تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانش منافق در زبان او و دانش مؤمن در كردار اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835153837




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مثل از آتشی که افروختم


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: از آتشی که افروختم، خودم سوختم
از آتشی که افروختم، خودم سوختم
یکی بود، یکی نبود روباهی بود که با یک شغال دوست بود روباه، لاغر و باریک بود و زور زیادی نداشت. اما باهوش و حلیه گر بود. بر عکس او، شغال خیلی قوی هیکل و پر زور بود، اما عقل و هوش درست حسابی نداشت.روباه بیچاره هر روز می رفت و با هزار نقشه و حقه، حیوانی را شکار می کرد و می آورد و با شغال می خورد شغال از جای خودش تکان نمی خورد فقط گاهی که روباه کارش گیر می کرد و احتیاج به زور بازو داشت، به کمک روباه می رفت تا مثلاً شکارش فرار نکند. تمام زحمت به دست آوردن غذا با روباه بود، اما موقع خوردن، شغال خیلی بیشتر از روباه می خورد روباه از این وضع ناراحت بود سه چهار باری به شغال اعتراض کرده بود و به او گفته بود: «تو هم تکانی بخور. برو دنبال شکار و کاری بکن.»اما این حرف ها به گوش شغال نرفته بود.روباه دیگر دلش نمی خواست با شغال دوست باشد. تصمیم گرفته بود از او جدا شود و برود دنبال کار و زندگی خودش، ولی می ترسید شغال دنبالش کند و بلایی سرش بیاورد این بود که نشست و فکر کرد و نقشه ای کشید که هم جواب تنبلی و بی معرفتی شغال را بدهد، هم برای همیشه از دست او نجات پیدا کند. نقشه ای که روباه کشید، نقشه ی بدی نبود اما فکر نمی کرد که بتواند شغال را گول بزند و نقشه اش را عملی کند.یک روز که روباه شکار خوبی کرده بود و شغال هم دلی از عزا در آورده بود، روباه فرصت را غنیمت شمرد و گفت: «دوست عزیز! جناب شغال! سال هاست که با هم دوستیم و با هم زندگی می کنیم. با اینکه تو در کار شکار و تهیه ی غذا کمک زیادی نمی کنی، من ناراضی نیستم. دلم می خواهد دوستی ما ادامه پیدا کند. من زور زیادی ندارم و به قدرت تو احتیاج دارم می ترسم یک روز، دور دوستی چندین و چند ساله ی ما خط بکشی و بگذاری بروی .»شغال که اصلاً منتظر شنیدن چنین حرف های محبت آمیزی نبود، گفت: «ای وای روباه عزیز! این چه حرف هایی است که می زنی؟ من و بی معرفتی؟ خدا آن روز را نیاورد که من قدر دوستی تو را نشناسم و تو را ترک کنم.»اما توی دلش گفت: «روباه احمق! مگر من دیوانه ام؟ آش اینجا، لواش اینجا، کجا بروم بهتر از اینجا؟»روباه باز کمی ناله کرد و گفت: «ما روباه ها رسمی داریم برای اینکه ثابت کنیم در دوستی وفا داریم، می رویم توی برکه ی سیاه خود را می شوییم و از روی آتش می پریم. عقیده داریم که اگر کسی بی وفا و دروغگو باشد، آتش تن و بدنش را می سوزاند و اگر راستگو و وفادار باشد، به سلامتی از بالای آتش می پرد دلم می خواهد تو هم این کار را بکنی. دلم می خواهد. به من ثابت کنی که از من جدا نخواهی شد.»شغال در دل گفت: «من که اصلاً دلم نمی خواهد از روباه جدا شوم. پس می روم و از روی آتش می پرم تا به روباه هم ثابت شود که دلم نمی خواهد از او جدا شوم.»روباه گفت: « خوب، شغال جان! چه می گویی؟ حاضری با پریدن از روی آتش، ثابت کنی که همیشه دوست من خواهی ماند؟»شغال گفت: « برای اینکه به تو ثابت شود دروغ نمی گویم، هر کاری که بگویی می کنم؛ خود را در آب شستن و پریدن از روی آتش که چیزی نیست.»روباه گفت: «پس می روم کنار برکه ی سیاه تا آتش روشن کنم. تو هم بیا توی برکه خود را بشور و از روی آتش بپر.»شغال که می خواست کاملاً اطمینان روباه را جلب کند، گفت: «ولی من هم می ترسم  که تو مرا رها کنی و بروی. اگر تو هم دوست من هستی و قصد نداری مرا تنها بگذاری، باید مثل من در برکه ی سیاه خود را بشویی و از روی آتش بپری.»روباه گفت: «این شد حرف درست و حسابی باشد، بعد از تو، من از روی آتش می پرم.»روباه و شغال به طرف برکه ی سیاه راه افتادند روباه مشغول جمع آوری هیزم و برافروختن آتش شد. شغال هم یک گوشه ای نشست و رفت توی فکر به خودش گفت: « ای بابا! فکر نمی کردم روباه این همه نادان و بی عقل باشد کسی که توی آب برود بدنش خیس می شود تن و بدن خیس هم که با یک لحظه پریدن از روی آتش، نمی سوزد.»شغال توی این فکرها بود که متوجه شد روباه آتش بزرگی در کنار برکه رو به راه کرده است. به طرف روباه رفت و گفت:
از آتشی که افروختم، خودم سوختم
«بابا! تو آتش افروزی هم بلد بودی و ما خبر نداشتیم؟»روباه با طعنه گفت: «ما هر چه داریم از شماست. این آتش را هم خودت افروخته ای.»شغال معنی طعنه ی روباه را نفهمید تا خواست از روباه بپرسد که منظورش چیست، روباه قاه قاه خندید و گفت: «حالا وقت ثابت کردن دوستی و وفاداری است. برو توی برکه ی سیاه خودت را بشور و از روی آتش بپر.»شغال هم که می خواست زودتر این ماجرا به پایان برسد، فوری پرید توی برکه ی سیاه.برکه ی سیاه، برکه ی آب نبود ظاهرش مثل همه ی برکه ها بود، اما آبش سیاه رنگ بود روباه فهمیده بود که این برکه آب ندارد برکه ی سیاه برکه ای بود پر از نفت. نفت از زیر زمین جوشیده بود و آنجا جمع شده بود. وقتی شغال از برکه بیرون آمد، گفت: «چه بوی بدی دارد!»روباه گفت: «آب این برکه، مانده و گندیده شده بعد از آنکه از روی آتش پریدیم، می رویم تن و بدن خودمان را توی رودخانه تمیز می کنیم. خوب، دوست عزیز! بپر!»شغال بی خبر از همه جا دور خیز کرد و دو سه قدم عقب رفت و از بالای شعله ی آتش پرید. پریدن همان و آتش گرفتن همان بدنش که با نفت پوشیده شده بود، آتش گرفت و شغال آخ و وای کنان گفت: «بابا! من که دروغ نمی گفتم. پس چرا سوختم؟»روباه بالای سرش رفت و گفت: «این آتشی بود که خودت افروختی. اگر قدر دوستی و همکاری را می دانستی، من مجبور نمی شدم برای نجات از دست تو چنین کاری را بکنم.»از آن روز به بعد، هر کس که به دلیل کارهای ناشایستی که قبلاً کرده است، دچار مشکل و گرفتاری شود، این مثل را به کار می برد. بخش کودک و نوجوان تبیانمنبع: مثل ها و قصه هایشان_مصطفی رحماندوست_صفحه 125  مطالب مرتبط:آن دنبه را گربه برد به هزار و یک دلیل صد تومان زیر پالان است دوستی با مردم دانا نکوست چشم صاحبش اثر دیگری دارد تفنگ حاجی قهرمان حلّاج گرگ شده ناخورده شکر نکن رحمت به دزد سرگردنه  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1013]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن