تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ساقدوش کیست ؟ | وظیفه ساقدوش در مراسم عقد و عروسی چیست ؟
قایقسواری تالاب انزلی؛ تجربهای متفاوت با چاشنی تخفیف
چگونه ویزای توریستی فرانسه را بگیریم؟
معرفی و فروش بوته گرافیتی ریخته گری
بهترین بروکر برای معاملات فارکس در سال 2024
تجربه رانندگی با لندکروز در جزیره قشم؛ لوکسترین انتخاب
اکسپرتاپ: 10 شغل پردرآمد برای مهاجران کاری در کانادا
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1816500013
اسمت را به آنها نگو!
واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: نورهاي رنگي بر جمعيت هيجانزده خيابانها ميتابيد. ازدحام مسافرها، در صفي طولاني و كشيده، با هجوم آنها به تك اتوبوسي كه بالاخره سروكلهاش پيدا شده بود، از شلوغي و شتاب زندگي در ايام عيد بود. پسركي ريزنقش و بور با عينكي با شيشههاي سفيد و پهن روي چشم، چون مار از لابهلاي هجوم جمعيت خزيد و روي آخرين صندلي خالي، روبهروي دو جوان نشست و بلافاصله كيف مدرسهاش را روي پاهايش انداخت. جوانها يكي سبزه و فلفل نمكي با چانهاي كشيده و حدود بيست و چهار ساله و ديگري كم سنوسالتر و سفيد و توپر بود. به محض اين كه اتوبوس در ميان قيل و قال نشستهها و سرپاييها راه افتاد جوان سبزه، آرام به پاي پسرك زد و با لبخندي گفت: «هي، چهطوري؟» پسرك با لبخندي جوابش را داد و سري تكان داد. جوان پرسيد: «چه كيف خفني! مدرسه هم ميري؟» - آره! جوان به طرفش خم شد: «كلاس چندمي؟» - سوم! - به تو نميآد كلاس سوم باشي. بهت ميآد سوم باشي. - من كه گفتم سومم. - عجب! گفتي؟ من كه نشنيدم. اما باز هم ميگم به تو نميآد. خب، بگذريم. مسيرت كجاست؟ پسرك صاف توي صورتش خيره شد: «هر جايي كه اين اتوبوس بره.» جوان سبزه به شانه بغل دستياش زد تا توجهش را جلب كند: «سوار اتوبوس شده و نميدونه كجا ميره.» جوان دومي زل زد توي چشمهاي پسرك: «مگه خونه و زندگي نداري؟» - دارم. - پس چهطور نميدوني كجا ميري؟ - ميدونم. - درسِت چي؟ خوبه؟ - اي، بيست نشم نوزده تو شاخشه. - از قيافهتم معلومه كه خيلي خوش درسي. كمكم توجه مسافرهاي سرپايي نزديكشان به آنها جلب ميشد. جوان اولي گفت: «از درس بگذريم. گفتي مدرسهت كجاست؟» پسرك لبخند سريعي زد: «سر خيابان!» ابروهاي جوان بالا پريدند: «عجب! چه مدرسه خفني! اون وقت تو اونجا درس ميخوني؟» - گاهي وقتها. وقتي تعطيل ميشه، نه. - همهاش تلپ تهراني؟ - نه، مثلاً همين تعطيلات سال پيش رفته بوديم... - اروپا رفتي؟ - نه. - رئال مادريد چي؟ تصويرگري: ليدا معتمد پسرك پوزخندي زد و سعي كرد خودش را نگه دارد: «رئال مادريد شهر نيست، يه تيم اسپانياييه.» جوان دومي گفت: «پسرمون راست ميگه. تو هنوز فرق رئال و مادريد رو نميدوني؟» جوان اولي زد توي پيشانيش: «خب، باشه. تو تا حالا رئال مادريد بودي؟ چه جور جاييه؟» پسرك گفت: «من طرفدار بارسلونم.» و با تأسف ادامه داد: «استقلال هم كه باخت!» جوان سبزه از ته دل گفت: «به درك!» پسرك ابرو در هم كشيد: «پرسپوليسي هستي؟» - پسر! ديدي چه قهرمان شد؟ - فصل پيش كه ما قهرمان بوديم. - با تفاضل گل! - شما هم كه با گل دقيقه 96 رستگار شديد. ناگهان تلفن همراه پسر زنگ خورد و دستپاچه شد. همين كه دكمهاش را زد قطع شد و چند ثانيه بعد دوباره به صدا درآمد. پسر فقط در حد يك جمله صحبت كرد. جوان سبزه پرسيد: «بابايي بود؟» - نه. - نيني بود؟ پسر سر تكان داد: «مادرم بود.» - چي ميگفت؟ - پرسيد كجا هستم. جوان دومي چشمهايش را پيچاند: «پس مامانت فكر ميكنه هنوز خيلي بچهاي.» جوان سبزه يك اسكناس هزار توماني از جيبش بيرون كشيد، خودش را تا لبه صندلي جلو كشاند و از پسر پرسيد: «تو پول خرد نداري؟» - ندارم. - اگه پول مول توي جيبات پيدا نميشه كرايهت رو حساب كنيم. - باشه. جوان دومي چشمهايش را درشت كرد: «واقعاً ميذاري ما حساب كنيم؟» پسر قاطعانه گفت: «اشكالي نداره.» مردهاي بالاي سرشان، لبخند بر لب، توي نخ آنها رفته بودند. جوان اولي پرسيد: «كرايهاش چند ميشه؟» - 125 تومان. - نه، خوشم اومد، اينو يادشه. حرفي نيست، ما حساب ميكنيم. اما فقط صد تومنش رو. يه 25 تومني تو جيبات پيدا ميشه؟ به جاي پسر، جوان دومي جواب داد: «من كه ميگم اونم نداره.» جوان اولي لبخند زد: «اگه فقط يه 25 تومن داشت صد تومن كاسب ميشد. ميتونستي باهاش خيلي چيزها بخري. قاقاليلي ميخريدي و ميخوردي.» به پسر برخورد، يكهو پايش را پرت كرد و نوك كفشش روي ساق جوان نشست. جوان با چهرۀ درهم فشرده گفت: «عجب زوركفشي داره. يادت باشه هميشه با بزرگتر از خودت با احترام رفتار كني. چه كفشهايي! توي خيابون پيداشون كردي؟» پسر مثل ترقه از جايش كنده شد اما گويي پشيمان شده باشد هيچ كاري نكرد و جوابي نداد. بالاسريها بيصدا خنديدند و با دلسوزي، انگار حريفي قابل ترحم دارد مبارزهاش را وا ميدهد، نگاهش كردند. جوان اولي چشم ريز كرد: «رنگ مورد علاقه؟» پسر ساكت بود. جوان دومي جواب داد. «آبي.» جوان اولي گفت: «دو تا رنگ.» جوان دومي پرسيد: «چرا دو تا؟» جوان اولي پرسيد: «پس چند تا؟» جوان دومي گفت: «يكي» جوان اولي گفت: «آبي و سفيد» جوان دومي پرسيد: «چرا دو تا؟» جوان اولي جواب داد: «لباساشو، سفيده.» پسر همچنان به حالت قهر ساكت بود. مسافرهاي سرپايي كه حالا كاملاً حواسشان به آنها بود، با نيشهاي باز دلسوزانه او را نگاه ميكردند. جوان سبزه پرسيد: «اسمت چيه؟» پسر شانه بالا انداخت. - يه رازه؟ پسر سرش را رو به پنجره برگرداند. جوان اولي گفت: «خودمون پيداش ميكنيم» و حدس زد: «بهروز؟ بهنام؟ بامشاد؟ بامداد؟» پسر رويش را برنگرداند. جوان دومي تند و تند ادامه داد: «بتول؟ بيتا؟ بهناز؟ مينا؟ مينو؟ مهناز؟ مهتاب؟ مهوش؟ مستانه؟ مژگان؟...» يكهو پسر سرخ شد و دوباره پايش را به طرف جوان اولي ول كرد كه درد در چهرهاش دويد. اما خونسرديش را حفظ كرد و در حالي كه ساقش را مالش ميداد، ادامه داد: «كريم؟ كرم؟ كرامت؟ كوكب؟ كبري؟ كتي؟ شري؟ فري؟...» حالا دستهايش را جلوي پاهايش گذاشته بود و قوز كرده بود، گفت: «خودت بگو.» جوان دومي پرسيد: «توش نون داره؟» پسر ابرو بالا انداخت. جوان اولي پرسيد: «زچي؟ ز دستهدار؟ ز بيدسته؟ حروف الفبا بلدي؟» پسر لبهايش را غنچه كرد: «نچ» - الف داره؟ - آره - اَ، اُ، اِ - فقط الف. - ب داره؟ - آره. - چند حرفيه؟ - پسر پيش خودش حساب كرد: «هفت حرفيه.» جوان اولي گفت: «كامران.» پسر خنديد: «چه كله پوكي! اون شش حرف داره.» جوان دومي گفت: «نادعلي» پسر دستش را روي شكمش گذاشت و اين بار از ته دل خنديد مسافرها حالا سراپا گوش بودند و انگار دوست داشتند خودشان كاشف اسم پسر باشند. جوان اولي نگاهي به بيرون انداخت و نيمخيز شد: «من اينجا پياده ميشم. اسمتو بگو تا همه كرايهت رو حساب كنم.» پسر با شيطنت نگاهش كرد و لگدي به طرفش ول كرد. با رفتن او جوان دومي بيتاب كارش را ادامه داد و چند اسم ديگر گفت. وقتي به نتيجه نرسيد، تلفن همراهش را از جيب در آورد و گفت: «من اسم تو رو از زير زمين هم شده پيدا ميكنم. غ و ع داره؟ غلامعلي، عليمردان؟» - نچ؟ - هـ؟ همايون؟ پسر هيجانزده گفت: «آره. داره» جوان لبخند زد «پس تا حالا هـ و الفش در اومده؟ ح چي، ح جيمي؟» - نچ! - ج، خ، چ؟ - نچ! - نون؟ پسر خنديد: «آره» - ب؟ - اينم توش هست. - ب، هـ، ا، اسمت بهاره؟ پسر غش غش خنديد: «دو تا كلهپوك! لورل و هاردي! اولاً بهار اسم دختره، دوماً چهار حرفيه.» - م داره؟ - آره، خيلي نزديك شدي. جوان روي دكمههاي موبايلش زد «ب، هـ ، ا، م، ژ، ز؟» - ز را كه پرسيده بودي، نچ! جوان كلافه شده بود چند حرف ديگر هم پرسيد. بعد صدايش را بالا برد: «پس اسم تو چه كوفتيه؟» - خودت بايد پيدايش بكني. حالا مسافرها به عنوان پسري كه دستش انداخته بودند به او نگاه نميكردند و در يك تغيير نظر ناگهاني نگاههاي تمسخرآميزشان را به طرف جوان چرخانده بودند. جوان سين و شين را هم پيش كشيد ولي به نتيجهاي نرسيد. عاقبت با اخمهاي درهم از روي صندلي بلند شد و به پسر توپيد «توي نيموجبي منو گذاشتي سركار. حالا خودت بگو اسمت چه زهرماريه!» پسر در حالي كه مثل فاتحان جنگها روي صندلياش رها شده بود با لبخند پيروزمندانهاي گفت: «هنوز هم فرصت داري.» جوان موبايلش را بست و با خشم از لاي دندانهايش غريد: «سلطانعلي، فرناز، فروزان، پريچهر، ليلا، لاله، علي، تقي، نقي...» پسر لگدي به سويش پرت كرد و آنقدر با چشم دنبالش كرد تا پياده شد. بعد از جايش برخاست و درشت روي بخار شيشه پنجره نوشت «بهمنيار» و به طرفش زبانك كشيد. روي صندلياش لم داد، چشمهايش را بست و لبخندي روي لبهايش كاشت. منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 89]
صفحات پیشنهادی
اسمت را به آنها نگو!
اسمت را به آنها نگو!-نورهاي رنگي بر جمعيت هيجانزده خيابانها ميتابيد. ازدحام مسافرها، در صفي طولاني و كشيده، با هجوم آنها به تك اتوبوسي كه بالاخره سروكلهاش پيدا شده ...
اسمت را به آنها نگو!-نورهاي رنگي بر جمعيت هيجانزده خيابانها ميتابيد. ازدحام مسافرها، در صفي طولاني و كشيده، با هجوم آنها به تك اتوبوسي كه بالاخره سروكلهاش پيدا شده ...
جلوه هائي از سلوك سياسي آيت الله طالقاني(1)
من گفتم، «اخيراً جزوه اي از «انجمن قلم» مصر به دست من رسيده كه موضوع آن درباره «خلافت و امامت» است. من اين را به .... ديروز هم گفتم اسمت را راست نگو. بگو اسمم حسن ...
من گفتم، «اخيراً جزوه اي از «انجمن قلم» مصر به دست من رسيده كه موضوع آن درباره «خلافت و امامت» است. من اين را به .... ديروز هم گفتم اسمت را راست نگو. بگو اسمم حسن ...
عشقی جاودانه
عشقی جاودانه-گفتم ارزانی کیست ماه شب دیدن را ؟ / گفت آن کس که شناسد گل و گل چیدن را . روزی که یادت نکنم روز خدا نیست / سوگند به اسمت که دلم از تو جدا نیست . اگر یه روز یه شاپرک تو خونتون کشید سرک / یه خورده یاد من بیفت ، نگو ولش کن به در.
عشقی جاودانه-گفتم ارزانی کیست ماه شب دیدن را ؟ / گفت آن کس که شناسد گل و گل چیدن را . روزی که یادت نکنم روز خدا نیست / سوگند به اسمت که دلم از تو جدا نیست . اگر یه روز یه شاپرک تو خونتون کشید سرک / یه خورده یاد من بیفت ، نگو ولش کن به در.
سرانجام قصه چت (طنز)
... و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش به من می گفت هیجده ساله هستم / تو اسمت را ... ز صورت هم نگو البته زیباست ندیده عاشق زارش شدم من / اسیرش گشته بیمارش شدم ... زفکرش بی خور و بی خواب بودم به خود گفتم که وقت آن رسیده / که بینم چهره ی آن ...
... و مبتلایش / شبا پیغام می دادم از برایش به من می گفت هیجده ساله هستم / تو اسمت را ... ز صورت هم نگو البته زیباست ندیده عاشق زارش شدم من / اسیرش گشته بیمارش شدم ... زفکرش بی خور و بی خواب بودم به خود گفتم که وقت آن رسیده / که بینم چهره ی آن ...
اسوه صبر و مقاومت جانبازان شيميايي
نه به آن صورت كه اسمم را فراموش كنم، ولي مثلا شماره تلفن هايي را كه هر روز با آنها سرو كار دارم، فراموش مي كنم. من به آدمهايي برخورد كرده ام كه در جبهه موجي شده اند و گاهي تمام ...
نه به آن صورت كه اسمم را فراموش كنم، ولي مثلا شماره تلفن هايي را كه هر روز با آنها سرو كار دارم، فراموش مي كنم. من به آدمهايي برخورد كرده ام كه در جبهه موجي شده اند و گاهي تمام ...
شرفی:حجازی را همینها کشتند که کنار تختش ایستادند/به ...
شرفی:حجازی را همینها کشتند که کنار تختش ایستادند/به بازیکن میگویی کتاب ... هوادارانش هم ماندند، آنها دیگر نمیتوانستند پاس همدان را دوست داشته باشند چون دیگر ... هر روز کنار خودش داشته باشد که به او بگویند کجا برو، چهکار کن، چهچیز بگو یا نگو و. ... زیر سؤال میرفت و من کسی نیستم که بهخاطر صد میلیون پول اسمم را خراب کنم.
شرفی:حجازی را همینها کشتند که کنار تختش ایستادند/به بازیکن میگویی کتاب ... هوادارانش هم ماندند، آنها دیگر نمیتوانستند پاس همدان را دوست داشته باشند چون دیگر ... هر روز کنار خودش داشته باشد که به او بگویند کجا برو، چهکار کن، چهچیز بگو یا نگو و. ... زیر سؤال میرفت و من کسی نیستم که بهخاطر صد میلیون پول اسمم را خراب کنم.
خاله قزی سریال 'خوش نشینها' در کنار شوهرش
... برویم سر وقتش.شب جمعه ، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی ، واقع در یکی از محلات جنوب. ... مثلا یکی از آنها را که اسمش “حسن بود تا دو سال و نیمش شد، مردم گفتند: چقدر قشنگ است. بچه نظر خورد، ..... گفتم: بابا من خودم اسم نوشته بودم و اسمم درآمده. با پول خودم آمدم. ... حالا نگو او را بردند خبر شهادت رضا را بدهند. اذان مغرب که ...
... برویم سر وقتش.شب جمعه ، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی ، واقع در یکی از محلات جنوب. ... مثلا یکی از آنها را که اسمش “حسن بود تا دو سال و نیمش شد، مردم گفتند: چقدر قشنگ است. بچه نظر خورد، ..... گفتم: بابا من خودم اسم نوشته بودم و اسمم درآمده. با پول خودم آمدم. ... حالا نگو او را بردند خبر شهادت رضا را بدهند. اذان مغرب که ...
یک عالمه sms عاشقانه
سلام به سلامتی باغچه ، که خاکش منم گلش تویی و خارش هرچی نامرده سوزن عشقت خورد ... قادر به پرواز خواهیم بود که در آغوش هم باشیم نگو هرگز خدا حافظ که از تنهایی بیزارم . ... گر مستی چشمان سیاه تو گنا ه است ، من طالب آن مستی و خواهان گناهم اسمتو روی ...
سلام به سلامتی باغچه ، که خاکش منم گلش تویی و خارش هرچی نامرده سوزن عشقت خورد ... قادر به پرواز خواهیم بود که در آغوش هم باشیم نگو هرگز خدا حافظ که از تنهایی بیزارم . ... گر مستی چشمان سیاه تو گنا ه است ، من طالب آن مستی و خواهان گناهم اسمتو روی ...
همسفر ؛ نويسنده : مريم شهسواري ؛ تايپ از دريا : داستانهای ...
مسافر خانه چي كه از ابتدا او را زير نظر داشت با ديدن دسپاچگي او خطاب به آن مردان گفت: .... اسمم ؟ اسم من چيه ؟ طاها و دكتر سعيدي با نا اميدي به هم نگاه كردند . از آن چه كه بيش از همه مي ترسيدند دچارش گشته بودند -- از دست دادن حافظه .... نگو تازه اول مكافاته !
مسافر خانه چي كه از ابتدا او را زير نظر داشت با ديدن دسپاچگي او خطاب به آن مردان گفت: .... اسمم ؟ اسم من چيه ؟ طاها و دكتر سعيدي با نا اميدي به هم نگاه كردند . از آن چه كه بيش از همه مي ترسيدند دچارش گشته بودند -- از دست دادن حافظه .... نگو تازه اول مكافاته !
لبخند در اسارت
این سؤال پیش میآید كه در این خنده چه رازی است كه اسیر جنگی ایرانی به خاطر آن ... ناباورانه با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم کرد و گفت: به من دروغ نگو. ... یک شب نگهبان عراقی آسایشگاه به یکی از برادران که زود بلند شده بود، اشاره کرد و گفت: اسمت چیست؟
این سؤال پیش میآید كه در این خنده چه رازی است كه اسیر جنگی ایرانی به خاطر آن ... ناباورانه با چشمانی از حدقه درآمده نگاهم کرد و گفت: به من دروغ نگو. ... یک شب نگهبان عراقی آسایشگاه به یکی از برادران که زود بلند شده بود، اشاره کرد و گفت: اسمت چیست؟
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها