واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نمايي از شهادت حر
راوي:اين كبوتري كه از ميان خون، بال ميگشايد گويا طعم پرواز را تازه با بال هاي نوباوهاش چشيده؟سروش: اين كبوتر نيست! خورشيد صبح عاشوراست كه با عصايي از خون و جنون در دست، طالع ميشود!راوي: اين سر بريده ي كيست كه از شيب افق رو به زمين ميغلتد و ميغلتد و كاكل ارغوانياش بر پيشاني خاك، پريشان ميشود؟سروش: خورشيد صبح عاشوراست و پيشاپيش ميداند كه بايد همچون شاهدي شرمسار، چشم بدوزد به عرصه نبردي نابرابر و ناظر باشد تا چگونه بادهاي كافر، كشتي نجات امت پيامبر را از هزار سو محاصره ميكنند. راوي: گويا مردي چون تيغ برهنه يا بهسان زبانهاي از آتش خروش به فرياد آمده است!سروش: خاموش! اين حسين است كه اتمام حجت را قامت علوي برافراشته و چونان سروش، خيل اهريمنان را به نور ميخواند!راوي: من شورشي نيستم! جز براي راست كردن كجيها و زدودن لكههاي پليدي از دامان اسلام، پاي در اين وادي ننهادهام! و خدا داند كه مرگ را در صحراي شرف بر زيستن با ظالمان كه حاصلي جز ستوه و اندوه ندارد، ترجيح ميدهم!راوي: اشقيا از هر سو كمان ملامت به زه كرده اند و تيرهاي شماتت بر صداي رساي حسين ميبارند!سروش: ابنسعد شوم آئين را بنگر! چگونه خيل منحوسان را گواه ميگيرد تا بدانند كه اوست كه نخستين خدنگ را در كمان ننگ مينهد و خيمه گاه حسين را نشانه ميگيرد!راوي: نخستين تير را ابنسعد به سوي اردوگاه زادگان نبي و وارثان وصي ميافكند؟!سروش: نه! در اين وادي، تير نخست را غربت در كمان تنهايي گذاشت و گلوي رسالت حسين(ع) را نشانه گرفت! كربلا حاصل تنهايي و غربت مرام محمد و مشرب علي(ع) است!راوي: سواري انگار از صف اشقيا جدا ميشود! خدا ميداند كه چه در دل دارد! [با هر قدم تاختن، رنگ زمينه از سياهي به روشني و سپس به سرخي ميگرايد]سروش: اين همان "حُرّ" است كه تا ساعتي پيش هنوز زنجير از دست و پا باز نكرده بود! از وادي "طلب" گذشته و پا در مسير "عشق" گذاشته!هان گويا به "معرفت" حق نائل گشته است! اگر چون تيري از كمان تيرگيهاي گذشته جدا ميشود از آن روست كه ميداند:سالك نرسد بيمدد پير به جاييبي زور كمان ره نبرد تير به جاييراوي: آيا امن و آسايش و تنعم را فرو مينهد و عطش و آتش را ميگزيند؟!سروش: نيك ميداند كه:ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوستعاشقي شيوه رندان بلاكش باشدآتشي كه اينان برگزيدهاند، پيشتر نيز ابراهيم را تا گلستان، بدرقه كرده است.راوي: قطرهاي بيش نيست!سروش: سر دريا شدن دارد!راوي: يك قطره بيش نيست!سروش: در صدف حسين، مرواريدي خواهد شد درشت و چشمگير و نفيس!راوي: يك قطره تنها؟ (با تعجب )سروش: قطره درياست اگر با درياست ورنه او قطره و دريا درياست!راوي: مگر نخستين بار هم او نبود كه راه بر حسين بست؟ سروش: راه بر خود بسته بود! اينك از بن بست خود رهايي يافته و به جانب خدائيان شتافته! خمار انكار بود، مست ميشود! نيست بود، هست ميشود!راوي: چگونه ممكن است؟ لحظهاي پيشدر بند خويش! و اينك خروج و پا بر پلكانِ عروج؟!سروش: ديگرگون شده اكسير سخنان حسين است! دست از مس تن كشيده، رو به كيفيتي والا ميتازد:كيفيت طلا شدن، در بوته بلا روزي كه ز درياي لبش دُر ميرفتنهر كلماتش از عطش، پُر ميرفتيك جوي از آن شطّ عطشسوز زلالآهسته به آبياري حر ميرفت!دست از مس وجود چو مردان ره بشوي تا كيمياي عشق، بيابي و زرشوي اگر به سوي حسين – عليه السلام - باز مي گردد هم از آن روست كه آبياري شده گلوگاه سومين برهان خداوند، بر مردمان است و به زبان حال ميگويد:كشتي كشتي اگر گناه آورديمغم نيست كه رحمت تو دريا درياست! راوي: اين حر است فرا روي حسين ايستاده و سر به زير افكندهسروش: پير مغان ز توبه ما گر ملول شد گو باده صاف كن كه به عذر ايستادهايم!از گرد راه تن خاكي رسيده و پيشاپيش سپاه افلاكيان ، به عذر ايستاده است! هم او بود كه ميان خاك و خدا مخيّر بود و خدا را برگزيد! فرشتگان چون حسن انتخاب او را ديدند، عرش، غرق هلهله شد! معتكفان خانقاه عرش، دف ميزنند كه تير توبه حرّ به هدف نشسته است!راوي: حرّ چه ميگويد؟ چه ميخواهد؟ چه ميجويد؟ سروش: در زمين سخن ميگويد و عرشيان در ملكوت آسمانها ميشنوند: ديروزت اگر رو به قتال آورديمدر پاسخ تو زبان لال آورديمامروز به خيمه گاه آن دعوت نابصد علقمه لبيك زلال آورديم!راوي: همچنان سر به زير افكنده دارد! انگار ميگويد: پدر و مادرم فداي تو باد يا حسين! از روي تو و دختر فاطمه شرمسارم!!سروش: حسين به خاموشياش ميخواند و دلدارياش ميدهد: لطف خدا بيشتر از جرم ماست!نكته سربسته چه داني، خموش!راوي: سر بر ميكند و لحظهاي چشم ميدوزد به دو خورشيد علوي در صورت مبارك امام!سروش: در دلش لشكري از اندوه، سينه ميزند و دم ميگيرد: اي حضرت عشق! ياريام كنزردم ز خزان، بهاري ام كن!جز شور سفر به سر ندارم ره توشه به جز خطر ندارمبا لطف تو اهل راز گشتمعذرم بپذير! بازگشتماي حضرت عشق، دست گيرم! من حرّ توام، مخواه اسيرم!بگذار كه در ركاب باشم هيهاي ترا جواب باشماي واي اگر كه حر نباشمخالي ز خود، از تو پر نباشمدر وادي عشق بي نهايتبگذار كه جان كنم فدايتاز محبسِ تن بكش برونماذن فوران بده به خونم!اي حضرت عشق! ياريام كنزردم ز خزان، بهاريام كنحُر چه مردانه ميجنگد! رنگ از رخسار تبهكاران پريده است. او نخستين تيغ ناحق بود و اينك نخستين سپر است برخاسته به حمايت از حق! حاصل كيمياگري حسين!قطره وجود حر به سرخي گراييده است. قطره در شرف دريا شدن است، هان بنگريد، دريا ميشود! در بستر اقيانوس ـ قطره پيشين ـ سرخرو ناپيدا ميشود، دريا ميشود، دريا! او نيك ميدانست: از رود تا دريا، راه درازي نيست، رودي كه از خود بگذرد، درياست!راز حرّ شدن، گذشتن از "خود" است. حرّ شهيد ميدانست!دريا، تكرار رود است، رود اما، تكرار دلهاي دريايي! برگرفته از :طلسم سنگ، نوشته شادروان سيد حسن حسيني
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 104]