تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 17 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):اگر بسم اللّه‏ را قرائت كنى، فرشتگان، تا بهشت تو را حفظ مى‏كنند و آن شفاى هر در...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814341871




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستان‌ زندگي‌


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: کليه حقوق اين سايت متعلق به مجله راه زندگی است. Rahezendegi.com نوشته‌: حميد بهاري‌ طنين‌ گامهايش‌ سكوت‌ حزن‌انگيز شب‌ را مي‌شكست‌.سراسيمه‌ با گامهايي‌ استوار محوطه‌ بيمارستان‌ را پشت‌ سرمي‌گذاشت‌. پله‌ها را يكي‌ پس‌ از ديگري‌ پيمود و وارد سالن‌بزرگي‌ شد. در نگاهش‌ هاله‌اي‌ از غم‌ و اندوه‌ سايه‌ افكنده‌بود. هر لحظه‌ افكار مغشوش‌ و سرگردان‌ او را به‌ حال‌ خودتنها نمي‌گذاشت‌. طوفاني‌ از تشويش‌ و اضطراب‌ كاروان‌وجودش‌ را در بر گرفته‌ بود، با خود مي‌گفت‌: حتما پسره‌، نه‌ نه‌ دختره‌... چه‌ فرقي‌ مي‌كنه‌، مهم‌ اينه‌كه‌ سلامت‌ به‌ دنيا بياد. هر چي‌ خدا بخواهد همون‌ ميشه‌... مدتها بود كه‌ فرشيد آرزوي‌ چنين‌ روزي‌ را مي‌كشيد وبي‌صبرانه‌ در انتظار تولد فرزندي‌ كه‌ بتواند محفل‌خانوادگي‌اش‌ را بيش‌ از گذشته‌، گرمي‌ دهد بي‌تابي‌ بسيارمي‌كرد. در افكار و تصورات‌ خود غرق‌ بود كه‌ صدايي‌ او را به‌خود آورد. آقاي‌ فرشيد... بله‌ خودم‌ هستم‌... لطفا هر چه‌زودتر خودتان‌ را به‌ اتاق‌ شماره‌... برسانيد. آهنگ‌قدمهايش‌ حكايت‌ از اضطراب‌ شديدي‌ داشت‌ كه‌ تا اعماق‌جانش‌ به‌ گردش‌ در آمده‌ بود. با شتاب‌ بسيار راهروهاي‌ كم‌عرض‌ و باريك‌ را طي‌ نمود و پس‌ از چند دقيقه‌ به‌ اتاق‌ موردنظر رسيد. قطرات‌ عرق‌ سردي‌ بر روي‌ پيشاني‌اش‌ نشسته‌بود كه‌ آرام‌ آرام‌ از گونه‌هايش‌ جاري‌ مي‌شد. بدون‌ لحظه‌اي‌توقف‌ و با حركتي‌ سريع‌ دستگيره‌ در را فشرد و در اتاق‌ راگشود بدون‌ آن‌ كه‌ كلامي‌ از دهانش‌ خارج‌ شود، مسؤول‌اتاق‌، وي‌ را خطاب‌ قرار داد و گفت‌: آقاي‌ فرشيد... شماهستيد؟ بله‌... خواهش‌ مي‌كنم‌ بنشينيد. مي‌خواهم‌ مطلبي‌را با شما در ميان‌ بگذارم‌... راجع‌ چه‌ موضوعي‌؟... مربوط به‌همسرتان‌ است‌؟... همسرم‌؟ بله‌، با كمال‌ تأسف‌ همسرتان‌فوت‌ شدن‌ و پرونده‌ پزشكي‌ وي‌ علت‌ مرگ‌ را نامنظم‌ بودن‌ وكندي‌ حركات‌ تنفسي‌ گزارش‌ كرده‌ است‌... پس‌ بچه‌؟... بچه‌سالم‌ به‌ دنيا آمده‌ و هيچ‌ خطري‌ وي‌ را تهديد نمي‌كنه‌... درآن‌ لحظه‌ حال‌ و روز خود را نمي‌دانستم‌. آه‌ خداي‌ من‌ چه‌مي‌شنيدم‌. مگر ممكن‌ بود. نه‌ نه‌ هرگز، باورش‌ محال‌ است‌.مواقعي‌ در زندگي‌ با اتفاقاتي‌ مواجه‌ مي‌شويم‌ كه‌ پذيرش‌ آن‌برايمان‌ غير ممكن‌ خواهد بود. آري‌ سرنوشت‌ بازي‌هاي‌عجيب‌ و غريبي‌ دارد.. بگذاريد به‌ گذشته‌هاي‌ خود، به‌ ايام‌شيرين‌ سالهاي‌ از دست‌ رفته‌، با قلبي‌ آكنده‌ از اندوه‌ و غم‌گذر سفر كنم‌ تا بلكه‌ با مرور آن‌ سرگذشت‌ و حكايتي‌ از يك‌زندگي‌ كه‌ شايد قصه‌ و سرگذشت‌ ديگر آدميان‌ باشد رابرايتان‌ نقل‌ نمايم‌. پروين‌ همسري‌ بود كه‌ در تمامي‌ لحظات‌ زندگي‌ قدم‌ به‌قدم‌ در مشكلات‌ و سختي‌ها مرا تنها نگذاشت‌ و برايم‌همراه‌ و همرازي‌ صميمي‌ و مهربان‌ بود. كانون‌ زندگي‌ ماسرشار از محبت‌ بود، آكنده‌ از مهرباني‌ و عشق‌ و بالاخره‌لبريز از صداقت‌ و وفاداري‌. هيچ‌ گاه‌ آن‌ روز را كه‌ به‌خواستگاريش‌ رفتم‌ از ياد نمي‌برم‌. روزي‌ كه‌ برايم‌ مالامال‌ ازشادي‌ و نشاط بود. آن‌ روز وقتي‌ در مقابل‌ آينه‌ قرار گرفتم‌ وبه‌ تماشاي‌ خود ايستادم‌ از شدت‌ تعجب‌ و ناباوري‌ به‌ خودنهيب‌ مي‌زدم‌ و مي‌گفتم‌: عجب‌ قيافه‌اي‌ به‌ هم‌ زدي‌ پسر،چقدر بهت‌ مياد، خيلي‌ نو نوار شدي‌... پيراهن‌ سفيدم‌ را به‌ همراه‌ كت‌ و شلوار مشكي‌ باكفش‌هاي‌ تازه‌اي‌ كه‌ چند روز قبل‌ از مراسم‌ خريده‌ بودم‌،پوشيدم‌ و پس‌ از شانه‌ كردن‌ موهايم‌ به‌ اتفاق‌ مادرم‌ جهت‌خواستگاري‌ روانه‌ خانه‌ پروين‌ شدم‌... در طول‌ مسير همواره‌با خود مي‌گفتم‌: ايكاش‌ پدرم‌ زنده‌ بود و اين‌ روز رو مي‌ديداما اجل‌ رهايش‌ نكرد و مرد... شايد قسمت‌ اينگونه‌مي‌خواست‌ اما نه‌... قسمت‌ هر كسي‌ در عملكرد خود اوست‌.اين‌ آدميان‌ مي‌باشند كه‌ سرنوشت‌ را تغيير مي‌دهند و بااعمال‌ زشت‌ و نيك‌، دفتر عمر خويش‌ را دگرگون‌ مي‌سازند.آري‌ هر كس‌ مسؤول‌ اعمال‌ خودش‌ مي‌باشد زيرا خداوندهمه‌ بندگان‌ خود را آزاد آفريد و به‌ آنان‌ عقل‌ داد تابيانديشند و به‌ آنان‌ اختيار داد تا بهترين‌ها را انتخاب‌ كنند.هيچ‌ گاه‌ كسي‌ به‌ خاطر كارهاي‌ ناشايست‌ ديگري‌ مسؤول‌نخواهد بود و همين‌ طور در مورد اعمال‌ خير و... پدرم‌ كاظم‌مردي‌ بود فعال‌ و زحمتكش‌ بي‌ريا و بي‌ غل‌ و غش‌، به‌ زلالي‌آب‌ جويباران‌، پاك‌ و به‌ صلابت‌ كوهساران‌، استوار... هرصبح‌ از خانه‌ خارج‌ و تا پاسي‌ از شب‌ را در كارخانه‌ مشغول‌ به‌كار و تلاش‌ مي‌شد و از نيروي‌ جان‌ خويش‌ مايه‌ مي‌گذاشت‌.هيچ‌ گاه‌ خود را نسبت‌ به‌ خانه‌ و زندگي‌ بي‌تفاوت‌ نشان‌نمي‌داد. اما ناگهان‌ در زماني‌ كوتاه‌ گردبادي‌ عظيم‌ همه‌ چيزرا زير و رو نمود و كاروان‌ وجودمان‌ را در جاده‌ پر فراز ونشيب‌ زندگي‌،متوقف‌ ساخت‌ حتما مي‌گوييد چگونه‌؟ هرروز كه‌ مي‌گذشت‌ اخلاق‌ و رفتارش‌ تغيير مي‌كرد و رفته‌رفته‌ در فضاي‌ خانه‌ بناي‌ جنگ‌ و دعوا مي‌گذاشت‌ به‌بهانه‌هاي‌ مختلف‌ خشمگين‌ مي‌شد و آتش‌ غضب‌ و خشم‌ رادر فضاي‌ خانه‌ شعله‌ور مي‌نمود. آه‌... چه‌ بگويم‌ كه‌ هيچ‌ گاه‌ياد آن‌ روزها برايم‌ فراموش‌ شدني‌ نخواهد بود. ماجرا از آن‌زمان‌ آغاز شد كه پدرم‌ با فردي‌ به‌ نام‌ منصور آشنا شد. به‌تدريج‌ اين‌ آشنايي‌ بين‌ آنان‌ آغاز يك‌ فاجعه‌ بود. دردي‌جانكاه‌ كه‌ زبان‌ ياراي‌ بازگو كردن‌ آن‌ را ندارد. اما حقيقتي‌است‌ بزرگ‌ كه‌ تجربه‌هاي‌ تلخ‌ آن‌ بسيار پندآموز وعبرت‌انگيز است‌. رفته‌ رفته‌ منصور و همسرش‌ فروغ‌ قدم‌در حريم‌ زندگي‌ ما گذاشتند و روزهاي‌ سياه‌ و تاريك‌ زندگي‌در برابر ديدگانمان‌، شكلي‌ تازه‌ گرفت‌. منصور از سارقان‌ وقمار بازان‌ سابقه‌دار بود و چندين‌ بار در زندان‌هاي‌ مختلف‌،سابقه‌ محكوميت‌ داشت‌ و در اين‌ بين‌ همسرش‌ فروغ‌ نيزشريك‌ اعمال‌ ننگينش‌ بود. آنان‌ در جلسات‌ مختلف‌ پدرم‌ رابه‌ انحراف‌ كشاندند و اخلاق‌ و رفتارش‌ را به‌ كلي‌ چون‌طوفاني‌ وحشت‌انگيز كه‌ به‌ يك‌ باره‌ درياي‌ آرامي‌ را زير و رونمايد، واژگون‌ ساختند... آري‌ بعد از آن‌ و در زماني‌ كوتاه‌،پدرم‌ از قماربازان‌ قهار گشت‌ به‌ طوري كه‌ چه‌ روزها وشب‌هايي‌ نبود كه‌ پاي‌ ميز قمار، زندگي‌ و هستي‌اش‌ را به‌تاراج‌ نگذارد. اما ماجرا به‌ اين‌ جا ختم‌ نشد و طولي‌ نكشيدكه‌ علاوه‌ بر مال‌ و دارايي‌اش‌، جانش‌ نيز اسير بوالهوسي‌ها وخود خواهي‌هاي‌ نفس‌ خويش‌ شد و به‌ اعتيادي‌ خانمانسوزمبتلا گشت‌... ايام‌ سخت‌ و جانفرسا يكي‌ پس‌ از ديگري‌مي‌گذشت‌ و از پدرم‌ در خانه‌ هيچ‌ خبري‌ نبود تا اين‌ كه‌ ازطريق‌ روزنامه‌ اطلاع‌ يافتيم‌ كه‌ جنازه‌ سرد و بي‌ جان‌ او چون‌گلوله‌اي‌ يخي‌ در يكي‌ از بيابانهاي‌ اطراف‌ تهران‌ در چاهي‌كشف‌ شده‌ و بدين‌ سان‌ با اعلام‌ شكايت‌ از منصور وهمسرش‌ فروغ‌، آنان‌ روانه‌ بازداشتگاه‌ گرديدند و... در افكارخود غرق‌ بودم‌ كه‌ صدايي‌ مرا به‌ خود آورد. مادرم‌ بود كه‌فرياد برآورد: فرشيد پسرم‌، مواظب‌ باش‌... در يك‌ آن‌ خطراز بغل‌ گوشم‌ گذشت‌ و يك‌ اتومبيل‌ با سرعت‌ سرسام‌ آور ازكنارم‌ محو گشت‌. خيلي‌ زود به‌ خود آمدم‌ و در همان‌ اوضاع‌كه‌ افكاري‌ آشفته‌، هجومي‌ بي‌امان‌ به‌ سويم‌ نموده‌ بودند به‌راهم‌ ادامه‌ دادم‌ و عاقبت‌ پس‌ از پيمودن‌ چند خيابان‌ به‌مكان‌ مورد نظر كه‌ همان‌ خانه‌ پروين‌ بود، رسيديم‌... زنگ‌ دررا به‌ صدا در آوردم‌ و چند لحظه‌ بعد صدايي‌ از آن‌ سوي‌ خانه‌ما را دعوت‌ به‌ داخل‌ نمود... هنوز چند قدم‌ از در حياط دورنشده‌ بوديم‌ كه‌ صداي‌ دختري‌ كه‌ از شدت‌ ناراحتي‌مي‌گريست‌، سكوت‌ خانه‌ را شكست‌: ديگه‌ از اين‌ زندگي‌خسته‌ شدم‌، چرا منو به‌ حال‌ خودم‌ رها نمي‌كنيد. آخه‌ چي‌از جون‌ من‌ مي‌خواهيد؟... او خودش‌ بود پروين‌ را مي‌گويم‌.آن‌ روز وقتي‌ به‌ همراه‌ مادرم‌ به‌ خواستگاريش‌ رفتيم‌ ازسوي‌ پدر و مادرش‌ مورد استقبال‌ بسيار قرار گرفتيم‌ اماپروين‌ حتي‌ براي‌ يك‌ لحظه‌ قدم‌ به‌ درون‌ اتاق‌ نگذاشت‌ وخود را تا آخرين‌ دقيقه‌ حضورمان‌ در اتاقي‌ پنهان‌ نمود.هيچ‌ گاه‌ آن‌ روز را فراموش‌ نمي‌كنم‌. يقين‌ داشتم‌ كه‌حادثه‌اي‌ رخ‌ داده‌ كه‌ او را اين‌ چنين‌ زار و پريشان‌ كرده‌است‌. اما چه‌ اتفاقي‌ ممكن‌ بود به‌ وقوع‌ پيوسته‌ باشد؟ براي‌سؤال‌ خود جوابي‌ نمي‌يافتم‌... زيرا چندين‌ سال‌ از آشنايي‌ما و خانواده‌ پروين‌ مي‌گذشت‌. قبل‌ از آن‌ كه‌ به‌ خانه‌جديدمان‌ نقل‌ مكان‌ كنيم‌ آنها در همسايگي‌ ما زندگي‌مي‌كردند. از همان‌ دوران‌ كودكي‌ با خنده‌ها و شيطنت‌هاي‌كودكانه‌، به‌ بازي‌ مشغول‌ مي‌شديم‌ و هر گاه‌ يكي‌ از ما مورداذيت‌ و آزار يكي‌ از همسالان‌ خود قرار مي‌گرفت‌، شتابان‌به‌ كمك‌ و ياري‌ هم‌ مي‌آمديم‌... تا اين‌ كه‌ روزها يكي‌ پس‌ ازديگري‌ سپري‌ شد و گلهاي‌ طراوت‌ باغ‌ وجودمان‌ را در برگرفت‌ و رؤياهاي‌ جواني‌ چون‌ نسيمي‌ دلنشين‌ در پهن‌دشت‌ زندگي‌ مان‌، وزيدن‌ نمود و به‌ دنبال‌ آن‌ غنچه‌هاي‌لبخند و عشق‌ بود كه‌ گلهاي‌ آرزو را در قلبمان‌ شكوفامي‌نمود... درست‌ دوران‌ تحصليم‌ در دبيرستان‌ مقارن‌ بافوت‌ پدرم‌ همراه‌ شد كه‌ اين‌ خود سبب‌ گشت‌ براي‌ هميشه‌از درس‌ و مدرسه‌ باز بمانم‌. زيرا در آن‌ روزها تنها نان‌ آورخانه‌ به‌ حساب‌ مي‌آمدم‌ و وظيفه‌ مهمي‌ در اين‌ باب‌ احساس‌مي‌نمودم‌. خيلي‌ زود به‌ سفارش‌ يكي‌ از آشنايان‌ نزديك‌، دريك‌ كارخانه‌ مشغول‌ به‌ كار شدم‌. يك‌ ماه‌ بعد از فوت‌ پدرتصميم‌ بر آن‌ بود كه‌ خانه‌ قبلي‌ را فروخته‌ و به‌ خانه‌ جديدمنتقل‌ شويم‌ زيرا آن‌ خانه‌ يادآوري‌ تلخ‌ از خاطرات‌ پدرم‌ بودكه‌ روزهاي‌ غمگين‌ سرنوشت‌ را زنده‌ مي‌نمود. روزهايي‌ كه‌پرنده‌ غم‌ و تنهايي‌ بر فراز خانه‌ به‌ پرواز در مي‌آمد و شتابان‌از هر سو آهنگي‌ غمگين‌ مي‌نواخت‌... تا اين‌ كه‌ بار ديگرفصل‌ برگ‌ ريزان‌ از راه‌ رسيد. پاييز غم‌انگيز با جلوه‌اي‌ خاص‌خودنمايي‌ نمود. فصلي‌ كه‌ در آن‌ آدمي‌ را در هر سويي‌ ازگوشه‌ تنهايي‌ خويش‌ به‌ تفكر و انديشه‌ وادار مي‌نمايد و او رابه‌ اسرار و رازهاي‌ نهفته‌ طبيعت‌ فرا مي‌خواند. فصلي‌ كه‌انسان‌ را به‌ حزن‌ و اندوه‌ مي‌كشاند و شكست‌ و ناكامي‌ها رادر تار و پودش‌ چون‌ موجي‌ گرم‌ به‌ گردش‌ در مي‌آورد... دريكي‌ از همين‌ روزها بود كه‌ وقتي‌ خسته‌ از كار روزانه‌ به‌ خانه‌مي‌رفتم‌ صدايي‌ آشنا از پشت‌ سر، سكوت‌ را شكست‌ وبلافاصله‌ خطاب‌ به‌ من‌ كرد و گفت‌: فرشيد صبر كن‌،مي‌خواستم‌ كمي‌ باهات‌ صحبت‌ كنم‌... سلام‌ جمشيد جان‌،اينجا چه‌ كار مي‌كني‌. زياد نمي‌توانم‌ بمون‌ فقط عجله‌ كن‌، تازمان‌ نگذشته‌ و فرصت‌ باقيه‌ يه‌ فكري‌ بكن‌... راجع‌ چي‌داري‌ حرف‌ مي‌زني‌، تو كه‌ منو جون‌ به‌ لب‌ كردي‌، زود باش‌حرف‌ بزن‌ ديگه‌... خيلي‌ خب‌ برات‌ مي‌گم‌ اما قول‌ بده‌ كه‌ ازماجراي‌ امشب‌ هرگز با كسي‌ صحبت‌ نكني‌ و منو لو ندي‌،باشه‌... باشه‌ قول‌ مي‌دم‌، باور كن‌... بهروز، پروين‌ رو تهديدكرده‌ كه‌ اگر يك‌ مرتبه‌ ديگه‌ حرف‌ تو رو بزنه‌، مهلتت‌ نده‌ وبلافاصله‌ يه‌ بلايي‌ سرت‌ بياره‌، درسته‌ كه‌ من‌ با اون‌ دوستم‌،اما دوست‌ تو هم‌ هستم‌، هر چي‌ باشه‌ ما با هم‌ تو يك‌ محله‌ ويك‌ مدرسه‌ بوديم‌ و هيچ‌ وقت‌ به‌ هم‌ كلك‌ نزديم‌، ضمنا براي‌پروين‌ هم‌ نقشه‌ كشيده‌، بهش‌ گفته‌ كه‌ حتما بايد زن‌ كامران‌بشي‌ و گرنه‌... كامران‌؟ نه‌ اين‌ حقيقت‌ نداره‌، اون‌ يك‌ ولگرد ومعتاده‌، چند بار تو زندون‌ افتاده‌، نه‌ هرگز نخواهم‌ گذاشت‌...خب‌ ديگه‌ رفيق‌ اگه‌ اجازه‌ بدي‌ من‌ مي‌رم‌، هر كاري‌مي‌خواهي‌ بكني‌، زودتر انجام‌ بده‌، ممكنه‌ وقت‌ بگذره‌،خداحافظ دوست‌ من‌... من‌ و جمشيد و بهروز هر سه‌ دردوران‌ كودكي‌ در يك‌ مدرسه‌ درس‌ مي‌خوانديم‌. بهروز برادرپروين‌ بود و از همان‌ اولين‌ دوران‌ تحصيل‌، دست‌ از مدرسه‌كشيد و ديگر گذرش‌ به‌ آنجا نيفتاد و چون‌ به‌ مكانيكي‌اتومبيل‌ علاقه‌ بسيار داشت‌ در يك‌ تعميرگاه‌ به‌ كارگري‌پرداخت‌ تا اين‌ كه‌ در گذر ايام‌ چند سال‌ بعد بار سفر بست‌ وجهت‌ كار بهتر به‌ نقطه‌اي‌ نامعلوم‌ روانه‌ شد. ماهها و سالهاگذشت‌ و از او هيچ‌ خبري‌ نبود و خانواده‌اش‌ نيز هيچ‌ گونه‌اطلاعي‌ از سرگذشت‌ او نداشتند. نه‌ پيغامي‌ و نه‌ خبري‌،... تااين‌ كه‌ مدتي‌ بعد ماجرايي‌ پرده‌ از رازي‌ بزرگ‌ برداشت‌.وقتي‌ بهروز به‌ شهري‌ نامعلوم‌ كوچ‌ نمود با فردي‌ به‌ نام‌فرامرز آشنا گشت‌ و اين‌ دوستي‌ منجر به‌ ازدواجش‌ با فريده‌خواهر فرامرز شد. چند ماهي‌ از ازدواج‌ آنان‌ نمي‌گذشت‌ كه‌متوجه‌ تغيير اخلاق‌ همسرش‌ شد. اين‌ كه‌ به‌ بهانه‌هاي‌مختلف‌ ناسازگاري‌ و بداخلاقي‌ مي‌كرد و زندگي‌ را به‌ كامش‌تلخ‌ مي‌نمود و ديگر اين‌ كه‌ او را بارها در حال‌ كشيدن‌هروئين‌ ديده‌ بود اما باورش‌ نمي‌شد كه‌ همسرش‌ معتاد باشدو او را اينگونه‌ به‌ كام‌ مرگ‌ برد و زندگي‌اش‌ را تباه‌ و نابودسازد پس‌ بر آن‌ شد كه‌ در يك‌ فرصت‌ مناسب‌ نقشه‌ خود راجامه‌ عمل‌ بپوشاند... تا اين‌ كه‌ در يكي‌ از همان‌ ايام‌ بود كه‌نيمه‌هاي‌ شب‌ فريده‌ از خانه‌ خارج‌ و براي‌ رفع‌ خماري‌ كه‌ به‌سراغش‌ آمده‌ بود روانه‌ خانه‌ ناشناسي‌ كه‌ زن‌ و مردي‌ معتاددر آن‌ زندگي‌ مي‌كردند، شد. بلافاصله‌ بهروز به‌ تعقيب‌ وي‌پرداخت‌ و در يك‌ نقطه‌ او را زير نظر گرفت‌ و در همانجا به‌كمين‌ نشست‌. دقايقي‌ گذشت‌ و در خانه‌ باز شد و فريده‌بدون‌ لحظه‌اي‌ درنگ‌ وارد خانه‌ گشت‌. بعد از آن‌ دقايقي‌ به‌سكوت‌ گذشته‌ و سپس‌ بهروز با يك‌ جست‌ ماهرانه‌ خود رابه‌ آن‌ سوي‌ ديوار خانه‌ رساند و بدون‌ هيچ‌ گونه‌ تعلل‌ با يك‌پرش‌ برق‌ آسا به‌ حياط خانه‌ قدم‌ گذاشت‌... آهسته‌ آهسته‌به‌ همه‌ جاي‌ خانه‌ سركشي‌ نمود اما نه‌ چراغي‌ روشن‌ و نه‌صدايي‌ به‌ گوش‌ مي‌رسيد. بار ديگر همه‌ جا را زير نظر گرفت‌كه‌ در اين‌ بين‌ مكاني‌ نظري‌ را جلب‌ نمود. آنجا به‌ محوطه‌اي‌كوچك‌ و تاريك‌ بود كه‌ به‌ زيرزمين‌ خانه‌ منتهي‌ مي‌شد.بدون‌ آن‌ كه‌ فرصت‌ را از دست‌ دهد خود را به‌ مكان‌ مورد نظررساند. زن‌ و مردي‌ كه‌ صاحبخانه‌ بودند به‌ همراه‌ فريده‌،مشغول‌ كشيدن‌ هروئين‌ بوده‌ و در عالم‌ بي‌خبري‌ سيرمي‌نمودند كه‌ ناگهان‌ بهروز نعره‌ كنان‌، در حالي‌ كه‌ يك‌ ميله‌آهني‌ در دست‌ داشت‌ به‌ سوي‌ آنان‌ حمله‌ ور شد و در يك‌زمان‌ كوتاه‌ آنان‌ را به‌ خاك‌ و خون‌ كشيد... با هياهو و سر وصداي‌ همسايه‌ها، مأموران‌ پليس‌ به‌ سر صحنه‌ آمدند وبلافاصله‌ بهروز را دستگير و مجروحين‌ حادثه‌ را روانه‌بيمارستان‌ كردند... مدتي‌ گذشت‌ تا اين‌ كه‌ اطلاع‌ حاصل‌ شدكه‌ فريده‌ در همان‌ مراحل‌ اوليه‌ مداوا فوت‌ نموده‌ و حال‌ آن‌ 2تن‌ ديگر با وجود جراحات‌ و خونريزي‌ بسيار از مرگ‌ حتمي‌،رهايي‌ يافته‌اند... بعد از آن‌ حادثه‌، بهروز طي‌ چندين‌ سال‌دوران‌ محكوميت‌ در زندان‌ عاقبت‌ با رضايت‌ اولياء دم‌ قدم‌به‌ زندگي‌ گذاشت‌ تا اين‌ كه‌... وقتي‌ از جمشيد دوست‌صميمي‌ دوران‌ كودكي‌ خداحافظي‌ نمودم‌ ساعت‌، 12 شب‌ رانشان‌ مي‌داد. نمايي‌ از مه‌ غليظ چون‌ پارچه‌اي‌ سياه‌ به‌ طرزوحشت‌ انگيزي‌ آسمان‌ را در بر گرفته‌ بود. صداي‌ پارس‌ چندسگ‌ ولگرد از فاصله‌ چندين‌ متري‌ به‌ گوش‌ مي‌رسيد. همه‌جا در سياهي‌ و تاريكي‌ فرو رفته‌ بود و ساكنان‌ شهر به‌ دور ازهر گونه‌ غوغا و هياهو در جمع‌ خانواده‌ خود آرميده‌ بودوقتي‌ به‌ خانه‌ رسيدم‌ پاسي‌ از شب‌ گذشته‌ بود و خانه‌ درسكوتي‌ مبهم‌ به‌ خواب‌ رفته‌ بود. اما زماني‌ نكشيد كه‌صحبت‌هاي‌ جمشيد چون‌ پتك‌ بر سرم‌ فرود مي‌آمد بدين‌جهت‌ مسير خانه‌ پروين‌ را با شتاب‌ هر چه‌ بسيار طي‌ نمودم‌.در طول‌ راه‌ افكاري‌ آزار دهنده‌ كه‌ چون‌ انباري‌ از باروت‌، تارو پودم‌ را به‌ آتش‌ مي‌كشيد، رهايم‌ نمي‌نمود. طنين‌ شليك‌قدمهايم‌ در آن‌ وقت‌ شب‌ آهنگي‌ موزون‌ ايجاد كرده‌ بود. بي‌اختيار با خود مي‌گفتم‌: پروين‌، نگران‌ نباش‌، نمي‌گذارم‌ تو رواز من‌ جدا كنند، نمي‌گذارم‌. هنوز يك‌ خيابان‌ تا خانه‌ پروين‌ فاصله‌ داشتم‌. آري‌ خودرا براي‌ انجام‌ هر كاري‌ از قبل‌ آماده‌ و مهيا نموده‌ بودم‌...وقتي‌ در زندگي‌ درهاي‌ اميد و آرزو به‌ روي‌ آدمي‌ باز شود،وقتي‌ شكوفه‌هاي‌ عشق‌ و لبخند تا اعماق‌ جانش‌، ريشه‌دواند، ديگر نمي‌بايست‌ نااميد و مأيوس‌ گردد و خود را بدون‌يار و ياور، تنها بپندارد. به‌ درستي‌ كه‌ با اميد و عشق‌، انسان‌زندگي‌ را تغيير مي‌دهد، فرداي‌ بهتر به‌ وجود مي‌آورد وهرگز آتشفشان‌ احساسش‌ را در سخت‌ترين‌ شرايط زندگي‌خاموش‌ و بي‌حاصل‌ نمي‌بيند... هر طور بود به‌ خانه‌ پروين‌رسيدم‌. زنگ‌ در را فشردم‌. لحظه‌اي‌ بعد درب‌ منزل‌ به‌ روي‌پاشنه‌ چرخشي‌ سريع‌ نمود و بلافاصله‌ مردي‌ با صداي‌ بلندگفت‌: كيه‌، كيه‌ اين‌ موقع‌ شب‌... منم‌ فرشيد... بيا بالا پسرم‌..طولي‌ نكشيد كه‌ خود را در جمع‌ آنان‌ يافتم‌. پدر و مادرپروين‌ به‌ گرمي‌ مرا پذيرفتند و با نگراني‌ بسيار گفتند: چي‌شده‌ فرشيد جان‌ اين‌ موقع‌ شب‌ ياد ما كردي‌، اتفاقي‌ افتاده‌،چي‌ شده‌... يعني‌ شما از ماجرا خبر ندارين‌... زماني‌ به‌سكوت‌ گذشت‌، سكوتي‌ مبهم‌ و غريب‌ كه‌ آدمي‌ را تا اعماق‌جانش‌ به‌ تفكر وا مي‌دارد... در حالي‌ كه‌ دريايي‌ از اضطراب‌ وتشويش‌ وجودم‌ را غرق‌ نموده‌ بود و با همان‌ نگراني‌ بسيار روبه‌ آنان‌ كرده‌ و گفتم‌: پروين‌ كجاست‌؟ ببين‌ پسرم‌ بهتره‌ كه‌پروين‌ رو فراموش‌ كني‌، اون‌ رفته‌ مسافرت‌ حالا حالا هم‌ برنمي‌گرده‌... مسافرت‌؟... آره‌ درست‌ شنيدي‌، بهتره‌ كه‌ديگه‌... نه‌ نه‌ اين‌ حقيقت‌ نداره‌، من‌ اونو پيداش‌ مي‌كنم‌،خواهش‌ مي‌كنم‌ كمكم‌ كنيد، آدرسشو بمن‌ بديد، خواهش‌مي‌كنم‌... آقا عبدا... پدر پروين‌ در حالي‌ كه‌ پكي‌ به‌ سيگارمي‌زد گفت‌: ببين‌ پسرم‌ ما خير و صلاح‌ تو رو مي‌خواهيم‌،برادرش‌ بهروز خيلي‌ شره‌، به‌ تازگي‌ از زندون‌ آزاد شده‌، ماهمه‌ مي‌ترسيم‌ كه‌ خداي‌ نكرده‌ بلايي‌ سرت‌ بياره‌،... وبالاخره‌ با اصرار فراوان‌ آدرس‌ پروين‌ را گرفته‌ و فرداي‌ آن‌روز به‌ آدرس‌ مورد نظر روانه‌ شهر آبادان‌ شدم‌. بيش‌ از هرزمان‌ و با اراده‌اي‌ مصمم‌تر از قبل‌، براي‌ مقابله‌ با هر حادثه‌اي‌كه‌ در انتظارم‌ بود، آماده‌ شدم‌. بعضي‌ از ما آدميان‌ دربرخورد با اتفاقات‌ و حوادث‌ روزگار، خيلي‌ زود تسليم‌مي‌شويم‌ بي‌ آن‌ كه‌ اعتماد به‌ نفس‌ داشته‌ و يا عاقلانه‌تررفتار نماييم‌. چون‌ درخت‌ بي‌ برگ‌ و تكيده‌اي‌ در وادي‌زندگي‌، خود را بي‌ كس‌ و بي‌ پناه‌ احساس‌ مي‌نماييم‌...سرانجام‌ پس‌ از طي‌ مسافت‌ طولاني‌ خود را در شهر آبادان‌يافتم‌. مي‌بايست‌ در اولين‌ فرصت‌ خود را به‌ مكان‌ مورد نظربرسانم‌. بدين‌ منظور پس‌ از پرس‌ و جوي‌ بسيار و پشت‌ سرگذاشتن‌ چند ميدانگاه‌ و خيابان‌ اصلي‌، به‌ آدرس‌ فوق‌ دست‌يافتم‌. دمدمه‌هاي‌ غروب‌ بود و هوا رفته‌ رفته‌ به‌ استقبال‌تاريكي‌ مي‌رفت‌ و از عبور و مرور ماشين‌ها در شهر كاسته‌مي‌شد. سرانجام‌ به‌ آدرس‌ مورد نظر رسيدم‌. خانه‌ مسكوني‌فوق‌ با نشاني‌ كاملا مطابقت‌ داشت‌. شماره‌ پلاك‌ و نام‌ خيابان‌همان‌ بود. در يك‌ آن‌ زنگ‌ در را به‌ صدا در آوردم‌ و چند بارپياپي‌ تكرار نمودم‌ دقايقي‌ بعد بود كه‌ مرد ميان‌ سالي‌ در رابه‌ رويم‌ گشود و گفت‌: با كي‌ كار داري‌.... با بهروز كار دارم‌ممكنه‌ خبرش‌ كني‌.... همين‌ جا منتظر باش‌... در آن‌ لحظه‌آتش‌ نفرت‌ و انتقام‌ از او در وجودم‌ زبانه‌ مي‌كشيد. ضربان‌قلبم‌ هر لحظه‌ تندتر مي‌شد. نمي‌توانم‌ حال‌ و روز خود را درآن‌ لحظه‌ توصيف‌ نمايم‌. زيرا گاهي‌ از اوقات‌ در برخورد باناملايمات‌ زندگي‌ به‌ گونه‌اي‌ خشمگين‌ و غضبناك‌ مي‌گرديم‌و با بي‌ صبري‌ گاه‌ در همان‌ حال‌ دست‌ به‌ اقدامات‌ خصمانه‌اي‌مي‌زنيم‌ كه‌ هيچ‌ گاه‌ به‌ عواقب‌ وخيم‌ آن‌ فكر ننموده‌ و بدون‌هيچ‌ پيش‌ بيني‌ و آينده‌ نگري‌، فاجعه‌اي‌ غيرقابل‌ جبران‌ به‌وجود مي‌آوريم‌ كه‌ ديگر انگشت‌ ندامت‌ گزيدن‌ و پشيماني‌،حاصلي‌ در بر نخواهد داشت‌... و سرانجام‌ دقايقي‌ بعد، درحالي‌ كه‌ سخت‌ در افكار سرگردان‌ خود غرق‌ بودم‌ بهروز درمقابلم‌ قرار گرفت‌: براي‌ چي‌ اومدي‌؟ چي‌ مي‌خواي‌؟ مثل‌اينكه‌ سرت‌ به‌ تنت‌ زيادي‌ كرده‌... من‌ اينجا اومدم‌ كه‌ باهات‌صحبت‌ كنم‌، خواهش‌ مي‌كنم‌ به‌ حرفام‌ گوش‌ كن‌، من‌ دنبال‌دردسر نيستم‌، باور كن‌... زودباش‌ گورت‌ رو گم‌ كن‌ وگرنه‌حقت‌ رو كف‌ دستت‌ مي‌گذارم‌، شيرفهم‌ شد؟... كه‌ ناگهان‌ دريك‌ لحظه‌ با مشتي‌ سنگين‌ دهانم‌ را نشان‌ گرفت‌ و به‌ دنبال‌آن‌ رگباري‌ از تازيانه‌ بود كه‌ بر وجودم‌ باريدن‌ مي‌گرفت‌. چندلحظه‌ بعد لكه‌هاي‌ خون‌ بود كه‌ بر در و ديوار نقش‌ بسته‌ بود ونيمي‌ از آن‌ نيز چكه‌ چكه‌ از گونه‌هايم‌ جاري‌ مي‌گشت‌. به‌يك‌ باره‌ نيرويي‌ خارق‌ العاده‌ در رگهايم‌ به‌ گردش‌ در آمد و باحركتي‌ سريع‌ خود را از روي‌ زمين‌ بلند كرده‌ و در جهت‌دفاع‌ از شرافت‌ انساني‌ خود، به‌ مقابله‌ پرداختم‌ كه‌ در يك‌آن‌ غافلگيرم‌ نمود و با چاقويي‌ از پهلو به‌ سويم‌ حمله‌ور شدو چنان‌ ضربه‌اي‌ بر من‌ وارد نمود كه‌ دقايقي‌ بعد با ضجه‌اي‌دلخراش‌، بيهوش‌ نقش‌ بر زمين‌ شدم‌... طبق‌ اظهارات‌شاهدين‌ حادثه‌ بلافاصله‌ مرا به‌ بيمارستان‌ انتقال‌ دادند وطي‌ يك‌ ماه‌ در بخش‌ جراحي‌ و با مراقبت‌ كامل‌ تيم‌ پزشكي‌از مرگ‌ حتمي‌ رهايي‌ يافته‌ و بار ديگر زندگي‌ را با همه‌شيريني‌ها و تلخي‌ هايش‌ لمس‌ و احساس‌ نمودم‌، چون‌پرنده‌اي‌ نيمه‌ جان‌ كه‌ بالهايش‌ در طوفاني‌ متلاطم‌، شكسته‌شده‌ باشد و به‌ يكباره‌ معجزه‌اي‌ شود و بر فراز دشت‌ زندگي‌جاني‌ دوباره‌ گيرد و به‌ پرواز در آيد... طولي‌ نكشيد كه‌ باسعي‌ و كوشش‌ مأموران‌ اداره‌ پليس‌ بهروز دستگير و درهمان‌ مراحل‌ اوليه‌ تحقيقات‌ به‌ همه‌ چيز اعتراف‌ نمود وحقيقت‌ خيلي‌ زود برملا گشت‌: وقتي‌ بهروز با تهديد و اجبارفراوان‌ پروين‌ را از محيط خانه‌ جدا نمود و با طرح‌ نقشه‌اي‌قبلي‌ وي‌ را در ازاء مبلغ‌ سيصد هزار تومان‌ به‌ عقد يكي‌ ازقاچاقچيان‌ سابقه‌ دار كه‌ كامران‌ نام‌ داشت‌ در آورد و از وي‌خواسته‌ شد كه‌ اگر به‌ ازدواج‌ با كامران‌ رضايت‌ ندهد، فرشيدرا به‌ قتل‌ خواهند رساند. تا اين‌ كه‌ مدتي‌ بعد در كشاكش‌حادثه‌، ماجرا برملا گشت‌ و بهروز به‌ همراه‌ كليه‌ عاملان‌حادثه‌ روانه‌ ندامتگاه‌ گرديد تا پرونده‌ پس‌ از طي‌ تحقيقات‌كامل‌ به‌ دادگاه‌ عدل‌ الهي‌ سپرده‌ شود...




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 604]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن