واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: سلامت-اين اولين بار است که آقاي جان ساچت در حضور عموم مردم درباره يکي از سختترين وقايع زندگياش صحبت ميکند. با اينکه همه اطرافيانش با مشکلات او آشنا بودند اما تا به حال او از اين همه سختي و ناراحتي که تحمل کرده بود، حرفي نزده بود. بيش از 20 سال است که او با همسرش زندگي ميکند. آنها عاشقانه ازدواج و زندگي کردند تا اينکه بيماري آلزايمر (فراموشي)، همسرش را مبتلا کرد و به قول خودش، «همسرم را از من ربود.» ... جانساچت به خبرنگار بيبيسي ميگويد: «من هميشه عاشق بودم ولي حالا هم عاشقم، هم پرستار. همسرم در اوايل 60 سالگي علايم و نشانههاي علايم تخريب مغز را نشان داد و اکنون 67 ساله است. سه سال قبل تشخيص دمانس را برايش گذاشتند چون دايما دچار فراموشي و سردرگمي ميشد.» پزشکان معتقدند باني به بيماري آلزايمر مبتلا است اما شوهرش نام آلزايمر را به زبان نياورده و فقط به آن بيماري ميگويد چون دوست ندارد همسرش ناراحت شود. هنوز لبخند ميزند آقاي ساچت 64 ساله ميگويد: «خوشبختانه نعمت بزرگي که ما از آن محروم نشديم، اين است که همسرم باني هنوز اخلاق خوبش را حفظ کرده است. او شاد است و به من لبخند ميزند. من بسيار خوششانس هستم چون او در اکثر موارد کاملا با من همکاري ميکند. وقتي تشخيص بيماري او گذاشته شد من به خودم گفتم جان، تو بايد فهميده باشي و بيماري او را کاملا درک کني. تو بايد همچنان عاشق همسرت بوده و نسبت به او محبت داشته باشي. بعضي مواقع از اينکه همسرم با آن همه هوش و درايت، هيچ چيز را به ياد نياورده و عقل و ذهنش را از دست داده به شدت ناراحت ميشوم، طوري که پرستار مرکزدرماني دمانس به وضعيت روحي من هم رسيدگي ميکند تا دوباره نيروي از دست رفتهام به دست آيد. دو سال قبل وقتي به اين مرکز درماني مراجعه کردم درمانده و خسته بودم و احساس ميکردم بايد عواطف ناراحتکنندهام را تخليه کنم. کنترل رفتارهاي غيرعادي همسرم مرا خسته کرده بود. من در ابتدا بيماري او را انکار ميکردم و دلم نميخواست اين واقعيت تلخ را باور کنم چون او همه زندگي من بود. واقعيت را قبول کردم هيچ وقت بر سر او فرياد نزدم و عصباني نشدم چون ميدانستم با اين کار احساس گناه خواهم کرد و اين احساس گناه مرا از پا درخواهد آورد. کمکم واقعيت را قبول کردم و پذيرفتم که اين هم بخشي از روند زندگي است و خوشحالم همسرم چيزي حس نميکند چون حتما از شدت غصه از بين ميرفت. نااميد نشدم مراقبت از اين بيماران سخت است. من در اصل با فردي زندگي ميکنم که هيچچيز به ياد ندارد. تصور کنيد بيان احساسات و عواطف به فردي که هيچ چيز را به خاطر نميآورد و در درک چيزهاي جديد نيز مشکل دارد، چهقدر سخت است. من به خوبي از عهده اين کار سخت و طاقتفرسا برآمدم چون هنوز عاشق همسرم هستم. ضمنا چون روزنامهنگار هستم، همه چيز را مينويسم تا شايد روزي به درد بخورد. در حال حاضر در مرکز لندن عضو فعال جمعآوري کمک مالي براي مبتلايان به آلزايمر هستم تا پرستاران بيشتري به اين مرکز پيوسته و به اين بيماران کمک کنند. گاهي حس ميکردم اين همه رسيدگي و کمک به همسرم بيفايده است چون او درمان نشده و حالش بهتر نميشود اما وقتي پرستاران تاثير مثبت مراقبتهايم را در زندگي همسرم يادآوري کردند، متوجه شدم چه کار مهمي انجام ميدهم. با هم به سفر ميرويم ساچت ميگويد: من در حال حاضر هر روز يک نمايش زنده تلويزيوني را مينويسم که به آن «نيکودرماني» ميگويم. تا به حال پنج کتاب و چند نت موسيقي نوشتهام و همه را به همسرم باني تقديم کردهام. هنوز يکي از بزرگترين اندوهها و غمهاي زندگيام اين است که ديگر باني مثل گذشته نظريات و احساساتش را در مورد نوشتههايم نميگويد. من او را به تمام مکانهاي خاطرهانگيز زندگيام ميبرم تا باز هم لذت ببريم حتي اگر او هيچ چيز به ياد نياورد. روح و تفکر او رفته و تنها جسم او به جا مانده اما من هنوز عاشقانه سعي ميکنم او را به زندگي تشويق کنم و همين که همچنان در کنارم است، بسيار خوشحالم.» منبع: BBC
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 170]