واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مسافری از سرزمینهای دور
در سرزمین عراق، شهری بود به نام "سامرا". سامرا شهر کوچکی بود.خانههایش نقلی و کوچههایش خاکی بود. اما در کنار این خانههای کوچک، باغی بود بزرگ و پر درخت.در وسط باغ قصر بزرگ خلیفه را ساخته بودند و نگهبانهای زیادی از قصر خلیفه نگهبانی میکردند. با اینکه خلیفه نگهبانهای زیادی داشت و با اینکه لشکریان زیادی گوش به فرمان او بودند، اما خلیفه همیشه نگران بود و میترسید.ترس خلیفه از «امام هادی علیه السلام» بود. او میترسید که امام با مردم حرف بزند و آنها را آگاه کند. خلیفه میترسید که امام، اسلام واقعی را به مردم نشان بدهد و آن وقت دیگر کسی به حرفهای خلیفه گوش ندهد.این بود که لشکری به مدینه فرستاد. لشکریان خلیفه با شمشیر و نیزه به مدینه رفتند و با زور و تهدید امام هدی علیه السلام را به سامرا بردند. وقتی امام به سامرا رسید، خلیفه دستور داد، تا امام را در خانه کوچکی نزدیک لشکرگاه خلیفه زندانی کردند.بعد هم چندین نگهبان جلوی در خانه امام گماشت تا مواظب باشند که کسی به خانه او رفت و آمد نکند.اما با همه اینها امام تنها نبود. او پسر کوچکی داشت به نام «حسن»، حسن کوچک بود، اما روح بزرگی داشت. عقل و هوش زیادی داشت. برای همین، تنها مونس پدرش بود. فقط او بود که همیشه همراه پدر بود.حسن کوچک میدانست که پدرش، امام و رهبر مسلمانهاست. برای همین با دقت به حرفهای او گوش میداد و کارهای پدرش را زیر نظر داشت. حسن کوچک میخواست درس زندگی را از پدر بیاموزد.
روزها میآمدند و میرفتند و حسن کوچک هر روز بزرگ و بزرگتر میشد. او که خیلی تیزبین بود، میدید که چطور پدر نقشههای خلیفه را نقش بر آب میکند. میدید که پدرش چطور در مقابل سختگیری های خلیفه مقاومت میکند و به فکر یاری مسلمانهاست.حسن کوچک میدید، با اینکه نگهبانها و جاسوسهای خلیفه همیشه مواظب پدرش هستند. اما باز هم مسلمانها به خانه پدر میآیند و با او درددل میکنند و سوالهای خود را میپرسند و پدر هم آنها را راهنمایی میکند. دیدن این چیزها برای حسن کوچک بهترین درس بود.سالها از آمدن امام به سامرا گذشته بود. حالا امام حسن عسگری علیه السلام، جوانی زیبا و برومند بود. حالا دیگر وقت آن رسیده بود که ازدواج کند. مادرش «سلیل» این موضوع را با امام علی النقی علیه السلام، درمیان گذاشت.عمهاش حکیمه خاتون هم راجع به این موضوع با امام صحبت کرد، اما امام در جواب آنها لبخند زد. انگار چیزی میدانست که آنها نمیدانستند. انگار او منتظر آمدن کسی بود و آنها خبر نداشتند. منتظر آمدن دختری که شایستگی همسری پسرش را داشته باشد.سرانجام این انتظار به پایان رسید. کسی که امام منتظر آمدنش بود، در راه بود.باید کسی را به استقبال او میفرستادند. امام "بُشر" را انتخاب کرد. کسی بهتر از بشر برای این کار نبود.بُشر پسر سلیمان بود.سلیمان از فرزندان"ابو ایوب انصاری" بود. ابوایوب از یاران نزدیک پیامبر بود. فرزندان او هم، همه از پیروان و دوستان امامهای معصوم علیهم السلام بودند. بُشر هم مثل پدرانش از دوستان امام بود. کسی که امام به او اطمینان داشت.امام کسی را به خانه بُشر فرستاد. بُشر در را باز کرد. فرستاده امام را شناخت و سلام داد.فرستاده امام گفت: مولایم علی بن محمد که سلام خدا بر او یاد، سلام رساندند و فرمودند، کار مهمی پیش آمده. باید زود به منزل ایشان بیایید.بُشر به خانهاش بر گشت، لباس مناسب پوشید، دستاری بر سر گذاشت و با شتاب بیرون آمد.وقتی به در خانه امام رسید، در باز بود و امام منتظر بود. بُشر اجازه گرفت و داخل شد و سلام کرد.امام جواب سلام او را داد و با خوشرویی احوالش را پرسید.بُشر در کنار امام نشست و به چهرهاش چشم دوخت و گفت: «در خدمتم ای پسر رسول خدا.»امام با همان خوشرویی گفت: «ای بُشر! تو و پدرانت همه از یاران و پیروان ما اهل بیت پیامبر بودهاید و ما همیشه به راستی و درستی کارهای شما ایمان داشتهایم. حالا کار مهمی پیش آمده است که اگر آن را انجام دهی، ارج و احترام بیشتری پیش ما خواهی داشت.»
بُشر مشتاق بود که بداند این کار مهم چیست، گفت: «من در خدمت شما هستم ای فرزند پیامبر!»امام گفت: « باید همین امروز، بار سفر ببندی و به بغداد بروی! »بُشر که نمیدانست برای چه کاری باید به بغداد برود، گفت: «هر کاری شما بفرمایید انجام میدهم.»امام کاغذ و قلم برداشت و با خط خود نامهای نوشت و پای نامه را مهر زد. وقتی امام مشغول نوشتن بود، بُشر فکر میکرد که: «این سفر برای چیست و چه کار مهمی باید انجام شود؟»امام نامه را همراه کیسهای پر از سکههای طلا به بشر داد و گفت: «این نامه و این سکهها را همراه خود به بغداد میبری، سه روز دیگر، صبح زود به کنار رود دجله برو؛ کنار پل دجله، آنجا یک کشتی، لنگر انداخته است. توی کشتی تعدادی اسیر جنگی هستند که آنها را از روم آوردهاند. به غیر از تو مردم دیگری هم هستند که برای خرید اسیرها آمدهاند. تو میان مردم برو و مواظب اوضاع باش. صاحب اسیران جنگی یکییکی اسیرها را از کشتی بیرون میآورد و آنها را میفروشد، تا اینکه نوبت به دختری میرسد. دختر لباسی از حریر به تن دارد و روی خود را پوشانده است. او به کسی نگاه نمیکند و به کسی اجازه نمیدهد که صورتش را ببیند. برای همین کسی حاضر نمیشود او را بخرد. فوری پیش او برو و این نامه را به دستش بده و بگو آن را بخواند.»بُشر نامه امام را گرفت و کیسه سکههای طلا را هم در جایی پنهان کرد و راه افتاد.در طول راه، به حرفهای امام فکر میکرد و با خودش میگفت: «این دختر کیست که اینقدر در نظر امام مهم است؟! از کجا میآید؟ در بین اسیران جنگی چه میکند؟!»وقتی بُشر کنار دجله رسید، همانطور که امام گفته بود، یک کشتی کنار پل پهلو گرفته بود.اسیران جنگی را از داخل کشتی بیرون آورده و کنار ساحل به صف کرده بودند. مردم زیادی هم در آنجا جمع بودند.بُشر، همانطور که امام گفته بود. عمل کرد. صبر کرد تا دختر جوان از کشتی بیرون آمد. بعد جلو رفت و نامه را به او داد. دختر نامه را گرفت و آن را باز کرد و خواند.ناگهان به گریه افتاد و رو به صاحب کشتی گفت: «مرا به صاحب این نامه بفروش. اگر این کار را نکنی خودم را هلاک میکنم!»صاحب کشتی ناچار حرف او را قبول کرد و راضی شد که با همان مقدار پولی که امام فرستاده بود، دختر را به بُشر تحویل دهد. بُشر دختر را همراه کرد و به طرف سامرا به راه افتاد. برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصوم*********************مطالب مرتبطزندگی نامه امام حسن عسکری(علیه السلام) کلمات قصار از امام حسن عسکری (علیه السلام) آماده سازی شیعیان برای دوران غیبت توحید از دیدگاه امام حسن عسکری (علیه السلام) امانت آیا زمان ظهور نزدیک است؟ رفتار نحریر با امام حسن عسکری (علیه السلام) چهارده پند ازچهارده معصوم (ع)
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 459]