تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دعا كردن را در هنگام رقّت قلب غنيمت شمريد، كه رقت قلب، رحمت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835154531




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دبه‏ی روباه و گرگ


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دبه‏ی روباه و گرگ
دبه‏ی روباه و گرگ
روزی از روزها، یک گرگ و یک روباه، با هم دوست شدند. هنوز چند روزی از دوستی آنها نگذشته بود که روباه رو به گرگ کرد و گفت: «امسال زمستان طولانی و سختی خواهیم داشت. بگردیم تا غذایی برای زمستان پیدا کنیم و ذخیره کنیم.»گرگ قبول کرد. آنها گشتند و گشتند تا اینکه دبّه‏ای پر از کره پیدا کردند و آن را در دره‏ای داخل چاهی پنهان کردند تا وقتی‏که زمستان بیاید.
گرگ
شب بود، گرگ و روباه هر کدام از راهی به شکار رفتند. روباه به طرف جنوب رفت و گرگ هم به طرف شمال.روباه رفت پشت تپه‏ای پنهان شد و منتظر ماند تا گرگ کاملاً از آنجا دور شود وقتی گرگ دور شد، روباه برگشت و رفت سراغ دبه، درش را باز کرد و شکمی از عزا درآورد و دوباره تا آمدن گرگ در پشت تپه به انتظار نشست. پس از مدتی، سرو کله گرگ پیدا شد.روباه نیز از تپه سرازیر شد و نزد گرگ آمد و گفت: «دوست عزیز! خسته نباشی. امروز چه حیوانی شکار کردی؟ چه طعمه‏ای خوردی؟»گرگ جواب داد: «هی ! چی بگویم. چیز قابلی نبود. فقط چند تا استخوان بود!»بعد گرگ از روباه پرسید: «خب، تو چه طعمه‏ای گیر آوردی؟ حتماً غذای خوبی داشته‏ای که اینقدر سرحالی!»روباه گفت: «چه بگویم. شکار من هم گردن و گلو و این جور چیزها بود!»منظور روباه از گلو این بود که کره را تا گلوی دبّه پایین آوردم و خوردم. ولی گرگ منظور روباه را نفهمید و هیچ خبری از موضوع نداشت. عصر که شد روباه و گرگ، دوباره به راه افتادند تا چیزی شکار کنند. باز هر کدام از طرفی به راه افتادند تا در سیاهی شب طعمه‏‏ای دیگر ‏گیر بیاورند. گرگ به طرف جنوب رفت و روباه به طرف شمال. این بار نیز تا گرگ از چشم روباه دور شد، از پشت تپه برگشت و کره‏ها را تا نصف دبّه خورد و باز در پشت تپه به انتظار آمدن گرگ نشست. وقتی گرگ برگشت، روباه از بالای تپه سرازیر شد و نزد گرگ آمد و گفت: «دوست عزیز! امشب چه غذایی گیر آوردی؟»گرگ گفت: «چیز خوبی گیرم نیامد. یک کله گوسفند!»
روباه
بعد گرگ از روباه پرسید: «خب! تو بگو چه غذایی گیر آوردی؟ امشب هم خیلی سرحالی؟»روباه گفت: « غذای من خوب بود. از گردن تا شکم!»عصر روز بعد باز آنها به دنبال شکار به راه افتادند. این بار نیز همین که گرگ دور شد، روباه از پشت تپه برگشت و سر دبّه را باز کرد و بقیه کره‏ها را تا آخر خورد و رفت پشت تپه تا آمدن گرگ به انتظار نشست. وقتی سر و کله گرگ که خیلی هم خسته به نظر می‏رسید، پیدا شد. روباه پیش او آمد و گفت: «خب! امشب شامت چه بود؟»گرگ گفت: «هیچی! فقط دو تا پاچه بود. خب تو چه گیر آوردی که خیلی سرحالی؟!»روباه گفت: «هی! غذای من خوب بود، شکم تا پا!»آن روز چون گرگ خیلی گرسنه بود، به روباه پیشنهاد کرد تا سر دبّه را باز کنند و کمی از کره را بخورند. روباه قبول کرد. گرگ به طرف دبّه رفت و سرآن را باز کرد. دید دبه خالی است. با ناراحتی رو به روباه کرد و گفت: «حتماً کره‏ها را تو خورده‏ای! غیر از تو هیچ‏کس از جای این دبّه خبر نداشت.»وقتی دعوای آنها شدید‏تر شد، روباه گفت: «ای گرگ! بیا تا بالای آن تپه برویم و رو به آفتاب بخوابیم؛ هر کس کره‏ها را خورده باشد، از نافش چربی بیرون می‏آید.»گرگ قبول کرد. آنها بالای تپه، رو به آفتاب دراز کشیدند. گرگ که خیلی خسته و گرسنه بود، زود به خواب رفت. روباه از فرصت استفاده کرد و یواشکی مقداری از آب دهانش را که به کره آغشته بود به ناف گرگ مالید.گرگ وقتی از خواب بیدار شد، دید که چیزی به دور نافش جمع شده است.خیلی تعجب کرد. نگاهی به روباه انداخت. روباه به خواب خوشی فرو رفته بود.گرگ با خودش گفت: «مثل اینکه کره را من خورده‏ام!» بعد پا به فرار گذاشت و رفت تا به تنهایی زندگی کند و از آن روز به بعد گرگ‏ها تنها زندگی می‏کنند. عبد الصالح پاکتنظیم : بخش کودک و نوجوان*************************************مطالب مرتبطروباه دم بریده عقل یا بخت؟ لگد به افتاده کریم خان زند برای چند شاخه گل به سوی من بیا!





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 407]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن