واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: آتش بر فراز کوهاز داستانهای عامیانه حبشه
مردم حبشه میگویند که در روزگار قدیم در شهر« آدیسآبابا» جوانی بود به نام « آرحا» . این جوانک اصلاَ اهل« کوراج» بود و وقتی از ده به شهر آمده بود به خدمت تاجر متمولی به نام« هاپتوم هاسی» درآمده بود. « هاپتوم هاسی» چنان ثروتمند بود که میتوانست هر چه را که دل بخواهد با پول بخرد. این مرد غالباَ هم حوصلهاش سر میرفت زیرا هر چه عیش و عشرت در دنیا وجود داشت آزموده بود و دیگر در این دنیا هیچ تنعم و طرب تازهای نبود که خاطر او را به خود مشغول بدارد. یک شب سرد زمستانی که بادهای سخت در جلگه میوزید هاپتوم به نوکرش« آرحا» فرمان داد که هیزم بیاورد و بخاری را آتش بکند. وقتی کار آرحا تمام شد هاپتوم اینطور گفت. ابتدا فقط با خودش حرف میزد اما اینک آرحا را مخاطب ساخته بود. « آدمیزاد در برابر سرما چقدر مقاومت دارد؟ نمیدانم آیا کسی میتواند یک شب سرد زمستانی از سر شب تا صبح سر قلة مرتفع کوه« اینتوتو» در برابر وزش بادهای سخت دوام بیاورد؟ و تا صبح بیهیچ پوشش گرم و لباسی همانجا بیتوته کند و نمیرد؟» آرحا گفت:« نمیدانم اما آیا این کار احمقانه نیست؟» هاپتوم جواب داد:« اگر این زورآزمایی در برابر سرما مفت انجام بشود البته احمقانه است. اما من حاضرم سر یک چیز خوبی شرط ببندم. من یقین دارم که هیچکس قادر به چنین کاری نیست.» آرحا گفت:« بر عکس من مطمئنم که یک مرد شجاع میتواند از شب تا صبح لخت و برهنه سر قله« اینتوتو» بسر ببرد. اما من شخصاَ نمیتوانم با شما شرط بندی کنم زیرا مالک چیزی در این دنیا نیستم.» هاپتوم گفت:« خوب ببین چه میگویم اگرتو یقین داری که این کار عملی است من با تو شرط میبندم. اما تو لازم نیست چیزی مایه بگذاری. اگر توانستی یک شب تا صبح روی صخرههای قلة « اینتوتو» بدون غذا و آب و پتو و پوشش و آتش بمانی و نمیری من ده جریب زمین زراعتی حاصلخیز به تو میدهم و بعلاوه یک خانه و یک گله گوسفند هم به تو میبخشم.» آرحا به سختی میتوانست آنچه را شنیده بود باور بکند. پرسید:« واقعاَ چنین کاری خواهید کرد؟» هاپتوم جواب داد که: « من همیشه به وعدههایم وفا میکنم.» آرحا گفت:« بسیار خوب من فردا شب سر کوه خواهم رفت و در عوض از پسفردا مالک زمین خواهم شد و زمین خود را کشت خواهم کرد.» اما دل آرحا بدجوری شور میزد. زیرا در آن قله بادهای سخت میوزید. صبح زود آرحا به نزد دانشمندی از قبیلة خودش رفت و داستان شرط بندی را برای او تعریف کرد. آن مرد دانا متفکرانه گوش داد و وقتی تعریفهای آرحا تمام شد گفت: « من به تو کمک میکنم. درست مقابل قلة« اینتوتو» قلة دیگری قرار گرفته است که روز روشن به چشم دیده میشود. اما البته میان این دو قله فاصله زیاد است. فردا شب همین که آفتاب غروب کرد من سر قلة مقابل میروم و آنجا آتش زیادی روشن میکنم و تو که بر قلة« اینتوتو» ایستادهای این آتش را خواهی دید. تمام شب تو به این آتشی که من برافروختهام چشم بدوز. نگذار یک لحظه چشمانت بهم بیاید و یا تاریکی بر تو مسلط بشود. تو آتش مرا که ببینی به گرمای آن خواهی اندیشید و بعلاوه به فکر من خواهی افتاد. به فکر یک دوست که از سر شب تا صبح بر قلهای نشسته و برای تو و به خاطر تو آتشی افروخته و نمیگذارد این آتش بمیرد. و با این اندیشهها گرمایی در دلت پدید خواهد شد که تاب سرما و بادهای سخت کوهستانی را خواهی برد.» آرحا از پیر دانا تشکر کرد و با دلی شاد به خانة ارباب برگشت و به ارباب گفت که برای اجرای شرط بندی حاضر است. بعد از ظهر هاپتوم او را با یک عده از نوکران قابل اطمینان به سر کوه فرستاد. همین که شب بر کوه مستولی شد آرحا لباس از تن درآورد و لخت و عور سر قله در برابر بادهای سرد ایستاد. اما در آن طرف دره بر سر قلة مقابل او چند میل دورتر آتش دوست افروخته بود و این آتش مانند ستارهای در دل شب سیاه چشمک میزد. باد هر لحظه سختتر و شدیدتر میشد، از پوست و گوشت او میگذشت و مغز استخوان او را به لرزه میانداخت.
تخته سنگی که زیر پای او بود مثل یخ سرد بود. سرما و رطوبت هر لحظه بدن او را بیحس میکرد. عاقبت به فکرش رسید که دیگر هیچوقت در تمام عمر گرم نخواهد شد اما چشمش افتاد به آتش درخشان دوست در قلة مقابل و بسی دورتر از او و به یاد آورد که در این دنیا دوست پیری دارد که به خاطر او در این شب سیاه و سرد آتش برافروخته است و از این آتش توجه میکند تا خاموش نشود و همین دلش را گرم میکرد. گاهی مه سرتاسر دره را فرو میگرفت و آتش دوست یک لحظه از نظرش ناپدید میشد اما او میکوشید با نگاه خیرة خود پردة مه را بشکافد و به آتش دوست نظر بیفکند. به عطسه و سرفه و لرز افتاد و احساس کرد که همین الان از پا در خواهد آمد. اما آتش آنجا بود و دل او گرم میشد. تمام شب همانجا ایستاد و به آتش دوست دلخوش کرد و وقتی سحر فرا رسید لباس پوشید و از کوه سرازیر شد و به« آدیسآبابا» برگشت. هاپتوم از دیدن آرحا تعجب کرد. پس شروع به استنطاق کامل از نوکرهایش کرد: « آیا تمام شب بیآب و بیغذا و بیپتو و بیلباس آنجا ایستاد؟» « بله. تمام این شرایط را بجا آورد.» هاپتوم به آرحا گفت:« خوب معلوم است که مردی قوی و شجاع هستی. راستش را بگو چگونه توانستی این کار را بکنی؟» « من تمام شب به آتشی که بر سر تپة مقابل افروخته بود چشم دوختم.» « چی؟ تو به آتش چشم دوخته بودی؟ پس شرط را باختهای و نوکر من خواهی ماند و من ابداَ زمین و ملکی به تو نخواهم بخشید.» « اما آخر این آتش از من خیلی دور بود. این آتش آن طرف دره روی قلة مقابل روشن بود و مرا گرم نمیکرد.» هاپتوم گفت:« همان است که گفتم. من به تو زمینی نخواهم بخشید زیرا تو همة شرایط را انجام ندادهای. همان آتش تو را نجات داده.» آرحا دلشکسته شد و باز پیش یاور قدیمش رفت و آنچه را گذشته بود برای او تعریف کرد.پیر او را راهنمایی کرد که:« شکایت نزد قاضی ببرد.» آرحا شکایت به قاضی برد و قاضی هاپتوم را احضار کرد. وقتی هاپتوم واقعه را نقل کرد و نوکرها هم شهادت دادند که آرحا در آن سر دره بر قلة مقابل چشم به آتش روشنی داشته است قاضی چنین گفت:« تو شرط را باختهای زیرا یکی از شرایط هاپتومهاسی چنین بوده است که تو بیآتش بسر ببری.» بار دیگر آرحا به نزد یار دیرینش شتافت و نتیجة حزنانگیز محاکمه را برای او گفت و از اینکه محکوم به خدمت چنین مخدومی است شکوه کرد و از اینکه آن همه شجاعت و تحمل را به هیچ گرفتهاند نالید. پیر دانا گفت:« نومید مباش. چه بسا گنجهای دانش که در سینة کوهنشینان نهفته است! و چه گرهها که به دست آنها گشوده میگردد. کاش صد یک عقل و گرهگشایی کوهنشینان را قضات شهر داشتند.» این گفت و پا شد و به سراغ مردی به نام« هیلو» رفت که پیری روشن ضمیر و یار آرحا در عهد جوانی او را خدمت کرده بود- دوست دیرین آرحا شرط بندی هاپتومهاسی و رفیقش را برای پیر نیکسیرت باز گفت و با او مشورت کرد. هیلو سر به گریبان برد و لحظهای فکر کرد و سپس گفت:« دلواپس نباش- من ترتیب این کار را به دلخواه تو و رفیقت خواهم داد.» چند روز بعد هیلو عدهای از بزرگان شهر را به ضیافتی در سرای خویش دعوت کرد. البته هاپتوم نیز جزء مدعوین بود و همچنین قاضی شهر که آرحا را محکوم کرده بود به مهمانی خوانده شده بود. روز ضیافت فرا رسید و مهمانان سوار بر استرهای زیبا با ساز و برگهای گرانبها از راه رسیدند و غلامان و خادمان با پای پیاده به دنبال آنها. هاپتوم با بیست غلام راه افتاده بود و جاه و جلال او از تمام مهمانان در گذشته بود. یکی از غلامان چتری ابریشمی بالای سر او گرفته بود تا از نور افتاب در امان باشد. و چهار طبّال با سروصدای زیاد طبالی میکردند و حضور او را درضیافت شاهانة هیلو به این وسیله اعلام میکردند. مهمانها بر فرشهای نرم که برای آنها در باغ گسترده بودند جلوس کردند و گرم صحبت با یکدیگر شدند. از مطبخ بوی خوش خوراکها بلند بود. بوی کباب بره، با بوی گندم برشته و بوی خوش کلوچههای قیمهدار و انواع خورشهای پر ادویه بهم آمیخته بود. بوی این همه طعام شاهانه اشتهای مهمانها را تحریک میکرد. ساعتها گذشت و همه در انتظار سفره بودند که گسترده شود و طعامها بر خوان چیده گردند. اما خبری از غذا نبود و مهمانها از گرسنگی به جان آمده بودند. فقط بوی خوش انواع و اقسام اغذیه از مطبخ به مشام میرسید. بعدازظهر شد و بعد عصر شد و نزدیک غروب شد اما باز خبری از غذا نبود. مهمانها شروع به نجوای با یکدگر کردند. حیرتآور بود که آدم محترم و آدابدانی مثل هیلو این همه مهمان را به خانة خود بخواند اما طعامی جلوی آنها نگذارد. اما بوی آن همه طعام که از آشپزخانه میآمد یک لحظه موقوف نمیشد. عاقبت یکی از مهمانها به صدا در آمد و گفت: « هیلو چرا با ما اینطور رفتار میکنی. چرا ما را به مهمانی خواندی و چرا چیزی به ما تعارف نمیکنی؟» هیلو با قیافهای متعجب روی به مهمانان کرد و گفت:
« عجبا مگر بوی غذاها را نمیشنوید؟» « چرا بوی خوراکیها را میشنویم. اما بو که آدم را سیر نمیکند. بو که غذائیت ندارد؟» هیلو پرسید:« اگر بو غذائیت ندارد آیا آتشی از دوردست گرما خواهد داشت؟ آتشی که حتی به سختی دیده میشود؟ اگر آرحا آنگاه که بر سر قلة « اینتوتو» ایستاده بود از اتشی که بر سر قلة مقابل افروخته بود گرم میشده است پس شما هم بایستی از بوهایی که از مطبخ من بلند است سیر شده باشید؟» مردم همه تصدیق کردند و قاضی متوجه شد که چه رأی نادرستی داده است و هاپتوم نیز از شرم سر به زیر انداخت. بعد سر بلند کرد و از هیلو و راهنمائیهای مشفقانة او تشکر کرد و اعلام کرد که به عهد خود وفا خواهد کرد و این که « در همین لحظه و در همین جا زمین و خانه و گلههای گوسفند را به آرحا بخشیدم.» پس هیلو دستور داد که طعام آوردند و ضیافت شروع شد. سایت دیباچهتنظیم : بخش ادبیات تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 394]