تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 12 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دو خصلت است كه هيچ كار خوبى بالاتر از آن دو نيست : ايمان به خدا و سود رساندن به...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803706398




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اسب برفى


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اسب برفى
اسب برفى نويسنده:مريم سقلاطونى باد، صحرا را درو مى‏كرد. برگ‏هاى خاردار بر خاك نرم صحرا فرو مى‏باريد. نه درختى بود، نه پرنده‏اى، نه خيمه‏اى و نه جنبنده‏اى؛ تپه پشت تپه و بيابان پشت بيابان. صحرا، غبار بود؛ غبار. زمين تب كرده، هوا گس شرجى. نيمه پسين روز بود؛ بى‏هيچ سايه‏اى و نسيمى. صحرا، شال پيچيده‏اى بود كه باد گره‏اش را باز مى‏كرد و مى‏بست. كاروان پيش مى‏آمد؛ خسته از راه؛ يله بر خاك سوزان. مردى در غبار جلو مى‏آمد؛ كوله‏بارى بر دوش و افسارى در دست؛ خميده و خسته.باد ايستاد. غبار ايستاد. اسب برفى كاروان ايستاد. بافه پريشان يال‏هايش، نرم نرمك ايستادند. اسب برفى، جفت پاهايش را به عقب كشيد و آرام آرام سم كوبيد بر زمين. سوار سبز جامه اسب برفى، دستى كشيد بر يال‏هاى اسب. اسب، چشم‏هايش را گيراند به طرف سوار. سوار آرام آرام افسار را از لابه‏لاى انگشتان دستش رها كرد. اسب زانوانش را خم كرد و چرخ زد... سوار پياده شد از اسب. سوار ايستاد و در چشم‏هاى اسب خيره شد. در چشم‏هاى اسب، خبرهاى تازه ديد. كاروان، آرام آرام ايستاد. صداى كودكان خوابيد. مردان ايستادند. زن‏ها خواستند از كجاوه‏هاشان پياده شوند. صداى مرد غريبه، صداها را خاموش كرد. سوار سبز جامه، مرد غريبه را به جلو خواند. مرد غريبه جلو آمد. سوار ايستاد كنار مرد غريبه. مرد غريبه، سوار سبز جامعه را برانداز كرد و نگاهى به كاروان انداخت. اسب‏ها، شترها، كجاوه‏ها... سوار سبز جامه از مرد پرسيد: «اين جا كجاست»؟ مرد با لهجه غليظ گفت: «قاذريه». سوار پرسيد: نام ديگرى هم دارد؟ مرد گفت: «شاطى الفرات، نينوا».اسب برفى پا بر زمين مى‏كوبيد و پيش نمى‏رفت. سوار به اسب برفى‏اش نزديك شد؛ در چشم‏هاى اسب خيره شد؛ لرزش خفيفى در زانوان اسب حس كرد. اسب تمام تنش را به عقب كشيد؛ سرش را خم كرد؛ يال‏هايش تكان تكان مى‏خوردند. سوار به دورترين نقطه دشت خيره شد و با خود گفت: نينوا؟سكوت شد. پرده از جلوى چشم‏هاى سوار كنار رفت. دشت بود و توفان. نيزه بود و آتش... صداى اذان مى‏آمد. وسط ظهر بود؛ نه، شب بود. هوا تاريك شده بود. كاروان نبود... سايه‏هايى بودند كه بلند مى‏شدند و شمشير خورده، مى‏افتادند... . سواران در تاريكى دشت، به تاخت مى‏آمدند جلو. سوار ميان ميدان افتاده بود. وسط ظهر بود... صداى اذان مى‏آمد؛ نه، شب بود؛ تاريك بود. باد، صحرا را درو مى‏كرد؛ توفان بود؛ شن باد بود. دستى عباى سوار را مى‏برد. دستى خم شده بود و انگشترش را بيرون مى‏كشيد. دستى... مرگ در كاروان خيمه زده بود.اسب ايستاده بود...؛ نه اسب چرخ مى‏زد در آتش... . اسب برفى، ديگر برفى نبود؛ اسب خونين بود؛ ميان ميدان چرخ مى‏زد و سرش را بر زمين مى‏كوفت؛ پايش را بر زمين مى‏كوفت؛ مى‏افتاد و بر مى‏خاست. يال‏هاى اسب برفى، سرخ بود. تن اسب برفى، سرخ بود. اسب برفى، سوار نداشت. از همين جا شروع شده بود؛ بوى گس شرجى خون. كسى ديگر نبود. كاروان نبود. مردى نبود. كجاوه نبود. كودكى نبود. خاك بود كه مى‏سوخت از تب. هوا بود كه به لرزه در آمده بود از آتش. صدايى نمى‏آمد. توفانى نبود. غبار ايستاده بود. هوا شفاف بود. هوا سرخ بود. غروب بود. باد، گره كور صحرا را باز كرده بود؛ شال پيچيده عزا را كه بر سر ماذنه‏ها آويخته شده بود.





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 229]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن