واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: اولين نقطهاي كه گزيده شد و به خارش افتاد، پشت دست چپم بود، درست دو بند انگشت پايينتر از مچ. خوش نداشتم نصفهشبي خوابِ به آن نرمي را به خاطر يك پشۀ مزاحم خراب كنم و علاوه بر آن، چنان خسته بودم كه حتي توان تكان دادن يكي از پلكهايم را هم نداشتم.چند دقيقه بعد دوباره سوزش آشنا و به دنبالش خارش سمج از شكاف بين شست پاي راست و انگشت كنارياش سردرآورد. بعدتر نوبت گردنم بود و بعد از آن بازوي دست راست. تكاني به سرتاسر بدنم دادم و غلتيدم به پهلوي چپ. گفتم شايد اينطوري پشۀ بيمحل، بيخيال بشود و برود پيكارش. تا همينجا هم آنقدر خون از من دزيده بود كه براي غذاي يكهفتهاش بس باشد. ولي انگار دستبردار نبود. نقطههاي كوچك گزيده شده، همينطور بيشتر و بيشتر ميشد. ديدم اگر ساكت دراز بكشم و دست روي دست بگذارم، ديگر خوني براي خودم باقي نميماند! نيمخيز شدم و به حالت نشسته در رختخواب ماندم. گيج خواب بودم و ميخواستم هرچه زودتر حساب پشۀ لعنتي را برسم و دوباره برگردم به خواب نازم. بعد اما فهميدم انتظار نابجايي بوده. چشمهايم جز سياهي چيزي نميديد و پيدا كردن پشه با آن جثۀ كوچك در آن شرايط غيرممكن به نظر ميرسيد. چشمهايم كه به تاريكي عادت كرد، درست زير پنجره، برادر كوچكم را ديدم كه با دهان باز به خواب رفته. بابا و مامان را نميديدم، ولي ميدانستم جايي همان نزديكي غرق خواب اند و خروپفهاي بابا كه مثل رفت و برگشتهاي منظم اره، سكوت را ميخراشيد تأييد كنندۀ اين فكر بود. حوالي غروب كولر به دنبال دود غليظي كه از كانال سردرآورده بود، از كار افتاده و دستمان را گذاشته بود توي حنا. ديرتر از آن بود كه بشود رفت سراغ تعميركار و درستش كرد. قرار شد صبح اول وقت زنگ بزنيم يكي بيايد ببيند كولر فكسني چه مرگش شده است. تصويرگري : ليدا معتمد جريان باز ماندن پنجرۀ بيتوري و پيدا شدن سر و كلۀ پشۀ مزاحم هم از همين جا آب ميخورد. تابستان بود و هواي اتاق، دمكرده. از پنجره، باد كه هيچ، نسيم هم نميآمد. در عوض هوا صاف بود و ماه نزديكتر از هميشه در آسمان نشسته بود. مثل توپي باد شده كه تنها چند هلال كوچك تا قرص كامل فاصله دارد.با خودم فكر كردم اگر پشۀ مزاحم رفته بود سراغ ماه، تا حالا حتماً از جاي ورم نيشها ماه هم كامل شده بود! خميازهاي كشيدم و يكبار ديگر با چشمهاي ريز كرده اتاق را از نظر گذراندم. اينطور كه بويش ميآمد پشۀ مزاحم باهوشتر از اين حرفها بود كه دم به تله بدهد. با خودم فكر كردم شايد خسته شده و رفته يك گوشه خوابيده. در عوض من هوشيار هوشيار بودم و خواب از چشمهايم پريده بود. شب از نصفه گذشته بود و به هر حال كاري جز خوابيدن نميشد كرد. اين شد كه دوباره ولو شدم توي رختخواب و سعي كردم خوابم را از سر بگيرم. تازه چشمهايم گرم شده بود كه يك «ويز» تيز و كشدار جلوي گوش چپم پيدايش شد. آرام دستم را سراندم بالا و تق! كف دستم را لمس كردم، اما چيزي كه شبيه جسد يك پشۀ لهشده باشد، در آن پيدا نكردم. فهميدم كه تيرم به خطا رفته و در دل به شانس بدم لعنت فرستادم و به خودم گفتم: «فرصت از اين بهتر؟ نبايد ميگذاشتي در بره. حالا حقته كه تا خود صبح نيش بخوري!» اين هم از شانس من بود. سهنفر ديگر راحت و تخت در اتاق خوابيده بودند و آنوقت اين پشۀ لعنتي بايد صاف ميآمد سراغ من و همۀ نيشهايش را در گوشت تنم فرو ميكرد. كستخورده و اوقاتتلخ در رختخواب نشستم و سعي كردم به ياد بياورم چراغقوه كجاست. چراغ را از ترس اين كه كسي بيدار شود، نميشد روشن كرد. بالاخره يادم آمد: كشوي آشپزخانه! آخرين بار كه از زيرزمين برگشته بودم، خودم گذاشته بودمش آنجا. پاورچين پاورچين راه افتادم طرف آشپزخانه و چراغقوه به دست برگشتم به اتاق. نور باريك مثل چاقوي تيز جراحي، تاريكي را ميشكافت و همۀ سوراخ سنبهها را روشن ميكرد. ولي جناب پشه زرنگتر از آن بود كه خودش را در معرض ديد قرار دهد. ديگر قضيه براي من، تنها خلاص شدن از دست يك پشۀ مزاحم و برگشتن به آغوش گرم خواب نبود. ماجرا تبديل شده بود به يك جنگ تمامعيار بين من و آن حشرۀ چند ميليمتري. حالا من مشغول كشيدن يك نقشه بودم، نقشۀ پيروزي. پتو را از پايين پايم برداشتم و تا زير گردن كشيدم بالا. هنوز چيزي نشده، داشتم از گرما ميپختم. ولي با فكر كردن به اين كه براي پيروزي بايد سختيها را تحمل كرد، خودم را تسكين دادم. تنها دست چپم را بيرون گذاشتم و قبل از اين كه دست راستم را كامل فرو ببرم زير پتو، چراغقوه را طوري روي زمين گذاشتم كه نور تمام دستم را روشن كند. نگاهي به دست چپم انداختم و در دلم گفتم: «به اين ميگن يه طعمۀ درست و حسابي! حالا وقتي سر و كلۀ جناب پشه براي ميلكردن غذا پيدا بشه، گيرش ميندازم و شتلق!» ناگهان ياد فيلمهايي افتادم كه دربارۀ جنگ جهاني و اردوگاههاي اسيران جنگي ديده بودم. آن بيچارهها هم مثل پشۀ بيچاره شانسي براي فرار نداشتند. زير نورافكنهاي قوي اردوگاه، كوچكترين حركتي جلبتوجه ميكرد و به چشم ميآمد. ناگفته نماند در يكي از همين فيلمها ديده بودم كه چند زنداني با استفاده از سايههاي روي زمين موفق شده بودند سينهخيز خودشان را برسانند تا پشت توريهاي كشيده شده دور اردوگاه. اما درست سر بزنگاه ديدهبان گيرشان انداخته بود و يك نفرشان را با تير زده بود. هيجان فرار از اردوگاه همه ذهنم را مشغول كرده بود. پلكهايم لحظه به لحظه سنگينتر ميشد و بيآنكه كنترلي بر آنها داشته باشم، نرم نرم روي هم ميافتاد. كمكم خودم را در لباس اسيري ميديدم كه با دو نفر از همبنديهايش در سلولي پر از پشه، نقشۀ فرار ميكشد... * با نسيمي كه صورتم را نوازش ميكرد، از خواب بيدار شدم. صبح شده بود و من بالاخره توانسته بودم چند ساعت با خيال آسوده سرم را زمين بگذارم. به دست چپم نگاه كردم كه جابهجا از نيش پشه سرخ بود و چراغقوۀ خاموش كه با باتري خالي كنارم افتاده بود. آخرين چيزي كه يادم آمد اين بود كه نقشۀ فرار، موفقيتآميز پيش رفته؛ هم براي من، هم براي پشه! منبع:
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 213]