واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: کليه حقوق اين سايت متعلق به مجله راه زندگی است. Rahezendegi.com براساس سرگذشت ا ـ ج ازدواج پدر و مادر من هم از آن ازدواجهايعجيب و غريب بود. مادرم روي هم رفته پنجسال هم با پدرم زندگي نكرده است. خودششايد از اين وضع راضي هم باشد ولي من... داستان زندگي من دستخوش حوادثي شد كههمگي به گردن پدر و مادرم است. حالا كه پسري24 ساله شدهام شديدا احساس تنهايي ميكنم.بيش از هر وقت ديگر نيازمند داشتن پدر هستم.هم صحبتي ندارم و از همه مهمتر هيچپشتوانهاي ندارم. هيچ كس نگران آينده مننيست و حتي گاهي از اوقات فكر ميكنم حتيكسي از بابت حضور من در جمعشان احساسخوشحالي نميكند. تا چند سال پيش مادربزرگي داشتم كه گه گداري دستي به سرم بكشد وقربان صدقهام برود. البته او هم هر وقت ياددامادش يعني پدرم ميافتاد، بد و بيراهها رانثار من ميكرد. اما به هر حال حضورش برايم دلگرمي بود ولي متأسفانه آدمهاي پير زود از جمعما ميروند و من بعد از او واقعا احساس غريبيكردهام... زياده گويي نكنم و به اصل ماجرا بپردازم.وقتي مادرم دختري 24 ساله بود با پدرم ازدواجكرد. در آن سالها پدرم مغازهاي داشت كه از آنطريق امورات خانه را ميگذراند. بعد از يك سالمن به دنيا آمدم هنوز يك ماه از تولد مننميگذشت كه پدرم تصميم گرفت به خارج ازكشور برود. نميدانم چطور بود كه يك دفعه بهفكر ادامه تحصيل افتاد و مسلما با بچه نوزادنميتوانست برود. قرار بر اين شد كه پدرم برودخارج و بعد از مدتي من و مادر هم به دنبال اوبرويم. ميگويند نامههاي اوليه پدرم خيلي اميدبخش بوده و روي همين حساب مادرم خيلي زودبارش را جمع ميكند و دنبال پدرم ميرود وليزندگي بسيار سختي در انتظار او بود. زندگي كهحتي تصورش هم براي مادر غيرقابل باور بودهاست. هنوز به دو ماه نكشيده با چشم گريان وجيبهاي خالي به ايران بر ميگردد. هر چه پدرمنامه مينويسد، او حاضر نميشود برگردد و هنوزمن سه ساله نشده بودم كه پدرم مجبور شدبرگردد. در اين مدت نه درس خوانده بود و نهحرفهاي ياد گرفته بود. زندگي را بايد از نو ميساختند و اين كارسختي بود. اما بلند پروازيها مادر و پدر منمانع از هر پيشرفت واقعي ميشد. در مدتي كهپدر نبود، مادرم دوره آرايشگرياش را كاملكرده بود و درآمد خوبي هم داشت. پدرم همافتاد توي خريد و فروش لوازم خانه و ولخرجيهااز همان موقع شروع شد. پدرم به بهانه خريدلوازم برقي مدام به خارج از كشور سفر ميكرد ومادر هم به فكر بزرگتر كردن آرايشگاهش بود. وقتي جنگ شد كار و كاسبي هر دوي آنهابهم خورد و همه وسايل خانه را فروختيم و هرسه به آلمان رفتيم. زندگي در آنجا خيلي بدتر ازايران بود. چون پدرم مجبور شد در كارخانهايكار كند كه چهار ساعت از شهر فاصله داشت و بههمين خاطر فقط يكشنبهها به ديدن ما ميآمد.گاهي اوقات هم يكشنبهها پدر اضافه كارميماند و ميشد هفتهها از ديدارهايمانميگذشت. مادرم به كلاس زبان ميرفت و من همسرگردان بودم. چند سالي با همين وضع زندگيكرديم تا اين كه پدر را از كارخانه اخراج كردند. باكارفرماي خودش دعوا كرده بود و حسابي كتككاري كردند به طوري كه پليس پدرم را پيش يكپزشك برد و او گفت كه پدرم تعادل روحي نداردو اصلا نبايد كار كند و به اين شكل اجازه كار هماز پدرم گرفته شد. مادر حاضر نبود به ايرانبرگردد ولي پدر بدون توجه به خواست او دستمرا گرفت و به ايران آورد. مدتي پيش مادر بزرگمبودم. بعد هم عمههايم به نوبت از من مراقبتميكردند. مادرم از آلمان پول برايمانميفرستاد و پدر در فكر سرمايهگذاري بود. بعداز دو سال كه مادر كاملا مطمئن شد كه پدرم همهپولها را خرج كرده و اين جور فايدهاي ندارد، بهايران برگشت. از روز اول با پدرم حسابي دعواداشت. به قول خودش اين همه زحمت كشيدهبود و پدر در عوضش هيچ كاري نكرده بود. توياين دعواها من بيشتر از همه ضربه خوردم. جا ومكان درست و حسابي نداشتم. يك كيفمدرسه داشتم با يك ساك لباسهايم. هر روزخانه يك نفر بودم. مادر و پدرم مدام صحبتطلاق را ميكردند. خب ديگر اين هم سرنوشتمن بود. بعد از آن موقع زندگي ما رو به راه نشدكه نشد و من هم به اين وضع عادت كردم. پدر ومادرم هرگز با هم زندگي نكردند و طلاق همنگرفتند. من به اين وضع تقريبا عادت كرده بودمولي حالا كه وارد جامعه شدهام احساس بي كسيميكنم. هيچ كس پشتوانه من نيست و اين ضربهسختي است. از وقتي اين موضوع را بيشتر لمسكردم كه به خدمت سربازي رفتم. توي يكشهرستان دور افتاده تنها دلخوشي هر سربازي،نامه يا تلفن بستگانش است كه من هيچ كدام ازاينها را نداشتم. اصلا به مرخصي نميرفتم چون نميدانستم كجا بايد بروم. مادرم با يكي ازخالههايم زندگي ميكرد كه چند دختر جوانداشت و به همين خاطر دلش نميخواست منهم به آنجا بروم. پدرم هم با دوستانش زندگيميكرد كه باز جاي من آنجا نبود. مادر بزرگپيري داشتم كه ميتوانستم براي مدت كوتاهيپيش او بمانم ولي او را هم خداوند از من گرفت بههمين خاطر ترجيح ميدادم در پادگان بمانم وجايي نروم. همين موضوع باعث شد كه من بيشتر با آنشهرستان و فرهنگ مردمش آشنا بشوم. همهافسران مرا خوب ميشناختند. گاهي دعوتمميكردند و به خانههايشان ميرفتم. فصل درو كهميشد ميرفتيم به روستاهاي اطراف و به مردمكمك ميكردم. در همين رفت و آمدها بود كه باخانواده >ص” آشنا شدم. خانواده مهربان وخونگرمي بودند. دختر و پسرهايش دلشانميخواست من از تهران و كشورهاي خارجيبرايشان تعريف كنم. من هم با توجه به زندگيچند سالهاي كه در آلمان داشتم، چيزهاييبرايشان تعريف ميكردم ولي خيلي با واقعيتزندگي ام نزديك نبود. من ميدانستم كه آنها چهچيزهايي را دوست دارند بشنوند. ازفروشگاههاي بزرگ، پاركهاي قشنگ و...برايشان ميگفتم. گه گداري هم خانم >ص” ازخانوادهام سؤال ميكرد و من برايش ميگفتم كهمادر و پدرم بي صبرانه منتظر هستند كه منبرگردم. بهم اصرار ميكردند از خانه آنها با تهرانتماس بگيرم و من بهانه ميآوردم كه حوصله آه وناله و گريههاي مادرم را ندارم. اينها همه دروغبود ولي چقدر دروغهاي شيريني به نظرميرسيد. محبت آنها و كمكهاي من، رابطهعميقي بين ما ايجاد كرد و من كم كم احساسكردم گلناز دختر آن خانواده به من علاقمند شدهاست. ميدانستم كه او بهترين دختري است كهميتواند همسر من بشود. در نجابت و متانتنظير نداشت و برخلاف من زير سايه پرمحبتپدر و مادرش بزرگ شده بود ولي من... دچار سر در گمي شده بودم. نميدانستمچطور ميتوانم واقعيت را به گلناز بگويم. اگر قراربود همسر من بشود بايد همه چيز را ميدانستو اين حق مسلم او بود. دلم به حال خودم و اوميسوخت. تصميم گرفتم موضوع را خيلي جديبا مادرم در ميان بگذارم. آخرين روزهاي خدمتسربازي ام بود كه چند روزي به تهران برگشتم.به مادرم گفتم كه ميخواهم با دختري از آنشهرستان ازدواج كنم و نميدانيد چه غوغايي بهپا كرد. ميگفت من بايد با يك دختر پولدار اسم ورسم دار ازدواج كنم ولي نميدانست و يانميخواست بداند كه پسري چون من با داشتنچنين پدر و مادري اصلا شانسي براي ازدواجندارد. از مادرم خواستم حداقل از نظر مالي حمايتمكند و او جواب رد بهم داد. بهش گفتم حداقل بهخواستگاري بيايد و او به قول خودش حوصلهسفر كردن به شهرستان را نداشت... از آن موقع به بعد من هم با خانواده >ص”رفت و آمد نكردم. نميخواستم بيشتر از ايندختر بيچاره را گرفتار خودم بكنم. خدمت سربازيام كه تمام شد به تهرانبرگشتم، مختصر پولي برايم باقي مانده بود و باآن اتاقي در جنوب شهر اجاره كردم و مشغول بهكار شدم. الان كه دارم براي شما نامه مينويسم،بي هيچ هدف و يا انگيزهاي دارم زندگي ميكنم.در حدي كار ميكنم كه بتوانم شكمم را سير كنمو نه بيشتر. كاش پدر و مادرها بيشتر احساس مسؤوليتميكردند. من با اين سن و سالي كه دارم، افسردهو دلتنگ هستم. گاهي اوقات كه شب عيدميشود دلم بيشتر از موقعهاي ديگر ميگيردچون هيچ كس را ندارم كه به ديدنش بروم و يايادي از من بكند. از همين جا به جوان هايي كهدر كانون گرم خانواده زندگي ميكنند توصيهميكنم كه قدر زندگي خودشان را بدانند وناشكري نكنند. زندگي در كنار والدين و زير يكسقف بودن لذتي دارد كه غيرقابل توصيف است.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 220]