واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مخفیگاه مریم
مریم دختر کوچکی بود. پدر و مادرش او را خیلی دوست داشتند و هر وقت کار خوبی انجام میداد و یا تولدش بود، برایش اسباببازیهای قشنگی میخریدند تا اینکه مدتی بود که اسباببازیهای مریم گم میشد ولی خود مریم زیاد ناراحت نبود. زیرا مریم یک جای مخفی برای خودش درست کرده بود. یک روز مادر مریم او را صدا زد ولی مریم جواب نداد و باز هم مادرش او را صدا زد اما مریم باز هم جواب نداد. مدتی گذشت. مریم صدای مخفی مادرش را شنید. پیش خودش گفت:مادرم چرا گریه میکند؟مریم هم گریهاش گرفته بود. او مادرش را خیلی دوست داشت. بهتر است پیش مادرش برود به خاطر همین از جای مخفی خودش بیرون میآید. پدر و مادرش او را میبینند. مادرش او را در آغوش میگیرد و گریه میکند.مریم میپرسد: «مامان چرا گریه میکنی؟»مادرش میگوید: از اینکه تو سالم هستی و اتفاقی برایت نیفتاده،خوشحالم.مریم میگوید: «وقتی آدم خوشحال میشود، میخندد.» مادرش هم میخندد و پدرش میپرسد:- تو کجا بودی؟مریم میگوید: «من جایی نرفته بودم، همینجا بودم.»پدرش میپرسد: «چرا جواب نمیدادی؟»مریم میگوید: «آخر نمیخواستم جای مخفی مرا کسی پیدا کند.»مادرش میپرسد: «جای مخفی؟ جای مخفی تو کجاست؟ میشود به ما هم نشان بدهی.»مریم گفت: «قول میدهید به کسی نگویید؟»پدر و مادرش قول دادند به کسی چیزی نگویند. مریم آنها را به طرف صندوق برد که گوشهی اتاق بود و پشت صندوق، کمی جای خالی بود که او آنجا مخفی شده بود و پدر و مادرش از دیدن آنجا و همینطور اسباببازی های زیادی که آنجا قایم کرده بود تعجب کردند.مادرش گفت: «اسباببازیهایت گم نشده بود. آنها را اینجا مخفی کرده بودی!»پدرش پرسید: «اگر اینجا، جای مخفی تو است، دیگر چرا اسباب بازیهایت را مخفی کردی؟»مریم میگوید: «چون دلم نمیخواست کس دیگری با آنها بازی کند.»پدر و مادرش گفتند: «درست است؛ چون نمیخواستی کسی با آنها بازی کند، آنها را اینجا مخفی کردی.»مریم گفت: «ولی خودم هر روز با آنها بازی میکنم.»مادرش گفت: «دوست داری که روزها من هم با تو در اینجا بازی کنم؟»مریم گفت: «قول میدهی که کسی دیگر را اینجا نیاوری؟»مادرش گفت: «قول میدهم.»پدرش گفت: «اجازه میدهی من هم، گاهی وقتها اینجا بنشینم و بازی تو را تماشا کنم.»مریم گفت: «شما هم با من بازی کنید و بازی کردن را یاد بگیرید.»پدرش گفت: «خیلی خوشحال میشوم که تو به من بازی یاد بدهی.»چند روزی گذشت و هر روز یک نفر دیگر میخواست با مریم بازی کند و این شد که حالا چند تا از بچههای همسایه به جای مخفی او میآیند و با هم بازی میکنند و پدر و مادرش هم هر روز با او بازی میکنند. مریم، پدر و مادرش را خیلی دوست دارد. جواد کوهستانیتنظیم: بخش کودک و نوجوان*************************************مطالب مرتبطبا کلاه یا بی کلاه؟ پرواز پرستو وقتی بابا گم شد گاو حسن دختر فراموشکار ماشین دودی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 254]