تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 1 مرداد 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):از خنديدنِ بى تعجّب [و بى جا] يا راه رفتن و سخن گفتنِ بى ادبانه بپرهيز.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

ایمپلنت دندان سعادت آباد

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

الکترود استیل

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1807430509




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

طعم شیرین رشد


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: طعم شیرین رشد دوست داشتم همیشه سر گروه باشم. همه بچه ها دوستم داشته باشند و هر حرفی می زنم همه شان اطاعت کنند. تا حدی هم در کارم موفق بودم. هر وقت قرار بود کاری انجام بدهم چشم های بچه ها متوجه من می شد. یک نفر می پرسید: مرتضی! تو چی می گی؟ من هم با غرور می گفتم که باید چکار کرد. دوست نداشتم کسی از کارم ایراد بگیرد. اغلب همه چیز درست از آب در می آمد تا این که دیروز، با صدای برخورد یک سنگ ریزه به شیشه اتاقم از خواب بیدار شدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم، مراد بود. بیرون که رفتم مراد گفت که مشکلی پیش آمده و همه منتظر من اند. قضیه از این قرار بود که چند روز پیش من و حمید دعوایمان شد. با وجود این که من مقصر بودم اما حمید جلو آمد و عذرخواهی کرد. من اعتنایی نکردم، دوست داشتم آشتی کنم ولی این کار را نکردم. حمید پسر بسیار خوبی بود و بچه ها واقعاً دوستش داشتند. مراد گفت: همان روز منصور قضیه را به بقیه ی بچه ها می گوید، امیر هم برای این که صلح را برقرار کند تصمیم می گیرد کتاب داستان تو را که دستش امانت بوده به حمید بدهد که پایش سر می خورد و با سر می رود تو دیوار. سرش می شکند و کتاب هم در جوی آب کثیف می شود. دوباره بیژن کتاب را از امیر می گیرد و به حمید می دهد و می گوید که این را مرتضی برای تو فرستاده. از آن طرف یک نفر رفته به حمید گفته که مرتضی می خواهد کتک کاری راه بیندازد. خلاصه باید می دیدید. به خیابان که رسیدیم به محض دیدن بچه ها شروع کردم به غرولند: امیر! عجب آدم دست و پا چلفتی هستی. منصور تو که دهن لق نبودی. بیژن تو چرا...خلاصه از هر کسی ایرادی گرفتم. غافل از اینکه در فکر بچه ها چه می گذرد. همه ی آنها با ناراحتی به من نگاه می کردند. امیر گفت: اگر آن روز تو غرور بیجا نشان نمی دادی الان مجبور نبودی جواب محبت دوستانت را این طوری بدهی. مراد گفت: مرتضی درسته که تو سر گروهی. ولی این دلیل نمی شود که فکر کنی همه کارهایت درست است. بیژن گفت: تو همیشه از ما ایرادهایی می گیری که خودت هم انجام شان می دهی. خودت می گویی آدم نباید کینه ای باشد اما حالا کینه ای شده ای. ببین مرتضی! موقعی حرفت خریدار دارد که خودت هم به آن عمل کنی. منصور گفت: وقتی تو از ما انتقاد می کنی می پذیریم. خوب! انتظار داریم تو هم انتقاد ما را قبول کنی. مراد گفت: دعوا را تو شروع کردی باید خودت هم تمامش کنی. ما هم کمکت می کنیم. خجالت کشیدم چون آنها درست می گفتند ولی به روی خودم نیاوردم با عصبانیت سر بچه ها داد زدم و چیزهایی را که به من نسبت می دادند رد کردم. آنها هم از اطرافم پراکنده شدند. هر چه صدایشان کردم اعتنایی نکردند. به خانه برگشتم. در راه یاد حرف پدر بزرگم افتادم که می گفت: همه ی ما ممکن است اشتباه کنیم ولی وقتی یک دوست واقعی ما را از اشتباهمان آگاه می سازد باید بپذیریم و از اشتباهمان درس بگیریم. خواستم برگردم ولی نتوانستم. یعنی غرورم اجازه نداد. از دیروز تنها مانده ام. راستش را بخواهید بچه ها درست می گفتند. من از همه انتقاد می کنم و گاهی ایراد می گیرم ولی انتقاد کسی از خودم را نمی پذیرم. باید کمی فکر کنم. بچه ها گوشه ای نشسته اند. بی حوصله و پکر. انگار خنکی عصر هم آنها را سر حال نیاورده. توپ منصور زیر پایش بی کار مانده. جلو می روم و می گویم: هی بچه ها! می دونید؟ خوشحالم از این که دوستان خوب و باصفایی مثل شما دارم. رویم نمی شود واضح بگویم حق با شماست. بنابراین توپ را از پای منصور بیرون می کشم و چند تا رو پایی می زنم و می گویم: فکر کنم بدانم چطور می شود مشکل را حل کرد. بچه ها با تردید و تعجب به من نگاه می کنند. نقشه ام را می گویم و در ضمن گفتن به آنها می فهمانم که حرف هایشان درست بود. جلو در خانه حمید که می رسیم با اطمینان زنگ را می زنم. در دست همه ی بچه ها یک بستنی هست ولی من دو تا دارم. حمید در را باز می کند. یک بستنی تعارفش می کنم و با لبخند می گویم: می خواهیم برویم گل کوچک بازی کنیم، می آیی؟ بستنی را می گیرد و با خوشحالی می گوید: آره، چرا که نه. دستم را روی شانه اش می گذارم و همراه با تمام بچه ها به طرف محل بازی می رویم. خوشحالم از این که دوباره جایی در دل بچه ها پیدا کردم. در وجود هر کدام از دوستانم طعم بزرگواری و فهمیدگی موج می زند و در دستشان خنکی و دل چسبی بستنی. فرشته اصلانی *********************مطالب مرتبط بابا باور کن خوشگلی! ماهی ها حوضشان خالی است ...... بوی کباب زباله ها را بردارید تا زمین را پیدا کنیم!چکه چکه تا دریا




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 344]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن