو بكشید، بذارید اسمم پاك بمونه. اسم من مال خودمه! منو كجا میبرین؟...من دارم از خودم دفاع میكنم!
صدای كمال: آقای محترم من برای این زن تقاضای اشد مجازات دارم، یعنی اعدام را تقاضا میكنم...
سوفیا: كمال تو، هم؟
/ بیهوش فرو میافتد. به صدای افتادن او از تخت لیلا وحشتزده وارد میشود./
لیلا: بیین این شب آخری میتونی كار بدی دستمون. چیشده؟
/ آب به صورتش می پاشد. نرم نرمك سوفیا به حال عادی برمیگردد. صدای كمال را با پژواك میشنود./
صدای كمال: تقاضای اشد مجازات، یعنی اعدام را تقاضا میكنم!...
سوفیا: كمال!
/مكث./
لیلا: باز چی شده؟
سوفیا: هیچی! میخوام غسل كنم، اجازه میدن؟
لیلا: میپرسم.
سوفیا: این تنها آرزوی منه! كه یه بار دیگه خودمو بشورم، ماه بشم. اجازه میدن؟
لیلا: میپرسم، مهلت بده میپرسم.
سوفیا: فقط همین! من و آب! مثه وقتی كه از مادر به دنیا اومدم. مثه ماه!
لیلا: باشه، سعی میكنم قانعشون كنم.
سوفیا: همین، دیگه هیچی نمیخوام! لیلا ساعت چنده؟
لیلا: از نیمه گذشته!
سوفیا: اگه عاشقی تو دنیا مونده باشه وقت عشاقه! كاش حالا منو میبردن.
همین حالا!
لیلا: قسم میخورم دیوونه شدی!
/ میرود. سوفیا حیران مانده است./
سوفیا: تو هم فرار كن. مثه همه! چه فرقی به حال من میكنه. كی و كجا وضع و حال واقعی منو ثبت میكنن. تو هم فرار كن. چه بهتر من مثه همیشه تنها میمونم. مثه وقتی كه دنیا اومدم، مثه وقتی كه مثلاً زندگی كردم، مثه وقتی كه میمیرم، مثه حالا!
/ سكوت./
صدای كمال: چرا ساكتی؟ خسته شدی؟
سوفیا: بیفایده است!
صدای كمال: چارهای نداشتم، میفهمی؟
سوفیا: باور نمیكنم. تو نباید منو به مرگ محكوم میكردی.
صدای كمال: نكردم.
سوفیا: تقاضا كردی. وقتی از قاضی تقاضای اعدام كردی، مردم! باورم نمیشد.
صدای كمال: مجبور بودم.
سوفیا: ولی نباید خیانت میكردی. من خودمو قربانی تو كردم. قربانی كردم كه فقط دوستم داشته باشی.
صدای كمال: نداشتم؟
سوفیا: نه تو بهم دروغ گفتی.
صدای كمال: اینطور نیست!
سوفیا: شاید.
صدای كمال: حالا چیكار میتونم بكنم؟
سوفیا: هیچی! چون تو هم مردی. هر بار كه به سقف، سفال، سایهات، سینما، ساعت، سگ، چه میدونم هر چی كه س داشته باشه نیگاه كنی باید بمیری. روزی هزار دفعه! هر بار كه تو آئینه نگاه كنی باید شرمنده بشی. چون بعد اون و خدا فقط تو گواه منی كه قاتل نیستم. تنها جرم من اینه كه دوستت دارم.
صدای كمال: هنوز هم؟
سوفیا: آره! من سرنوشتم اینه. من خدا را تو وجود تو میدیدم كه شكستم.
عشق و نفرت دو روی یه سكهان، مثه اهورا و اهریمن، تو به من بد كردی. اما من هنوزم دوستت دارم. میفهمی؟ خیلی جرئت میخواد كه بتونی با مرگ همبستر بشی و واقعیت رو نگی. من جرئتم از مردا هم بیشتره. حتی تو بستر مرگ لب باز نكردم.
صدای كمال: آخه چرا؟
سوفیا: یعنی نمیدونی؟ من میتونستم زندگی مو بخرم، زندگی كه ازم دزدیدهان! اما نكردم. اگه اینكارو میكردم میشدم تو. میشدم بقیه. اما من فرق دارم. من كمربسته عشقم. همونطور كه اون كمربسته نفرت بود.
صدای كمال: كاش به حرفم گوش میكردی.
سوفیا: خودمو گم و گور كنم. كه چی؟ چند روز بیشتر زنده بمونم، كه چی بشه؟ زندگی بدون تو از مردن بهتر بود! نه میدونی وقتی ابلیس گمراه شد به خدا چی گفت؟
صدای كمال: تو كه میدونی ما این حرفها رو نمیفهمیم!
سوفیا: حالا بفهم. بهش گفت: منو میبری جهنم، ببر. فقط بگو آیا تو جهنم منو میبینی؟ خدا بهش گفت: آره! گفت همین كافیه. من بهت ثابت میكنم كه فقط تو رو دوست دارم، حتی اگه منو ببری جهنم. به شرطی كه منو ببینی! منم حاضرم هماغوش مرگ بشم. چون مطمئنم كه تو منو میبینی.
صدای كمال: ولی من نمیخواستم كار به اینجا بكشه!
سوفیا: وقتی پا گذاشتی تو میدون فقط باید به یه چیز فكر كنی. اینو خودت گفتی. تو میدون حتی به رقیبت فكر نكن. فقط به پیروزی فكر كن. اما تو شكست خوردی. خطت میزنن، زدن! پس چه بهتر كه كنار من بودی.
صدای كمال: من جرئتشو ندارم.
سوفیا: میدونم. باید فكر اینجاشو میكردی. اما نكردی. شب از نیمه هم گذشت. میدونی وقت عشاقه! فوقش چند ساعت دیگه باید كنار بچههات وایستی و مرگ تن سوفیا رو تماشا كنی.
اینو بچههاتم میدونن. وقتی منو از دار آوردن پائین به بچههات چی میگی؟
شاید تف كنن تو صورتت. درسته كه از من بدشون میآید. اما وقتی بمیرم دلشون به حالم میسوزه. اونوقت از تو بدشون میآد. از اینكه پدری داشته باشن كه بزدله حالشون بهم میخوره. نمیخوره؟ اگه تو بودی بهم نمیخورد؟
صدای كمال: نمیدونم. من آچمز شدم.
سوفیا: خودت خواستی. میدون عشق، تهاش مرگه، مثه زندگی، برد و باخت نداره. دیر یا زود باید بمیری. اما تو بد مرگی رو انتخاب كردی. قسم میخورم دیگه حتی سیگاری هم آرومت نمیكنه. میكنه؟
صدای كمال: نه!
سوفیا: اما من آروم میشم. ماه میشم. جسمم بالای دار میرقصه. مثه وقتی كه برات تنهایی میرقصیدم. گاهی وقتا تو هم قری میاومدی. اما حالا چیكار میكنی؟
باید تنها برقصی. اما تو طاقت تنهایی رو نداری. تنهایی فقط در شأن خداست!
تو چیكار میكنی؟
صدای كمال: نمیدونم!
سوفیا: حتی بعد از مرگ هم باید دلم برات بسوزه. چون تنها شدی. چون باید بگردی دنبال یه مجسمه یخی كه گرمت كنه. اگه زنده بذارنت.
صدای كمال: كیا؟
سوفیا: خونواده زنه! تو خیال كردی اونا نمیدونن كه من بیگناهم. فكر میكنی چرا منو زدن؟
صدای كمال: نمیدونم!
سوفیا: یه نشونه بود برای تو! فكر نكردی چرا ازشون شكایت نكردم. چون بهت كارت زردو نشون دادن. تو، تو محوطه جریمه خطا كردی. داور بهت آوانتاژ داد.
واسه اینكه تماشاگرارو آروم كنه. من اخراج شدم و تو یه كارت زرد داری باید خیلی مواظب باشی، میفهمی؟
صدای كمال: میفهمم!
سوفیا: شاید ترمز یه ماشین ببره! شاید سرنگت آلوده به ایدز بشه، شایدم كسی چه میدونه، ممكنه روغن ترمز ماشینت خالی بشه. ناگهان! نه تو دقیقه نود. نه وقت اضافی. توی هافتایم دوم. میفهمی.
صدای كمال: نه. مدتیه كه هیچی رو نمیفهمم!
سوفیا: اما من دلم نمیخواد. دوس دارم بازی به وقت اضافه بكشه، حتی برسه به پنالتی. اما فقط تو ببری. همین!
صدای كمال: راس میگی؟
سوفیا: میدونی كه راس میگم. همیشه راس گفتم. از سیزده سالگی! عكس تو، روح و جسمم، پاكه. تو جسمت آلوده بود، یعنی آلودهاش كردی. وقتی كه اونو گرفتی. حالا روحت هم آلوده شده، وقتی كه من بمیرم. تو ما رو كشتی. درسه كه من از اون خوشم نمیاومد. اما اون بیگناه بود. حتی یه جورایی مظلوم بود. اون میدونست كه تو بهش خیانت میكنی. اما به خاطر بچهها هیچی نمیگفت. اونو كشتی. یعنی به خاطر بچههاش مرد! واسه همینه كه حالا دوستش دارم. تو بیرحمی. اول بچه منو كشتی. بعد اونو و حالا من! اما یادت نره كه من سومی هستم. سومی یعنی آخری! بعدیش خودتی!
صدای كمال: اما من اونو نكشتم، یعنی نبودم كه بكشم!
سوفیا: چرا كشتیش! همون وقتی كه اومدی سراغ من! زن از بوی تن شوهرش. از نگاش، از حرف زدنش میفهمه كه بهش خیانت میكنه. اولین باری كه بو ببره میشكنه. وقتی بشكنه، میمیره! چون هیچوقت، هیچ جوری نمیتونی بندش بزنی. تو فقط مرگشو جلو انداختی. همین!
صدای كمال: ولی من نكشتمش!
سوفیا: خودتو فریب میدی مثه بقیه! میدونی چرا از مرگ میترسی؟
صدای كمال: تو نمیترسی؟
سوفیا: نه! اگه میترسیدم زندگیمو گدایی میكردم. مثه شما مردها كه عشق رو گدایی میكنید. همچی كه دستتون به دهنتون رسید، دومی! شلوارتون كه دو تا شد، سومی! صاحب خونه و زندگی شدید، چهارمی! كارتون كه گرفت، فقط خدا میدونه چندمی!
صدای كمال: یعنی شماها بیگناهین! خودت گفتی كه تو هر معادلهای دو طرفو باید در نظر گرفت!
سوفیا: ما فقط مظلومیم! یا بیچاره!
صدای كمال: تو چی؟
سوفیا: من فقط عاشقم. عاشق!
صدای كمال: اینم یه جور فریبه!
سوفیا: چند ساعت دیگه میبینی، با چشم سر! وقتی كه بالای دار رقصیدم. تو جرئتشو داری بیا اونجا برقص!
صدای كمال: شاید این آرزو رو بهدلت گذاشتم!
سوفیا: چه جوری؟
صدای كمال: با بخشش. پای چوبه دار. اونوقت یه جوری هم تو رو نجات دادم، هم خودمو. راحت كردم.
سوفیا: خیالاته! تو منو كشتی. وقتی كه تقاضای اعدام كردی. همونطور كه اونو كشتی. وقتی كه باهاش پیمان داشتی! و بهش خیانت كردی!
صدای كمال: اینطور كه تو پیش میری بیشتر مردا قاتلن!
سوفیا: نیستن؟
صدای كمال: نمیدونم!
سوفیا: حالا دیگه برو، میخوام تنها باشم. اگه اجازه بدن میخوام ماه بشم.
برو هرچند كه هنوز هم دوستت دارم. حالا دیگه خواهش میكنم برو. برو كه میخوام تنها باشم.
/ سكوت. لحظاتی در سكوت میگذرد. در دوردست خروس میخواند. سوفیا برمیخیزد. به سوی پنجر میرود. دستش را دراز میكند كه ماه را بدزدد. نمیتواند. مأیوس برمیگردد. به دیوار تكیه میدهد. با حسرت به ماه نگاه میكند.
صدای باز شدن در زندان به گوش میرسد. این صدا سوفیا را به دنیای واقع گره میزند. اما چند لحظه بیشتر نمیپاید. به رؤیا میرود. به گذشته./
سوفیا: بهعنوان آخرین دفاع اگه اجازه بدید با یه شعر شروع میكنم؟ اجازه میفرمایید؟... ممنون كه نگفتید: نه! من سوفیا؛ سوفیای عاشق، سوفیای قاتل شما، بهعنوان آخرین دفاع در محضر دادگاه عرض میكنم. جسمم را بكشید! اما اسمم مال خودمه! اسمم را آلوده نكنید.
امشب ز غمت میان خون خواهم خفت
وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نكنی خیال خود را بفرست
تا در نگرد كه بیتو چون خواهم خفت!
آقای محترم، آقایان محترم! من هرگز كسی رو نكشتم! من دارم واقعیت رو میگم. شما نمیتونید با پاك كردن صورت مسئله... من دارم از خودم دفاع میكنم. شما باید به من اجازه بدید كه حرف بزنم!.. این واقعیته! به صفحه حوادث روزنامهها نگاه كنید!... شما قبلاً حكم مرگ منو امضاء كردید... اگه اینطور نیست اجازه بدید حرف بزنم! باشه، هر طور كه شما بفرمایید. چون كاری از دست من ساخته نیست!....
دیگه هیچی! امیدوارم كه این حرف احساسات خانواده مقتول رو جریحهدار نكنه، هیچی. هیچی. هیچی! پس اجازه بدید فیالبداهه آخرین دفاعم را ارائه كنم. ...
اول به وفایمی وصام در داد
چون مست شدم جام جفا را سر داد
پر آب دو دیده و پر از آتش دل
خاك ره او شدم به بادم بر داد.
من قاتل نیستم، عاشقم! اگه دقت فرموده باشید در جلسات قبل چند نكته روشن در دفاع من هست كه با واقعه همخونی نداره! اول تعداد ضربات چاقو! من گفتم هشت تا! درحالیكه مقتول با دوازده ضربه به قتل رسیده. دوم گفتم: با چوب زدم توی سرش و بیهوش شد. بعد گفتم: منو قسم داد كه به خاطر مادرش نكشمش! آدم كه بیهوش میشه كه نمیتونه حرف بزنه! سوم گفتم: از سر شب خودم رو پشت پرده پنهان كردم، درحالیكه طبق نظر كارشناسان یه آدم زنده نمیتونه دوازده ساعت بدون حركت اونجا بمونه. علاوه بر این، به شهادت بچههای مقتول، اونا از ظهر تو خونه بودن، پس من چه جوری وارد شدم؟ من اقرار میكنم كه از مقتول خوشم نمیاومد. حتی پنهان نمیكنم كه ازش نفرت داشتم. اما اینكه جرم نیست. هر عاشقی از رقیبش نفرت داره! به همین دلیل مزاحم تلفنی میشدم كه آزارش بدم. روز واقعه. من مثه یه آدم معمولی كارهای روزانهام را انجام دادم. درحالیكه كارشناسان شما میدونن كه قاتل در ساعات اولیه از حالت عادی خارج میشه و اضطراب داره! اما من به شهادت كارمندان بانكی كه پول گرفتم، حال عادی داشتم. من یه قاتل حرفهای نیستم كه تونسته باشم صحنهسازی كنم. من مربی مهدكودكم! سالهاست كه با بچهها سر و كار دارم. قلبم از یه گنجیشك هم كوچیكتره! پس چطور میتونم دست به قتل زده باشم! من قبول دارم كه براش مواد تهیه میكردم. اما آدم نكشتم! میدونم كه این غایله به یه مجرم نیاز داره و اون مجرم منم! میدونم كه همه شواهد علیه منه! و من جز خدا هیچ گواهی ندارم! اما آقای محترم، آقایان محترم! شما چطور جرئت میكنید كه حكم محكومیت منو امضاء كنید درحالیكه تو عمق وجودتون میدونید كه بیگناهم! میدونید كه منو به جرم عاشقی میكشید.
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خستهدلان رند خمّار مگیر
صوفی چون تو رسم ره روان میدانی
بر مردم رند نكته بسیار مگیر
آقایان و خانمهای محترم، فقط به این فكر كنید كه بعد از من چطور تو آینه نگاه میكنید؟ درحالیكه تصویر زنی مظلوم بالای دار، عاشقانه میرقصد! شما مجبورید هر روز بعد از من تو آینه نگاه كنید. هر شب قبل از خواب باید به وجدانتون جواب بدید. جواب بدید كه چرا یك زن رو بیگناه كشتید؟ به چه جرمی؟ عاشقی!؟... بله... بله... چشم. حاشیه نمیرم. بله.. بله. اجازه بدید حرف بزنم. من ترسیدم! میفهمید؟ من اونو دوست دارم! میفهمید، همه جامعه منو مجرم میدونن، درحالیكه هنوز متهمم! میفهمید؟ روزنامهها بهم بد و بیراه میگن، هر روز؛ میفهمید؟ عكس منو تو همه روزنامهها چاپ كردن، میفهمید یعنی چه؟ یعنی بر فرض محال اگر تبرئه هم بشم تو جامعه امنیت ندارم. مثه اون زن بیگناهی كه بهخاطر دفاع از ناموسش، مرد متجاوز را میكشه و عكسشو تو همه روزنامهها میندازن، بدون اینكه حتی اسمی از مرد ببرن. چرا؟ چرا زنها رو تابلو میكنید؟ حداقل من بهدرك! عكس آن مرد رو بندازید تا جامعه اونو بشناسه!... دقیقاً به دفاع من مربوط میشه! چون این سرنوشت منه، سرنوشت ما!... من همدرد اونم!
ما پشت و روی یه سكهایم! اون از ناموسش دفاع كرده و متهمه. من از عشقم دفاع میكنم و متهمم!... میفهمید؟ چرا شما توجه نمیكنید!... شما منو تابلو كردید. اسمم رو آلوده كردید باشه... باشه... پس بفرمایید كه حرف نزن!
در اتاقی كه به اندازة یك تنهایی است. ـ دل من ـ كه به اندازه یك عشق است ـ به بهانههای ساده خوشبختی خود مینگرد ـ به زوال زیبای گلها در گلدان ـ به نهالی كه تو در باغچة خانه من كاشتهای ـ و با آواز قناریها ـ كه به اندازة یك پنجره میخوانند!
/ سكوت/
نه! من از زن دفاع میكنم. بذارید فردا تو روزنامهها بنویسن كه شعار داد، شعر خوند، دروغ گفت. و هیچ سند محكمهپسندی نداشت. بذارید وجدان شما اینطوری آسوده باشه! میبخشید شما مثه منتقدا میمونید. اونا هم وقتی شعر منو میخونن میگن شله، چفت و بست نداره، عروض نمیدونی و... آیا مهمه؟ مهم اینه كه من شعر گفتم و اونا نمیفهمن! مهم اینه كه من عاشقم و شما میخواهید عشق رو بكشید! من بهعنوان آخرین دفاع فقط یك كلمه میگم: منتقد!
/ در سلول دردناك باز میشود و لیلا میآید/
لیلا: كافیه! بریم، وقتشه!
سوفیا: من حاضرم. بریم! اما شما چطور میتونید امشب راحت بخوابید وقتی زنی را بیگناه میكشن؟
/ لیلا زیر بغلش را میگیرد. از صحنه خارج میشوند. لحظهای بعد صدای دوش آب به گوش میرسد سوفیا عاشقانه زیر دوش آب میخواند:/
صدای سوفیا: لای لای لا لای ـ گل كینه!
دلت امروز چه پركینه. دلت پركین نمیمونه!
/ نرم نرمك شیر آب بسته می شود. كمكمك صدای سوفیا گم میشود. صحنه خالی بغض میكند. لب بر میچیند. تاریك میشود. درحالیكه فقط ماه سرخ میدرخشد و از پنجره خودش را به رخ میكشد./






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 577]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن