تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 14 تیر 1403    احادیث و روایات:  حضرت زهرا (س):کسی که عبادت های خالصانه خود را به سوی خدا فرستد، پروردگار بزرگ ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1804461341




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

همسفر ؛ نويسنده : مريم شهسواري ؛ تايپ از دريا : داستانهای ایرانی و خارجی


واضح آرشیو وب فارسی:آشپز آنلاین: قلم در گورستان سفيد كاغذ به حركت در آوردم تا از احساسي ترين نقطه وجودم از زيبا ترين زيبايي ها بنويسم و آنچه گفتني است را تقديمتان كنم . آن چه مي نگارم هم ياد است هم يادگار .
مي خواهم در ديار خوب تنهايي پا بگذارم و در باغ روياهايمان بار ديگر به نجوا بنشينيم .
از دختري بگويم كه قرار است قرباني اگرها و بايدها شود . سنت ها واسلوب هايي كه شايد روزي آن هم در سالياني دور چاره ساز مشكلي بودند و بهترين راهكار . اما حالا و در اين سال ها خود به مشكلي جديد مبدل گشته اند و نفس كار به زير سوال رفته اند!
اين بار نيز يلداي روياهايم در حالي كه آشفته حال و سرگردان بر ميخك خرد شده آرزوهايش به نجوا نشسته است برايتان از عشق مي گويد و از مرگ عشق ها  ، از جوانمردي مي گويد و از ظلم ها ، ظلمي كه از ساليان دور بر او و همنو عانش روا داشته اند و پشت نقاب صلح و سنت بر آن مهر تاييد ميزنند . و اوست كه مي ايستد ، و مقتدر و شجاع ، بيماريها و ناتواني ها را پشت كوه عظيم عشق پس ميزند و فرياد مي شود تا گوش آناني را كه ظالمانه براي او تصميم گرفته اندو عشق وآرمانش را به تمسخر كشيده اند ، كر كند . كه تلنگري باشد براي انديشه ها . به فردا دلخوش است ، به زنجير شدن زندگي ها ، آن هم به فردا ، مي داند كه فردا بوي شكفتن از پنجره مي آيد و گلبرگ هاي انتظار تمام پنجره ها را غرق در سبزي مي كنند .
با ياري او كه بي همتاست ، به نام عشق ، براي عشق ، وبه ياد معطر عشق وباز هم مي نگارم و اين بار براي يلدا .  .  . !
نويسنده

فصل اول 
صداي مرد كلفت و گوش خراش بود:
- آبجي زود باش ، عجله داره .
با اكراه گوشي را در دست لرزانش جاي داد . از تنهايي مي ترسيد و بيش از همه از روبه رو شدن با آن مرد كه از زير ابروان پرپشتش مرموزانه او را مي كاويد . پشتش را به او كه متصدي مهمانخانه بود كرد و گفت:
- الو  .  .  . بفرماييد .
فقط يك جمله در گوشش طنين انداز شد و پشتش را لرزاند .
- برو  .  .  . فرار كن . دارن ميان يلدا .  .  .
گوشي تلفن از دستش رها شد و در خود ناليد:
- پيدامون كردن .
نگاهش روي در مسافرخانه ميخكوب ماند . با ديدن چند مرد كه همزمان وارد آنجا شدند . نفسش در سينه
حبس شد . گويي جان از بدنش گريخت .  پشتش را به آن ها كرد و چادر مشكي اش را محكم روي صورت
كشيد تا كسي متوجه او و لرزش شديدش نشود .
مسافر خانه چي كه از ابتدا او را زير نظر داشت با ديدن دسپاچگي او خطاب به آن مردان گفت:
- كجا آقايان ؟ اتاق خالي نداريم .
مردي كه مسن تر بود با لهجه ايي به خصوص گفت:
- اتاق نمي خواهيم اومديم دنبال يه آشنا .
- آشناتون كيه ؟  .  .  . اسمش ؟
- يوسف . همراه يه دختر كه اسمش يلداس .  .  .
دختر چشمانش را بست و به زحمت آب دهانش را فرو داد . تمام وجودش گوش شد تا جواب مسافر خانه چي را بشنود .
- اتاقشون طبقه بالاست ، ته راهرو .
زير بار هيجان خرد شد و با شنيدن صداهايي كه از او فاصله مي گرفتند نفس راحتي را از سينه بيرون داد و با نگاهي پر سپاس به مرد نگريست . او نيز ابرو بالا انداخت و گفت:
- قابل شما رو نداشت .  .  . مي خواي برو تو اتاق خودم مخفي شو . اون جا امن تره . منم دست به سرشون مي كنم برن .
يلدا با ترديد نگاهش كرد . شرارت و شيطنت را در نگاه مرد تشخيص داد و بدون كلامي پا به فرار گذاشت . حال خود را نمي فهميد فقط مي خواست از آنجا دور شود .  مقصدش مهم نبود فقط بايد مي رفت  . بي اختيار قدم ها يش را تندتر برداشت  . دهانش از شدت هيجان وترس خشك شده بود و قفسه سينه اش تير كشيد  . با دست قلبش را فشرد و گفت:
- حالا وقتش نيست ، آروم باش وكمكم كن . يه اين بار رو به خاطر من قوي باش .
در حال دويدن چادرش به سپر ماشيني گير كرد و جر خورد  . با حرص چادر را از سرش برداشت و به گوشه اي پرتاب كرد و باز هم به دويدن ادامه داد . نگاه پر از شماتت مردم را نا ديده گرفت و به كوچه تاريكي پناه برد . در سايه روشن درختي ايستاد ، به تنه درخت تكيه داد تا نفسي تازه كند و ضربان قلبش پايين بيايد . با شنيدن صداي كسي خود را به پشت درخت كشيد و نفس را در سينه حبس كرد . با رفتن عابر پاهايش شل شد و همچنان كه به تنه درخت تنومند تكيه داده بود روي زمين نشست . با دو دست شقيقه هايش را فشرد و براي لحظاتي پلكها را روي هم قرار داد .
به ياد چند ماه پيش افتاد كه چه راحت و بدون هيچ ترس و واهمه اي به درس و دانشگاهش مي رسيد و جز دغدغه درس و كلاس چيزي آزارش نمي داد . در كنار مادر و پدر و يوسف روزگار خوشي داشت . اما با آن اتفاقات شوم زندگي آرام و بدون تنش او دچار دگرگوني شد .
در كودكي آنها نيز چون اقوام ديگرشان زندگي ايلياتي داشتند . پدربزرگش جزء بزرگان و خوانين ايل بختياري بود . اما پدر كه زياد طرفدار آن نوع زندگي نبود به شهر اصفهان كوچ كرده و زندگي شهري را در پيش گرفت . براي فرزندانش هيچ چيز كم نگذاشت و براي تحصيلشان از هيچ تلاشي فرو گذار نكرد . با آنكه در اصفهان ساكن شده بودند اما با گذشته وآداب و رسوم ايلياتي و همين طور اقوام دور و نزديكشان در ارتباط بودند . تابستانها و تعطيلات به ميان ايل بازمي گشتند و همه اقوام دور هم جمع مي شدند .
روزهاي بهاري و تابستاني را به سواركاري و تيراندازي و شكار مي پرداختند و او نيز چون دختران ديگر فاميل سواركاري و تيراندازي را به خوبي از پدر و عمو ها فرا مي گرفت . مشكلات آنها از زماني آغاز شد كه بين خوان بالا و خوان پايين نزاعي سخت در گرفت ، آن هم بر سر زمين و تقسيم آب . در آن نزاع كشته هايي به جا ماند كه آغاز مصيبت آنها شد .
اقوام مقتول در صدد تلافي بر آمدند و قتلي ديگر صورت گرفت و جواني ديگر كشته شد و در اين ميان عموي يلدا به زندان افتاد . بزرگان هر دو ايل دور هم جمع شدند تا مسله را با شور و مشورت حل و فصل نمايند . بزرگان ايل تصميم گرفتند چون اجداد شان به وسيله خون بس و ازدواج دختري از يك ايل با پسري از ايل ديگر به اين ماجرا فيصله دهند .  از بخت بد يلدا قرعه به نام او افتاد . او تنها دختر خانواده بود!تنها نوه اي كه دختر بود و آماده ازدواج!
همه عمو ها يا پسر داشتند يا ازدواج نكرده بودند .  داماد هم از طرف مقابل انتخاب شد .  پسري سي ساله
به نام كمال . با تحصيلات ابتدايي و عقايدي مخصوص به خود .  پدر يلدا با اين امر مخالفت كرد و با اعتراضش چيزي نمانده بود نزاعي ديگر سر گيرد و خوني ديگر ريخته شود .  يوسف برادر يلدا به هيچ وجه تن به اين امر نمي داد و مدام مخالفت مي كرد .  يك ماه تمام بزرگان قوم ها با پدر يلدا صحبت كردند تا او را راضي كردند كه براي نجات جان پسري كه مورد تهديد قرار گرفته بود تن به ازدواج دخترش بدهد .
پدر ميان بد و بد تر ، بد را انتخاب كرد و در ميان اشك و آه خود و همسرش رضايتش را اعلام كرد . يلدا
مات و مبهوت نظاره گر برو بياها براي آماده سازي جشني مفصل شد . هر چه التماس كرد و ناليد هيچ اثري نداشت  .  وقتي داماد را ديد بيشتر ناراحت و عصباني شد او مردي جوان و قوي هيكل بود و با ادامه تحصيل همسر و آزادي هايي كه تا آن روز يلدا داشت كاملآ مخالف بود . در همان صحبت ابتدايي به يلدا گفت كه بايد در ميان ايل باقي بماند و جز به كار خانه و آوردن بچه به چيز ديگري نيانديشد . يلدا كه به تازگي دچار ناراحتي قلبي شده بود و مي دانست كه شايد هيچ وقت نتواند صاحب بچه شود پس از صحبت هايي كه با كمال داشت به فكر چاره افتاد و فرار ر تنها راه چاره خود يافت . بدون تامل وسايل شخصي اش را درون كيفي گذاشت و نيمه شبي از خانه بيرون زد .  هنوز چند قدمي از خانه دور نشده بود كه يوسف را در تعقيب خود يافت  .  دليل فرارش را به او گفت و از برادر قول ياري گرفت .  آن دو به تهران فرار كردند تا در موقعيتي بهتر از كشور بگريزند .  و حالا كمال و دوستانش در تعقيب او بودند . آنها فرار يلدا را توهيني بدون بخشش مي پنداشتند و ريختن خون او را از شير مادر هم حلال تر مي دانستند  . يوسف براي خريد غذا بيرون از مهمانخانه رفته بود كه تلفني به او خبر داد فرار كند .
يلدا در افكارش مغشوش خود غوطه ور بود كه با شنيدن صدايي به خود آمد:
- هي سيا اين جا رو نگاه كن ، يه كبك خوشگل و كوچولو پشت درخت قايم شده ! از چي مي ترسي ؟ ما كه
لولو نيستيم .
يلدا از جا پريد و قدمي به عقب برداشت  . ديگري لبخند كريهي به لب نشاند و گفت:
- فراري هستي آره ؟ تازه فرار كردي ؟ نترس ، بيا ما باهات كاري نداريم .
يلدا ناليد:
- ولم كنيد  . خونه من همين اطرافه ، داشتم نفسي تازه مي كردم .
به مقابل نگاه كرد . انتهاي كوچه بن بست بود و اگر به آن سو مي رفت راه به جايي نمي برد .  با حركتي به
سمت ديگر چرخيد و غريد:
- بريد كنار وگر نه جيغ مي كشم .
و با عصبانيت ضربه اي به مرد زد و با سرعت به سمت خيابان دويد . ماشيني مقابل پايش ترمز زد  . بي اختيار دستش را در جيب مانتو فرو بد و آه از نهادش بر خاست . خالي بود !بدون پول  ، تنها و بي كس با مزا حمت هاي الوات و اشرار در آن شهر بزرگ غيب مانده بود  .  نه يك ريال پول داشت و نه راه باز گشت !صداي راننده توجه اش را جلب كرد .
اما اعتنا نكرد و سعي كرد همچنان بي تفاوت به راهش ادامه دهد . لحظاتي گذشت ، دچار حالت تهوع شده
بود .
آن همه گرگ در اطراف خود هيج گاه متصور نمي شد  . پا را روي آسفالت داغ گذاشت تا از خيابان بگذرد و خود را به جاي امني برساند  .  تصميم داشت خود را به اولين كلانتري برساند و به آنها پناه ببرد  .
آن قدر حواسش به فرار كردن بود كه متوجه عبور ماشين ها نشد و وقتي به خود آمد كه فرياد گوش خراشش را از سينه بيرون داد و صدايش با صداي كشيده شدن لاستيك ماشيني به روي آسفالت در هم آميخت و محكم به زمين خورد  .  تنها صدايي كه شنيده شد ناله خفيفي بود و ديگر هيچ  .  سياهي وسياهي  . چشمانش بسته شد اما صداها دوره اش كرده بودند و لحظه به لحظه گنگ تر و نا مفهوم تر مي شدند .
- خدا به دادش برسه!
- زنده اس ؟
- يكي آمبولانس خبر كنه .
- عجب مردمايي پيدا مي شن آخه آقا حواست كجا ست ؟ ببين چي به سر دختر مردم آوردي .
- كمك كنيد ببريمش بيمارستان . كمك كنيد .
پس از لحظاتي سكوتي هول انگيز اطرافش را احاطه كرد و ديگر هيچ نفهميد .
********

آن قدر قدم زد كه در پاهايش احساس كرخي كرد . به ناچار روي صندلي فايبرگلاس سبز رنگ نشست و سرش را به ديوار تكيه داد . با باز شدن در سفيد رنگي كه با حروف درشت و قرمز رنگي رويش نوشته ICU بود ، از جا پريد و به سمت مرد جواني كه لباس سفيدي به تن داشت شتافت و پرسيد:
- چي شده  ؟ اميدي هست!
پزشك جوان با محبت و دلسوزي نگاهش كرد و در حالي كه او را به جانب صندلي هدايت مي كرد ، گفت:
- اميد كه هست .  .  .  سكته مي كني ها!فعلا كه به خير گذشته .
- جون من راست مي گي ؟ زنده مي مونه ؟
با پشت دست عرق روي پيشاني اش را پاك كرد و جواب داد:
- يكي از بهترين و حاذق ترين پزشك هاي اينجا عملش كرده ، خودم تو اتاق عمل بودم . طفلي بدجوري صدمه ديده . يه شكستگي تو دستش ديده شده و چند تا از دنده هاش فرو رفته . كوبيدگي بدنش هم با استراحت خوب مي شه اما ضربه اي كه به سرش اصابت كرده خيلي سنگينه . مجبور شديم شنت توي مغزش كار بذاريم تازه كلي شانس آورديم ، گويا از ناراحتي قلبي رنج مي بره . چيزي نمونده بود قلبش از كار بيوفته .  خيلي شانس آورديم برديا ، خيلي!
برديا سرش را تكان داد و با ناراحتي گفت:
- مي دونم  ، نمي دونم يه دفعه از كجا پيداش شد .
- ببين پسر عمو جان اون وقتي كه بهت مي گفتم اين قدر با سرعت رانندگي نكن واسه اين اتفاق ها ست
 . اتفاق يك بار مي افته!
- اما طاها به جون خودت سرعتي نداشتم . حواسم هم جمع بود .  يه ماشين پارك ايستاده بود تا مسافر سوار كنه دختره به جاي سوار شدن پريد توي خيابون .  از بخت بد من درست جلوي ماشين من سبز شد . اگه سرعتم بالا بود حالا زنده نبود!
- الانم داره با مرگ دست و پنجه نرم مي كنه  . اگه امشب رو دوام بياره بقيه اش حله .
- تو گفتي اميدوار باشم .
- حالا هم مي گم  ، تو اميدوار باش .
- مامور اومده بود دنبالم به خاطر تو دست نگه داشتن چي كار كنم ؟
- چاره اي نيست مي ريم كلانتري ، به عمو خبر دادم با سند خونه داره مي آد . با ضمانت سند آزاد مي شي .
برديا با تاسف سرش را تكان داد و به صندلي تكيه داد . طاها كه به تازگي در آن بيمارستان دوره كار آموزي اش را مي گذراند شانه تنها پسر عمويش را فشرد وگفت:
- پاشو بريم يه قهوه بهت بدم تا كمي آروم بشي .  عمو هم رسيد مي ريم كلانتري .
انجام مراحل قانوني مدت زمان بسياري را از آنها گرفت .  برديا با قيد ضمانت و گذاشتن سند خانه پدري آزاد شد و به همراه پدر و طاها دوباره به بيمارستان بازگشت .  
تمام شب را تا صبح در انتظاررسيدن خبري از پشت اتاق مراقبت هاي ويژه نشستند  . صبح طاها با خوشحالي به آنها خبر داد كه خطر رفع شده و آن دختر زنده مي ماند  . برديا به اصرار طاها وپدر به خانه بازگشت و پدر به شركت رفت .

فصل دوم
پلك هاي سنگينش را به زحمت از هم گشود . اولين چيزي كه توجه اش را جذب كرد شلنگ نازكي كه به سرم وصل مي شد و سر ديگر آن به دست او ارتباط داشت .  خواست سرش را تكان دهد و محيط اطرافش را مورد كنكاش قرار دهدكه با درد شديدي در ناحيه سر مواجه گشت .
ناله خفيفي كرد . پرستاري سفيد پوش خود را به او رساند و گفت:
- به هوش اومدي ؟
به سرعت دكمه اي را فشرد و پزشكان را از وضعيت بيمار مطلع ساخت .
طاها اولين كسي بود كه خود را به بيمار رساند .  وقتي او را به هوش ديد و داراي هوش و حواس خوشحال شد . دكتر سعيدي جراح او پس از معاينه پرسيد:
- خوب دختر خوب كجات درد مي كنه ؟
يلدا نگاه پر هراسش را به او انداخت و پرسيد:
- اين جا كجاست ؟  چرا من اين جا هستم ؟
طاها گفت:
- شما تصادف كرديد و دو روزه كه بي هوش هستيد .
دكتر سعيدي گفت:
- حتما خوانواده ات تا حالا همه جا رو دنبالت گشتند . اسم و آدرس خونه ات را بده تا خبر شون كنيم .
يلدا با تعجب نگاهشان كرد و گفت:
- اسمم  ؟  اسم من چيه ؟
طاها و دكتر سعيدي با نا اميدي به هم نگاه كردند .  از آن چه كه بيش از همه مي ترسيدند دچارش گشته بودند -- از دست دادن حافظه  –چيزي كه در مورد او درصد احتمالش بالا مي نمود . طاها به تخت بيمار نزديك شد و گفت:
- كمي فكر كن حتما پدر و مادري داري ! فاميلي ؟  كمي فكر كني يادت مي آد .
يلدا با چشماني اشك آلود او را نگاه كرد و گفت:
- نمي دونم ، به خدا نمي دونم .
و با عصبانيت دستش را كه سرم به آن وصل بود كشيد و باعث خارج شدن سوزن و سرم و جاري شدن
خون روي دستش شد . طاها دستپاچه شد و خواست كاري كند كه با اشاره دكتر سعيدي پرستار دست
يلدا را گرفت و در حالي كه مشغول وصل كردن مجدد سرم بود او را دلداري داد . دكتر سعيدي هم بازوي طاها را گرفت و در حين خارج شدن از اتاق گفت:
- اين رو پيش بيني كرده بودم .
طاها با ناراحتي گفت:
- حالا چي مي شه ؟ با اين وضعيت ، بدون حافظه ، خدا لعنتت كنه برديا با اين رانندگي كردنت!
دكتر سعيدي گفت:
- اتفاقيه كه افتاده ، براي بهبودي كامل احتياج به زمان داره . فعلآ مي گم ببرنش توي بخش  . ديگه نيازي
نيست كه تواتاق مراقبت هاي ويژه بمونه  .  .  .  .  تا ببينيم چي پيش مي آد!
- از خانواده اش هم خبري نيست .
- حتما داره دنبالش مي گردن . دكتر حق دوست نگفتي تو كدوم خيابان تصادف كرده ؟
طاها كمي فكر كرد و گفت:
- از اين جا خيلي دوره!پسر عموي من به خاطر وجود من توي اين بيمارستان مصدوم رو اينجا آورده .
- حتما اقوامش دنبال اون تو همون بيمارستان هاي اطرافشون پرس وجو مي كنن .
- به احتمال زياد  .  .  . اگه كسي سراغش رو نگيره چي مي شه ؟
- بيمارستان نمي تونه زياد نگهش داره ، حتما مي فرستنش بهزيستي .
طاها با تاسف سري تكان داد و گفت:
- اميدوارم كه اين طور نشه .
طاها آن شب كه به خانه مي رفت  ، نوبت استراحتش بود . وارد پاويون شد كه با صداي نازك زنانه اي به
خود آمد و به جانب صدا چرخيد . دختري جوان و باريك اندام مقابلش ايستاده بود و با چشم هاي درشت و سياهش او را زير نظر داشت . طاها گفت:
- بله ، با من بوديد ؟
دختر جوان دستش را جلو آورد و گفت:
- ترنم اسحاقي هستم و از قرار مي بايد در كنار شما كارم رو ادامه بدم .
طاها به او خيره شد و پرسيد:
- تازه اومديد به اين بخش ؟
- بله ، به سفارش دكتر سعيدي بايد در كنار شما كار كنم خيلي به شما اطمينان داره و مورد قبولش هستيد .
طاها با اكراه جلو آمد و با لبخند ساختگي و به آرامي گفت:
- اميدوارم همكاراي خوبي باشيم .
او نيز گفت:
اميدوارم ، خب از كجا شروع كنيم ؟
طاها گفت: من دارم مي رم ، شما فعلا هستيد.
ترنم با تكان سر گفت: بله .  
طاها فكري كرد و گفت: خب مي تونبم از بيمار جديد شروع  ، تازه جراحي شده .  
و به طرف اتاق يلدا رفت و دختر جوان هم به دنبالش راه افتاد . مقابل در كه رسيد ايستاد تا ابتدا ترنم وارد اتاق شود ولي او ايستاد و گفت: خواهش مي كنم دكتر ،  شرمنده نكنيد .  
طاها به سمت داخل اشاره كرد و گفت:  لطفا بفرماييد .  
ترنم به همراه او وارد اتاق شد و با دقت به توضيحات دكتر در مورد بيمار گوش داد و پس از شنيدن مشكل حافظه او از روي تاسف سري تكان داد ، طاها گفت: مي خوام به خوبي ازش مراقبت بشه .
  - حتما دكتر .
  - اگه موردي پيش اومد بهم خبر بديد .
  - شماره شما رو ندارم .
طاها گفت:  كافيه موضوع رو به سوپروايزر بخش اطلاع بديد خودشون مي دونن چه طوري خبر دارم
كنن .
و از اتاق خارج شد و به اتاقش رفت ،  كيفش را برداشت و خارج شد .  در طول مدتي كه به سمت آپارتمانش رانندگي مي كرد مدام با خود مي انديشيد كه چگونه خانواده عمو را در جريان موضوع از دست دادن حافظه بيمار قرار دهد ؟ !به مقصد كه رسيد نفس عميقي كشيد و ماشين را در پاركينگ گذاشت . آپارتمان او در طبقه ششم برجي عظيم قرار داشت . داخل آسانسور شد و خود را به طبقه مورد نظرش رساند . خسته و بي رمق داخل آپارتمان شد . قبل از هر كاري دوش گرفت ، با شنيدن صداي زنگ تلفن روبدوشامبرش را پوشيد و گوشي را برداشت . برديا بود كه او را براي صرف شام دعوت مي كرد و جوياي حال بيمار مي شد .

طاها خستگي را بهانه ساخت و گفت مي خواهد بخوابد اما برديا دست بردار نبود و گفت خودش با ماشين به دنبالش مي آيد . پس از نيم ساعتي كه آماده شد برديا هم رسيد . سوار ماشين شد و دست برديا را فشرد و گفت: حالا چه خبر شده كه حتما بايد بيام خونه شما ؟  
برديا فرمان را چرخاند و گفت: واسه اومدن خونه عموتم دليل و برهان مي خواي ؟ دوستت داريم ،  دليل از اين محكمه پسندتر مي خواي ؟  
طاها ابرو بالا انداخت و گفت: خدا از دلت بشنوه .
- چرا شك مي كني ؟ زن عموي حضرت عالي به خاطر به هوش اومدن اون دختر جشن گرفته ، خبر نداري تو اين چند روز چه عذابي كشيديم  !  وقتي بهش گفتم به هوش اومده از خوشحالي گريه اش گرفت .
طاها فهميد كه از فراموشي دختره خبر ندارد . نفس عميقي كشيد و سرش را آهسته تكان داد .  حركتش از نگاه تيز بين برديا به دور نماند . با شك و ترديد پرسيد: چيزي هست كه من ازش بي اطلاعم ؟  
طاها مكثي كرد و گفت: درسته كه به هوش اومده  ،  از نظر مغزي هم مشكلي نداره  ، قلبش هم با داروهايي كه مي خوره خوب كار مي كنه ،  فقط .  .  .
-  فقط چي طاها ؟  قلبم اومد تو حلقم چي شده ؟  بگو ديگه !  
-  تو خونسرد باش ، مي گم .
برديا با همان سرعتي كه پيش مي رفت ماشين را كنار خيابان كشيد و پايش را روي ترمز فشرد .  ماشين با صداي گوش خراشي متوقف شد .  طاها با فشردن دست روي داشبورد مانع برخوردش با شيشه ماشين شد و به اعتراض گفت: چي كار مي كني ؟  اين طور رانندگي مي كني كه يه دختر بيچاره رو انداختي گوشه بيمارستان  . بدون حافظه ، بي كس و تنها !
برديا مسخ شده و مبهوت با صداي دورگه اي پرسيد: چي گفتي ؟ بدون حافظه ؟
-   متاسفانه بله ، حافظه اش رو از دست داده .
-  خداي من ! چي كار كردم !  ؟  طاها با دست شانه او را فشرد و گفت: البته اين حالت موقتيه ،  خوب مي شه .  
برديا محكم مشتش را روي فرمان كوبيد و گفت: لعنت به من !  
و پس از مكثي گفت: چه قدر مطمئني ؟
-  به چي  ؟
- به اين كه حافظه اش بر مي گرده ؟
- چي بگم ؟  فقط مي تونم حدس بزنم ممكنه يه ماه .  .  .  چهار ، پنج ماه طول بكشه و در بعضي هام نه ،  خيلي بيشتر يا شايدم .  .  .
- امكان داره اين دختر جزو دسته دوم باشه ؟
- چي بگم ؟  اميدوارم كه نباشه !  
برديا نفس آه گونه اي كشيد و گفت: چه خوش خيالم من !  گفتم به هوش اومده  ، مي افتم دنبال خونواده اش و رضايتشون را جلب مي كنم  . نگو تازه اول مكافاته !
-  ما بايد دنبال خونواده اش باشيم .  دكتر سعيدي مي گفت احتمال اينكه تصادف تو محله خودشون رخ داده باشه زياده ، شايد خونواده اش بيمارستان هاي اون اطراف رو گشته باشن . آخه تو اين دختره رو از اون طرف تهران آوردي اين طرف شهر .
- از همين فردا مي رم و هر چي بيمارستان و كلانتري هست مي گردم .
-  فكر خوبيه !  اما فعلا ما رو برسون خونه عموم ون كه دارم از گرسنگي مي ميرم .  
برديا لبخندي به لب نشاند و ماشين را به حركت درآورد .
***********

پس از خوردن داروهايش ليوان آب را روي ميز گذاشت و به پنجره اتاقش خيره شد . به سفارش طاها اتاق خصوصي برايش در نظر گرفته بودند و ترنم در كنار پرستاران به خوبي از او مراقبت مي كردند .
ترنم وارد اتاق شد و گفت:  احوال خانم خوشگله ؟  حالت چه طوره ؟
يلدا كه پس از ورودش به اتاق مدام او را مي ديد نسبت به هم احساس نزديكي مي كردند لبخندي به چهره نشاند و گفت: بهترم ، هنوز نرفتي ؟  
ترنم جواب داد: كجا برم از اين جا بهتر  !  ؟
- خونتون براي استراحت .
- اگه به من باشه كه هيچ وقت نمي رم خونه .  .  .  خب چيزي يادت نيومد ؟  
نگاهش به غم نشست و گفت: هنوز نه . ترنم با مهرباني دست او را فشرد و گفت: خوب مي شي غصه نخور . ندونستن گذشته خيلي هم بد نيست .
- زياد هم خوب نيست .  
ترنم لبخند زنان گفت:  قابل تحمل كه هست !  چرا سخت مي گيري ؟ همين كه سالمي و زنده خيليه ! شنيدم بدجوري تصادف كردي ؟
- اين طور مي گن .
  -  پسر عموي دكتر حقدوست بهت زده .
- نمي دونم دكتر حقدوست كيه .
- نديديش ؟
- نمي دونم خوب يادم نمي آد .
- همون دكتر قد بلنده كه موهاي خوش فرمي و .  .  .  .
-  مهم نيست كي بهم زده .
- چرا مهم نيست ؟
- اين مهمه كه من نمي دونم كيم و به كجا تعلق دارم .  
ترنم سرش را بالا گرفت و گفت:دارن اسم منو پيج مي كنن . زود بر مي گردم فعلا كاري نداري ؟  
يلدا فقط لبخند زد و شاهد رفتن او شد .
پس از استراحت نيم ساعته با شنيدن ضربه اي كه به در خورد جا به جا شد كه مردي بلند قامت وارد اتاق شد و حالش را پرسيد . با ديدن او حدس زد كه او همان دكتر حقدوست است كه ترنم مي گفت .
پس از او چند مرد و زن ديگر وارد اتاق شدند و يكي يكي سلام و احوال پرسي كردند . زني ميان سال با مانتو روسري مشكي و صورتي گرد و مهربان به او نزديك شد و او را در آغوش فشرد و پس از بوسيدن او گفت: من غزلم ،  مادر برديا و زن عموي طاها ، خوش حالم كه بهتر شدي و به بخش منتقلت كردن .
يلدا به لبخندي اكتفا كرد و به مرد ميان سالي كه قد بلندي داشت و موهايش تقريبا سفيد شده بود خيره شد. او مودبانه سلام كرد و گفت: سلام دخترم  ، خوبي ؟ پدر برديا و عموي طاها هستم .  اميدوارم كه هر چه زودتر سلامتيت رو بدست بياوري .
با لبخند از او تشكر كرد . سپس زني جوان و زيبا در حالي كه مانتو روسري آبي رنگي به تن داشت او را بوسيد و گفت: بهنوش خواهر برديا هستم .  بميرم اين كور شده چه طوري تو رو به اين زيبايي و قشنگي نديده !
يلدا متعجب به او خيره شد . چرا همه براي معرفي خود از نسبتي كه با برديا داشتند استفاده مي كردند .  مگر او چه كسي بود ؟  صداي نازك و دخترانه اي توجه اش را جلب كرد .  دختري قد بلند و زيبا مقابل رويش ايستاده بود و برخلاف ديگران فقط دست او را فشرد و گفت : پانيذ هستم  ،  دختر خاله برديا  . انشاءا .  .  .  كه زودتر خوب مي شي .  
طاها به سمتي اشاره كرد و گفت: اينم برديا پسر عموي نادم من كه باعث اين مشكلات شده .  
يلدا همچنان مبهوت به او خيره شده بود كه او ادامه داد: منظورم تصادف شماست ، برديا راننده اون ماشيني بوده كه با شما برخورد كرده .  حالا هم ناراحت و غمگين اومده ملاقاتتون ،  اجازه هست ؟  
يلدا كه در ميان آنها احساس غريبي مي كرد لبخند محوي زد و گفت: خواهش مي كنم چرا ناراحت ؟  ايشون كه تقصيري نداشتند . دكتر سعيدي مي گفتن كسايي كه شاهد بودن گفتن كه من يك دفعه پريدم تو خيابون .  پس تقصير خودمه .
غزل با محبت دستي روي سرش كشيد و گفت:  اين از خانومي توئه كه اين حرف رو مي زني وگرنه خودمون مي دونيم كه برديا هم مقصره .  
برديا در كنار طاها ايستاد و گفت: سلام ، حالتون چه طوره ؟  
يلدا محجوبانه جواب داد: بهترم ،  مرسي .  
طاها پرسيد: بازم سر درد داريد ؟
- نه يه ساعتي مي شه كه درد نمي كنه .
- از دستتون عكس انداختيم نيازي به گچ گرفتن نيست ، بازم درد مي كنه ؟  
يلدا به آرامي دستي روي بازوي مجروحش كشيد و گفت : دردي نداره .

بهنوش خواهر بزرگتر برديا بود و چند سالي از ازدواجش مي گذشت و پسري شش ساله به نام بهزاد داشت . به علت شغل همسرش كه مهندس برق و ابزار بود و در شركت نفت كار مي كرد ، هر چند وقت يك بار به  مناطق دور كشور مي رفت و او نيز در آن مواقع به منزل پدرش مي آمد و تا بازگشت همسرش آن جا مي ماند .  پانيذ دخترخاله برديا كه بيش از ده سال در انگليس زندگي كرده بود و پس از فوت مادرش به طور ناگهاني به تنهايي به ايران بازگشته و گفته بود تصميم دارد براي هميشه در ايران بماند و حاضر نشد دليل اصلي بازگشتش به وطن را توضيح دهد .  پانيذ نزد خاله اش غزل مانده بود تا در فرصتي مناسب آپارتماني براي خود تهيه كند اما پس از چند ماه غزل هنوز رضايت به رفتن او و جدا شدنش را نمي داد و در منزل خود اتاقي را براي او اختصاص داده بود تا در آن جا زندگي كند .
آن روز همگي براي عيادت از يلدا به بيمارستان آمدند تا جوياي حال بيماري شوند كه برديا را مسئول ايجاد مشكلاتش مي دانستند .  بهنوش آبميوه اي را براي او ريخت و در حالي كه كمكش مي كرد تا بنشيند پرسيد: طاها آبميوه براش ضرر نداره ؟
- يه ليوان خوبه .  
بهرام پرسيد: خب دخترم ،  از اتاقت راضي هستي ؟  
يلدا جرعه اي از آبميوه را نوشيد و گفت: عاليه .  
غزل پرسيد: تنهايي اذيتت نمي كنه ؟  
او فقط لبخند كم رنگي زد كه پانيذ گفت: اگه بتوني مطالعه كني برات چند تا مجله آوردم .  .  .  براش كه ضرر نداره ؟
 برديا لب به سخن گشود و گفت: خوندن كه خوردني نيست واسه اش ضرر داشته باشه .  
پانيذ گوشه چشمي نازك كرد و گفت: پرسيدم كه نكنه سر دردش تشديد بشه .
بهنوش گفت: مي شه من پيشش بمونم ؟  
طاها گفت: اگه دوست داري مانعي نداره .  حداقل تنها نمي مونن .  
يلدا گفت: حالم خوبه ،  امروز تنهايي تو راه رو قدم زدم .  
طاها برآشفت و گفت: تنهايي ؟  !  خانم اسحاقي كجا بود ؟  من كه سفارش كرده بودم مراقب شما باشه .  .  .
يلدا با عجله گفت : اتفاقا ايشون مراقبم بودن .  وقتي چند قدمي رفتيم خودم از ايشون خواستم كه دستم رو رها كنه ،  واقعا حالم خوبه .  طاها سرش را تكان داد .
 برديا گفت: بهنوش جان خواهش مي كنم شما نمون .  شما بموني اين جا ده نفرم بايد تو خونه اون وروجك رو نگه داره ،  خونه رو به آتيش مي كشه .
پانيذ گفت : من مي مونم ،  فقط كتاب هام رو بايد بيارم .  صبح از اين جا مي رم سر كارم .
 برديا ابرو بالا انداخت و همه پس از لحظاتي پيشنهاد پانيذ رو پذيرفتند .  
برديا كه دوربيني با خود آورده بود گفت  : امروز مي خوام از شما يه عكس بندازم تا آگهي بديم به روزنامه و اين طوري خانواده شما رو هم پيدا كنيم .
پانيذ شانه او را فشرد و گفت: داري معروف مي شي خانوم ، نمي شه منم كنارش واستم و توي عكس بيفتم .  برديا چشمكي به بهنوش زد و گفت : اگه قرار شد كاريكاتور تحويل روزنامه بديم حتما .  اما اين بار واسه يه كار جدي مي خوايم عكس بندازيم .
بهنوش خنديد و پانيذ با غضب به او نگاه كرد و گفت:  اولا دلت بخواد ،  ثانيا اول خودتو تو آينه نگاه كن ببين چقدر شبيه شرك هستي .
 غزل و بهرام سرشان را تكان دادند و بهنوش گفت: پانيذ جان مطمئني شبيه شركه ؟  شايد شباهت به اون .  .  .
طاها پا در مياني كرد و گفت:  بسه ديگه .  اومديم ملاقات نه ميدون جنگ .
آنها تا ساعتي آن جا بودند .  يلدا ميان جمع صميمي و مهربان آنها احساس شعف نمود .  غزل مدام دلداري اش مي داد كه هر طور شده خانواده اش را پيدا مي كنند .  پانيذ و بهنوش از هر دري با او سخن مي گفتند .  برديا از او عكس گرفت و همگي رفتند و قرار شد براي شب پانيذ به آن جا باز گردد و شب را كنار يلدا بماند . با رفتن آنها طاها پرونده او را از نظر گذراند و با تجويز چند داروي ديگر نزد او بازگشت .  قبل از ورودش در زد و با شنيدن بفرماييد ،  قدم به داخل اتاق گذاشت و گفت: روند بهبودتون خيلي خوبه ،  قلبتون با استفاده به موقع از داروها خوب مي شه !  احتمالا شما نمي دونستيد كه مشكل قلبي داريد .
يلدا ابروي كمانش را بالا انداخت و گفت:  شايد اين طور باشه فعلا از ديروز تا امروز رو يادم مي آد و كابوس شب قبلم رو .  تموم خاطراتم شايد چند جمله بيشتر نشه .
 طاها به چهره مهتابي او دقيق شد و پرسيد: كابوس هم ديديد ؟
 يلدا با تكان سر گفت: بله .
يلدا خواست كابوسش را تعريف كنه كه ترنم وارد اتاق شد و با ديدن طاها ايستاد و سلام كرد ،  طاها نيز جواب سلامش را داد .  ترنم كنار تخت يلدا ايستاد و جند سوال پزشكي پرسيد كه يلدا از هيچ كدام آنها چيزي نفهميد .  
ترنم گفت: دكتر حق دوست نگفته بوديد كه پسر عموي شما راننده او ماشين بودن ؟
طاها خيره نگاهش كرد و گفت: مگه فرقي هم در اصل قضيه مي كنه ؟
 ترنم به من من افتاد و گفت: منظورم اينكه اگه مي دونستم بيشتر از اينها به بيمار مي رسيدم .
 طاها به يلدا نگاه كرد و گفت: ما بايد وظيفه مون رو بدونيم و به نحو احسن انجامش بديم .  اين جا ديگه پارتي بازي بر نمي داره .
ترنم از لحن خشك و بي روح طاها رنجيد و هيچ نگفت ،  طاها گفت: خب داشتيد در مورد كابوس شب قبل حرف مي زديد .  .  .  مي شنوم .
 يلدا جواب داد: چند مرد قوي هيكل و خشمگين مدام دنبالم مي كنن .
طاها پرسيد: از كجا مي دوني عصبانين ؟
- از صداشون .  .  .  منم فرار مي كنم .  به كجاش رو نمي دونم ،  فقط مي دونم بايد ازشون فرار كنم .  
ترنم با هيجان پرسيد: اونا رو مي شناسي ؟
- صورتشون معلوم نيست ،  تاريكه .  اما صداشون عصباني و خشمگينه .  يه نفرم هست كه مدام دستم رو گرفته و دنبال خودش مي كشه .  
طاها پرسيد: اونو هم نمي شناسي ؟  .  .  .  اونم عصبانيه ؟
- نه ،  نه .  .  . حس غريبي بهش دارم ،  در واقع ازش نمي ترسم و وقتي دستم رو مي گيره احساس امنيت مي كنم و بي اختيار دنبالش مي رم اما نمي شناسمش .
چشمان با نفوذش به اشك نشست و با بغض گفت: اگه همين طور بمونم چي ؟  بدون گذشته چه طور به سمت آينده برم ؟  تنها و بي كس !  خدايا كمكم كن .
و بغض مجال صحبت را از او گرفت .  طاها كه شديدا منقلب شده بود نفس عميقي كشيد و گفت: شما كه
تنها نيستيد .  من و خانواده عموم تا لحظه اي كه شما رو تحويل خانواده تون بديم كنارتون مي مونيم .
ترنم با شيطنت ابروي بالا انداخت كه از نگاه تيزبين طاها دور نماند و با اخم نگاهش كرد و رفت .
ترنم مدتي در كنار يلدا نشست و او را دلداري داد و پس از دقايقي او نيز براي رسيدن به كار بيماران از اتاق خارج شد . ترنم به تازگي وارد مرحله انترني شده بود و طبق دستور دكتر سعيدي بايد زير نظر طاها به كارش مي رسيد تا تجربه لازم را كسب كند .
طاها نيز مشغول كار شد و بعد از رسيدگي به وضع بيماران دوباره به يلدا سر زد و با ديدن پانيذ در كنار او خيالش راحت شد پس از گرفتن غذا براي پانيذ به خانه رفت .  در مقابل بيمارستان براي بار چندم با ترنم روبه رو شد و پس از دقايقي كه صحبت كردند از هم خداحافظي كردند و طاها با روشن شدن ماشين به راهش ادامه داد .  
تمام ذهنش به مسئله يلدا و وضعيت بغرنجش معطوف شده بود و لحظه اي آرامش نداشت .  مخصوصا زماني كه برديا را آن گونه ناراحت و عصباني مي ديد بيشتر عذاب مي كشيد .
با ورودش به آپارتمان دوش گرفت و شام مختصري آماده كرد و خورد و به رختخوابش پناه برد تا پس از يك شيفت كاري طاقت فرسا استراحت نمايد .
يك ماه از چاپ آگهي عكس يلدا مي گذشت و هنوز خبري از خانواده و آشنايي از او نبود .  وضع عمومي اش خوب شده بود و كادر بيمارستان تصميم داشتند او را به بهزيستي بسپارند .  طاها هر چه كرد نتوانست مانع تصميم آنها شود .  قرار شد فردا صبح او را به بهزيستي تحويل دهند .  برديا از ناراحتي آرام و قرار نداشت .  شب را نزد طاها ماند تا در سكوت خانه طاها به آرامش برسد . طاها برايش نسكافه آورد و در حالي كه روي مبل مي نشست گفت: هر كاري از دستمون بر مي اومد انجام داديم .  حرص خوردن و عصبانيت تو چاره كار نيست .
- نمي تونم طاها ،  نمي تونم قبول بكنم  .  فكر اين كه من باعث عذاب اين دختر شدم عذابم مي ده ،  از خودم بدم مي آد .  مگه مي شه !  يعني يه نفرم از فك و فاميل هاش عكس اونو تو روزنامه نديدن ؟
- شايد اهل روزنامه گرفتن نيستن .  اگه اين طوري باشه واسه اون دختره و خودم متاسفم .
صداي زنگ تلفن هر دو را به سكوت واداشت .  طاها با ديدن شماره بيمارستان روي صفحه تلفن گفت: از
بيمارستانه .

 
دكمه اي را فشرد و مشغول صحبت شد .  ناگهان از شدت هيجان برخاست و با خوشحالي گفت: الان ميام
اون جا ، نگهش داريد ،  نذاريد بره خانم فدايي .  .  .  .  
- باشه الان حركت مي كنيم .
با خوشحالي به جانب برديا كه او نيز از تعجب نيم خيز شده و به او خيره مانده بود برگشت و گفت: مژده بده ،  برادر دختره اومده سراغش .
 برديا نفس عميقي كشيد و گفت: شكرت ! ديگه نا اميد شده بودم .  نگفته اسمش چيه ؟  چرا تا حالا دنبالش نيومده ؟
طاها سوئيچ را از روي ميز برداشت و گفت: مي ريم مي پرسيم .  تو هم مي آي ؟
- پس چي ؟  !  كم انتظار كشيدم تحمل يه لحظه ديگه رو هم ندارم . بريم .
هر دو با عجله سوار ماشين طاها شدند و به سمت بيمارستان حركت كردند .  خواستند با آسانسور بروند اما برديا تحمل انتظار نداشت و در حالي كه به پله ها اشاره مي كرد گفت: بيا بريم همه اش سه طبقه اس .  طاها هم به دنبالش راه افتاد و گفت: چه قدر عجولي تو پسر !  چند لحظه صبر مي كردي مجبوريم اين همه پله رو بالا بريم .
- آقاي دكتر تنبلي نكن .  بذار چربي هات بسوزه ،  زود باش غر نزن .
 طاها به خودش نگاه كرد و گفت: كدوم چربي رو مي گي ؟  من اصلا گوشت اضافه دارم ؟
- گوشت نداري قد كه داري .
- خوبه خودت از من بلندتري .
- نمي دونم زير پاهامون چه كودي ريختن كه همين طوري تصاعدي رشد كرديم .  مي ترسم همين طور پيش بريم به عنوان نرده بوم ازمون استفاده مفيد ببرن .
طاها كه به نفس نفس افتاده بود گفت : زبون باز كردي !  باز شيطون شدي !  چيه خيالت راحت شده ،  برگشتي به روال قبلي ؟
- آره جون تو دلم تنگ شده واسه اذيت و آزار  .  بذار اين ماجرا به خوبي و خوشي تموم بشه ، با بچه ها مي رم شمال ،  مردم از بس آسته اومدم و آسته رفتم .
مقابل در كه رسيده بودند .  طاها ايستاد تا نفسي تازه كند .  به ديوار تكيه داد كه برديا گفت: چه نفس نفسي مي زني ! به خاطر تنبليه آقا !  اهل پياده روي كه نيستي مدام از آسانسور استفاده مي كني .  همين طوري پيش بري گوشت اضافه هم مي ياري .
- تو چرا اين قدر نگران گوشت اضافي من هستي ؟
 برديا با يك دست در را هل داد و با دست ديگر ضربه اي آرام به شكم طاها زد و گفت: از دكتراي شكم گنده
خوشم نمي آد .
طاها نيز به دنبال او وارد سالن شد .  پرستاران با ديدن او سلام كردند .  طاها پرسيد: كجاست ؟  
- تو اتاق دكتر سعيديه .
سوپروايزر بخش جلو آمد و گفت:  نتونستيم نگهش داريم مي خواست يلدا رو ببره .  
برديا و طاها يا هم گفتند: يلدا ؟
- بله اسمش يلداست . قشنگه نه ؟
  طاها گفت: خب پس چي شد ؟
- اين وقت شب كه نمي شد قرار شد فردا صبح بياد و كارهاي ترخيص يلدا رو انجام بده .  بيشتر با دكتر سعيدي صحبت كرد .
طاها تشكر كرد و همراه برديا به طرف اتاق دكتر سعيدي رفت .  ضربه اي به در زد و با شنيدن بفرماييد آن را باز كرد .  پس از سلام و احوال پرسي دكتر آنها را دعوت به نشستن كرد و گفت: زود خبردار شديد .  
طاها گفت: چرا نموند ؟ كجا رفت ؟
- خيلي مضطرب و نگران بود .  مي خواست خواهرش رو ببره ،  خيلي هم اصرار داشت اما بهش گفتم كه نمي تونه امشب اونو ببره .  در ضمن موضوع قرار سند و دادگاه رو هم گفتم .  گفت هيچ شكايتي نداره .  گفتم به هر حال بايد بره دادگاه و با گفتن اين حرف و نداشتن شكايت سند خونه شما آزاد بشه .  اونم به اجبار قبول كرد كه فردا ساعت ده صبح اين جا باشه تا با هم بريد و سند رو هم آزاد كنيد .
 برديا با خوشحالي پرسيد: جدي مي گيد دكتر ؟  هيچ شكايتي نداشت ؟
طاها متفكرانه نگاهش كرد و پرسيد:  تو فقط نگران سند خونه تون بودي ؟
- نه چه طور مگه ؟
  -  هيچي .  .  . دكتر سعيدي از كجا مطمئنيد كه برادرشه ؟
- شناسنامه آورده بود ،  هم مال خودش و هم مال خواهرش .  اسم خودش يوسف قربانيه .  خواهرش هم يلدا قرباني .  اهل اصفهان هستن .  تهران هيچ كس رو ندارن .
برديا گفت : واسه همينه كه كسي متوجه آگهي نشده .
- اتفاقا برادره عكس رو ديده و فهميده بود كه خواهرش اين جاست .  خيلي نگران خواهرش بود نمي دونيد چه طوري واسه خواهرش اشك مي ريخت .
طاها كه گويي چيزي را به ياد آورده بود پرسيد: يلدا خانم چي ؟  اونو شناخت ؟
- متاسفانه نه ،  تازه دچار سر درد شديدي هم شد كه مجبور شديم بهش مسكن و آرام بخش تزريق كنيم .  طاها پرسيد: حالا حالش چه طوره ؟
- خوابيده .  .  .  همچين با وحشت به برادره نگاه مي كرد كه دل آدم كباب مي شد .
  برديا پرسيد: حالا ما چي كار كنيم ؟
- الان نمي شه كاري كرد .  اون بنده خدا كه شكايتي از شما نداشت .  نمي دونم حالا شما هزينه بيمارستان رو تقبل مي كنيد يا .  .  .
برديا نگذاشت جمله دكتر تمام شود گفت: خودم صبح زود مي آم و هزينه بيمارستان رو تمام و كمال پرداخت مي كنم .  
طاها برخاست در حالي كه دست دكتر را مي فشرد گفت:  ممنون تو اين مدت حسابي شرمنده شما شديم .  برديا نيز دست او را فشرد و گفت : نمي دونم چه طوري مي شه از شرمندگي شما دراومد .
دكتر تبسمي كرد و گفت: كاري نكردم ،  هر كاري كه كردم وظيفه شغلي من بوده .
 طاها گفت: اگه امري نداريد ما مرخص بشيم .
هر دو از دكتر سعيدي خداحافظي كردند و از اتاق او خارج شدند .  قبل از رفتنشان سري به يلدا زدند .  او با
چشماني خمار به پنجره اتاقش خيره مانده بود .  آن دو با هم سلام كردند كه يلدا سرش را به جانب آنها چرخاند و با ديدنشان لبخندي زد و گفت: سلام ،  شما هم خبردار شديد ؟
 كنار تخت او ايستادند .  
طاها گفت: تا شنيديم سريع اومديم اين جا .  مي خواستيم برادرت رو ببينيم اما رفته بود .  فردا صبح مي آد
شما رو ببره .
 يلدا محزون نگاهش كرد و گفت: كجا ؟  كجا ببره ؟  
برديا گفت: حتما به خونتون .  پيش خانواده .  پدر و مادر شايدم خواهر .  
يلدا با چشماني غمناك نگاهش كرد و گفت: من كه چيزي يادم نمي آد پس چرا با ديدن برادرم حافظه ام رو بدست نياوردم .
 طاها جواب داد: قرار نيست با ديدن خونواده حافظه از دست رفته شما برگرده .  در اثر تصادف و صدمه ديدن مغزت دچار اين عارضه شدي .  زمان مي بره .
 يلدا با ترس پرسيد: امكان داره هيچ وقت برنگرده ؟  
برديا دلجويانه گفت:  برمي گرده يلدا خانوم .  اصلا چه اصراري داريد كه برگرده ،  خبر نداريد كه چه قدر دلم مي خواست مثل شما بودم و از گذشته هيچي نمي دونستم .
- واقعا ؟  !
- باور كن !  اصلا چرا به گذشته فكر مي كني ؟  حسن وضعيت شما اينه كه اگه بخوايد نمي تونيد به گذشته فكر كنيد . پس بهتره كه فكر فردا باشيد .
 يلدا لبخندي زد و گفت: براي دلجويي از من اين حرف ها رو مي زنيد اما من تو اين وضعيت احساسات گنگي دارم .  يكيش ترسه ،  بي جهت مي ترسم چون چيزي نمي دونم مي ترسم .  احساس پوچي و بيهودگي مي كنم .  آقايي مي آد و مي گه من برادرتم ،  باهام حرف مي زنه ،  برام دلسوزي مي كنه و اشك مي ريزه !  از پدر و مادري مي گه كه نگرانم هستن اما من نمي تونم دركش كنم .  
برديا سزرش را پايين انداخت و با دست شقيقه هايش را فشرد .
 طاها گفت: درست مي شه .  اين طوري نمي مونه .  شنيدم ساكن اصفهان هستين و قراره با برادرتون برگرديد به اصفهان .
  برديا گفت: طاها دقت كردي يلدا خانوم اصلا لهجه اصفهاني نداره .
طاها هم متفكرانه نگاهش كرد و گفت: درسته .  شايد به تازگي رفته باشن اون جا .  فردا مي تونيم از خودش
بپرسيم .
- حتما اين كار رو مي كنم .  بايد مطمئن بشم كه برادر واقعي يلدا خانومه .  
يلدا نگاه پرسپاسي به آن دو انداخت  . و گفت: مي شه غزل خانم و بهنوش و پانيذ رو هم ببينم و بعد برم ؟  دلم براشون خيلي تنگ مي شه .  تو اين مدت بهشون عادت كردم .
 طاها گفت: صبح به همراه اونا مي آيم .  حتما اونا هم دلشون مي خواد كه از شما خداحافظي كنن .
طاها و برديا خداحافظي كردند و از اتاق خارج شدند .  
برديا گفت:  من مي رم خونه تا فردا صبح پول بيارم و با بيمارستان تسويه حساب كنم .  
طاها گفت: مي رسونمت .
- چه كاريه !  بريم خونه تو وسايلت رو بردار بريم خونه ما صبح همگي مي آيم بيمارستان .  مادر و بقيه رو هم مي آريم .  
طاها گفت: فكر خوبيه .
**********

دل كندن از جمع برايش سخت و دشوار بود .  غزل يك دست مانتو شلوار خوش رنگ برايش خريده بود كه با پوشيدنش بر زيبايي و حلاوتش افزوده گشت .  پانيذ هم به عنوان يادگاري شال خوشرنگي را به او هديه داد و گفت: اينو زماني كه تو انگليس بودم خريدم اما هيچ وقت سرم نكردم .  به تو بيشتر مي آد . دلمون برات تنگ مي شه خانومي .
يلدا از يك يك آنها تشكر كرد .  برديا تمامي مخارج بيمارستان را پرداخت كرد .  يلدا حاضر و آماده منتظر برادر نشست .  يوسف پس از دقايقي از راه رسيد . آن قدر عجله داشت كه مدام به يلدا گوشزد مي كرد كه زود باش ،  زياد وقت نداريم ،  بايد از اين جا بريم .  او نتوانست دليل تعجيلش را به كسي بگويد .
پس از كلي اصرار از جانب او يلدا از ميان آنها جدا شد و با گريه خداحافظي كرد .  قرار شد كه به همراه برديا و طاها يه دادگاه بروند .  برديا سوئيچ را به مادرش داد تا آنها به خانه بازگردند و خود به همراه طاها رفت .  يلدا و برادرش در صندلي عقب ماشين جا گرفتند .  يوسف دستپاچه به نظر مي رسيد و باعث تعجب طاها و برديا مي شد . آن دو مدام با نگاهشان او را زير نظر داشتند .  از چند خيابان گذشتند .
 برديا تحملش سر آمده بود پرسيد:اتفاقي افتاده ؟  
يوسف صاف نشست و پرسيد: چه طور مگه ؟
- آخه خيلي به اطرافتون نگاه مي كنين و نگرانيد .  منتظر كسي هستيد ؟
يوسف خواست جوابي بدهد كه ناگهان ماشيني مقابلشان پيچيد و آنها مجبور به توقف شدند .  يوسف و
يلدا به جلو پرتاب شدند .  برديا با خشم گفت: چي كار مي كني طاها ؟  اينا كي اند ؟
در ماشيني كه باعث توقف آنها شده بود





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: آشپز آنلاین]
[مشاهده در: www.ashpazonline.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 375]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن