واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: همشهری-ما، اصولاً آدامس خيلي دوست داريم. البته اصولاً جويدن را دوست داريم. ولي چون استعداد زيادي در چاق شدن دارا ميباشيم، به جويدن چيزهايي كه بيضرر باشند، علاقه بيشتري داريم. اما آدامس را براي چيز ديگري هم دوست داريم و آن خوشبو كردن دهان است. اما از خوردن آدامس خاطرهاي چندشآور در مخ ما رسوب كرده كه خيال فراموش كردنش را نداريم. دو سه ماه پيش، همراه با نيمسوت و نيمشوت، به يك رستوران سنتي رفتيم و دلي از عزا درآورديم. جاي شما خالي، آنچنان آبگوشتي لمبانديم، آنچنان آبگوشتي لمبانديم كه معدهمان از تعجب داشت ميتركيد. جاي شما خالي، به ياد پدر بزرگمان و در حمايت از كشاورزان، مقدار قابل توجهي هم پياز قورتانديم (قورت داديم!) در حد فاجعه سونامي. وقتي عازم محل كارمان شديم، تازه، توي اتوبوس فهميدم چه گندي زدهايم. وقتي نيمسوت و نيمشوت سوت به شوت شده، نفس عميق ميكشيدند، همه مسافرها دماغهايشان را ميگرفتند. وقتي ما آه ميكشيديم، اين دماغگيري شديدتر ميشد؛ طوري كه نيمشوت پرسيد: «چرا اينها دماغهايشان را قايم كردهاند؟» نيمسوت هم جواب داد: «دماغشون گندهاس، خجالت ميكشن!» ما هم خنديديم و گفتيم: «آدم كه نبايد از سايز ايكسلارژ دماغش خجالت بكشه!» و شعري از شاعر شيرين سخن خوانديم: «تن آدمي شريف است به جان آدميت نه همين دماغ گندهاش نشان آدميت» تصويرگري : لاله ضيايي بعد كه ديديم همه دارند چپچپ و راستراست به ما نگاه ميكنند، با خودمان گفتيم: قربان معروفيت خودمان برويم كه هر جا قدم بگذاريم، ما را با دست نشان ميدهند و براي ديدنمان سر و دست ميشكنند. داشتيم دعا دعا ميكرديم كه يك وقت از ما امضاء و اثر انگشت نخواهند كه يك مرتبه راننده كنار گرفت و با ادب و متانت و بزرگواري ما را بيرون انداخت و چيزهايي در باره فرهنگ شهروندي و خوردن پياز و بوي گند و از اين چيزها بلغور كرد! تازه آن موقع بود كه فهميديم چه فاجعهاي به بار آورديم و بوي تند پياز چهكارها كه نميكند. به آن سوت به شوت شدهها فرموديم: «حالا چهطور برويم دوچرخه؟» نيمسوت بهترين پيشنهاد جهان عالم هستي را داد: آدامس! به قول مسعود شصتچي: بهبه! بهبه! پيشنهادش را با جان و دل پذيرفتيم و دوتا آدامس انداختيم بالا. همين كه رسيديم دوچرخه، همه همكاران اول چپچپ نگاهي كردند و بعد كيفهايشان را برداشتند و الفرار! خدا را شكر كه سردبير نبود كه حادثه بيرون انداختن از اتوبوس تكرار شود. ولي خب، خيلي بيشتر از هميشه افتضاح شد. خودمان را توي آينه برانداز فرموديم و فهميديم كه دهانمان بوي پياز نميدهد، ولي بوي ديگري ميدهد. گوش نيمسوت را گرفتيم و گفتيم: «جانور موش بريده، اين آدامس با چه طعمي بود؟» بسته آدامس را نشان داد و مثل پسرخاله كلاه قرمزي گفت: «مگه چيه؟ آدامس با طعم سير بود ديگه. مگه تا حالا نخورده بودي؟» برق سهفاز از كلهمان پريد: «آدامس! با طعم سير!» خواستيم كلهاش را بكوبيم به كله شاعر مادر مرده، كه فرموده بود: گل بود به سبزه نيز آراسته شد از بوي پياز ما كمي كاسته شد از بوي پياز و سير، سيراب شديم آفتاب بوديم و يار مهتاب شديم
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 301]