تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 5 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):راست ترين سخن، رساترين پند و زيباترين حكايت، كتاب خدا (قرآن) است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812684044




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دوقلوهای عجیب!


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دو قلوهاي عجيب!نوبت‌ به‌ محمد حسن‌ رسيد. سهميه‌اش‌ را گرفت‌ و رفت‌. چند نفري‌ که‌ رد شدند، نوبت‌ محمد حسين‌ شد. جلو رفت‌ که‌کمپوت‌ بگيرد، اما مسئول‌ پخش‌، با ديدن‌ او، اول‌ چند بار لب‌ گزيد، چشم‌ وابرو بالا و پايين‌ انداخت‌ که‌: «خجالت‌ بکش‌!» اما ديد محمد حسين‌ همچنان گل‌ و سنبل‌ ايستاده‌ و برّ و بر نگاهش‌ مي‌کند. حاجي‌، همان‌ طور که‌ اسلحه‌ کلاش‌ را از نوکش‌گرفته‌ بود و آن‌ را مثل‌ چوب‌ دستي‌، به‌ تهديد تکان‌ مي‌داد، هنوز دم‌ چادر ايستاده‌ بود، از همان‌ دور گفتم‌: «خُب‌ من‌ با مبهوت‌ کار دارم‌، گناه‌ که‌ نکردم‌»!حاجي‌ با همان‌ غلظت‌ گفت‌: «هي‌ ميره‌، ميگه‌ مبهوت‌، آخه‌ بچه‌ جان‌ مايک‌ دونه‌ مبهوت‌ نداريم‌، دو تا داريم‌، حالا جفتشان‌ هم‌ نيستند. برو يک‌ساعت‌ ديگر بيا که‌ پاک‌ اعصابم‌ را خُرد کردي‌.»چاره‌اي‌ نبود، سلانه‌ سلانه‌ رفتم‌ طرف‌ چادرمان‌. حاجي‌ پيرمردي‌ بودهفتاد ساله‌ و پدر سه‌ شهيد که‌ از اول‌ جنگ‌ به‌ جبهه‌ آمده‌ بود و حالا با آن‌ سن‌و سال‌ و قامت‌ تقريباً کماني‌، تيربارچي‌ دسته‌ شان‌ بود. در عمليات‌ والفجرهشت‌، گل‌ کاشت‌ و کلي‌ از خجالت‌ دشمن‌ درآمد و از بس‌ عصباني‌ و جوشي‌بود ميان‌ بچه‌ها به‌ «حاجي‌ آقا خشونت‌» معروف‌ شده‌ بود. تا مي‌خواستي‌چيزي‌ بگويي‌، با آن‌ چشمان‌ گود افتاده‌ و ريزش‌ همچين‌ بهت‌ زُل‌ مي‌زد که‌انگار هيپنوتيزمت‌ مي‌کرد.اگر جرأت‌ مي‌کردي‌ و مي‌خواستي‌ سر به‌ سرش‌ بگذاري‌، يهو مي‌پريد وبا هر چه‌ که‌ دم‌ دستش‌ بود، (کاسه‌، قابلمه‌، قندان‌ و حتي‌ اسلحه‌) همچين‌مي‌کوبيد توي‌ سرت‌ که‌ برق‌ سه‌ فاز از کله‌ ات‌ مي‌پريد و تا هفت‌ نسل‌ بعد از خودت‌ به‌ بيماري‌ «ميگرن‌» مبتلا مي‌شد. اکثر بچه‌ها که‌ کارشان‌ به‌ او مي‌افتاد و مي‌خواستند خدمتش‌ شرفياب‌ شوند، کلاه‌ خود آهنين‌ بر سر مي‌گذاشتند،انگار که‌ مي‌خواهند به‌ حضور رستم‌ دستان‌ مشرف‌ شوند!و اما «مبهوتها»! محمد حسن‌ و محمد حسين‌ مبهوت‌، دوقلوهايي‌ بودندهم‌ شکل‌ و هم‌ قد. مثل‌ سيب‌ سرخي‌ که‌ از وسط‌ نصف‌ شده‌ باشد. هميشه‌بچه‌ها، آن‌ دو را با هم‌ اشتباه‌ مي‌گرفتند. اتفاقاً همين‌ موقعها بود که‌ اتفاقات‌جالب‌ و با مزه‌اي‌ رخ‌ مي‌داد.
دو گل مثل هم
درپادگان‌ دو کوهه‌ که‌ بوديم‌، يک‌ روز که‌ از پياده‌ روي‌ اشکي‌ و خسته‌کننده‌ برگشتيم‌، تدارکات‌ گردان‌ ناپرهيزي‌ کرد و با ولخرجي‌ شروع‌ کرد به‌پخش‌ کمپوت‌ و آب‌ ميوه‌. بچه‌ها با بي‌ حالي‌ صفي‌ تشکيل‌ دادند و هر کدام‌ به‌نوبت‌ سهميه‌ شان‌ را گرفتند. نوبت‌ به‌ محمد حسن‌ رسيد. سهميه‌اش‌ را گرفت ‌و رفت‌. چند نفري‌ که‌ رد شدند، نوبت‌ محمد حسين‌ شد. جلو رفت‌ که‌ کمپوت‌ بگيرد، اما مسئول‌ پخش‌، با ديدن‌ او، اول‌ چند بار لب‌ گزيد، چشم‌ وابرو بالا و پايين‌ انداخت‌ که‌: «خجالت‌ بکش‌!» اما ديد محمد حسين‌ همچنان‌گل‌ و سنبل‌ ايستاده‌ و بِرّ و بر نگاهش‌ مي‌کند. تا اينکه‌ عصباني‌ شد و گفت‌:ـ برادر اين‌ چه‌ کاريه‌ که‌ مي‌کني‌؟ اين‌ کارها براي‌ يک‌ رزمنده‌ مسلمان‌زشته‌، برو، خدا خيرت‌ بده‌ برو!طفلکي‌ محمد حسين‌ جا خورد. گيج‌ مانده‌ بود که‌ اين‌ بابا چه‌ مي‌گويد و منظورش‌ چيست‌. آش‌ِ نخورده‌ و دهان‌ سوخته‌ شده‌ بود. کمي‌ فکر کرد وسپس‌ راه‌ افتاده‌ رفت‌. چند لحظه‌ بعد، هر دو پيدايشان‌ شد. محمد حسين‌ و محمد حسن‌، آن‌ بنده‌ خدا که‌ کلي‌ زده‌ بود توي‌ حال‌ او، چشمانش‌ گرد شد و دهانش‌ از تعجب‌ باز ماند. اما يک‌ دفعه‌ زد زير خنده‌. حالا نخند، کي‌ بخند.کمپوت‌ را به‌ طرف‌ محمد حسين‌ پرت‌ کرد و در حالي‌ که‌ از خنده‌ روده‌ برشده‌ بود از او عذر خواست‌.اين‌ گونه‌ حوادث‌، در صف‌ «کاخ‌ سفيد» (دستشويي‌) ـ گلاب‌ به‌ رويتان‌ هم‌ پيش‌ مي‌آمد.در منطقه‌ و در اردوگاهها آب‌ لوله‌ کشي‌ نبود. بچه‌ها آفتابه‌ را مي‌بردند واز منبع‌ آب‌ پر مي‌کردند. وقتي‌ محمد حسن‌ از کاخ‌ سفيد بيرون‌ شد، محمدحسين‌ آفتابه‌ را از دست‌ او گرفت‌ تا ببرد و پر کند. بچه‌ هايي‌ که‌ تا آن‌ موقع‌ آن‌دو نفر را با هم‌ نديده‌ بودند، جا خوردند و فکر مي‌کردند زمان‌ به‌ عقب‌برگشته‌ است‌ و يا به‌ قول‌ سينماچيها «فلاش‌ بک‌» شده‌ است‌!حالا برويم‌ به‌ دشت‌ شلمچه‌. ببينيم‌ آنجا چه‌ خبر بود:بوي‌ باروت‌ و دود، با عطر گل‌ محمدي‌ و گلاب‌ يکي‌ شده‌ بود. تانکهاي‌دشمن‌، با سر و صدا مي‌آمدند، ويراژ مي‌دادند و جلوي‌ ما عرض‌ اندام‌مي‌کردند. اما با انفجار يک‌ گلوله‌ آر پي‌ جي‌ در نزديکي‌ شان‌، فلنگ‌ رامي‌بستند، پشت‌ به‌ دشمن‌ و رو به‌ ميهن‌ الفرار.دو قلوهاي‌ قصه‌، محمد حسين‌ و محمدحسن‌، لب‌ دژ نشسته‌ بودند و تانکهاي‌ سوخته‌ دشمن‌ را مي‌شمردند و براي‌ بچه‌هاي‌ واحد ضد زره‌، که‌اشک‌ تانکهاي‌ دشمن‌ را درآورده‌ بودند، دست‌ تکان‌ مي‌دادند و خسته‌نباشيد مي‌گفتند.ساعتي‌ بعد با ديدن‌ پيکر خونين‌ محمد حسن‌، خشکم‌ زد، او را به‌ سنگر بهداري‌ برديم‌. سعي‌ مي‌کرد بخندد. خون‌ از پايش‌ سرازير بود و نفس‌ نفس‌مي‌زد. گذاشتيمش‌ داخل‌ آمبولانس‌ و... برو به‌ سلامت‌ و ساعتي‌ بعد، خودم‌مجروح‌ شدم‌ و سوار بر آمبولانس‌ راهي‌ عقبه‌ خط‌. با تعجب‌ محمد حسين‌ را ديدم‌ که‌ خونين‌ و مالين‌ کنارم‌ دراز کشيده‌ بود. پاي‌ او را هم‌ ترکش‌ نوازش‌کرده‌ بود. گفتم‌:ـ مثل‌ اينکه‌ شما دو تا داداش‌ ول‌ کن‌ همديگر نيستيد. واقعاً که‌ دوقلوهاي‌عجيبي‌ هستيد.
دو گل مثل هم
و محمد حسين‌ همانطور که‌ درد مي‌کشيد، خنديد. ميانه‌ جاده‌ چشممان‌به‌ حاجي‌ آقا محمدي‌ افتاد. ترکش‌ به‌ دستش‌ خورده‌ بود و کنار جاده‌، براي‌آمبولانس‌ دست‌ تکان‌ مي‌داد. آمبولانس‌، زير باران‌ تير و ترکشهايي‌ که‌ سر زده‌مي‌آمدند، ترمز زد تا حاجي‌ هم‌ سوار شود. با ترس‌، رو به‌ محمد حسين‌گفتم‌:ـ اي‌ واي‌ دخلمان‌ درآمد. حاجي‌ آقا خشونت‌!و رنگ‌ صورت‌ او هم‌ مثل‌ صورت‌ من‌ پريد و شد عينهو گچ‌! منبع: امتدادتنظيم: هنر مردان خدا





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 253]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن