تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):کسی که نماز را از وقتش تأخیر بیندازد، (فردای قیامت) به شفاعت من نخواهدرسید.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816369191




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

يك‌ انتخاب‌ غيرمنتظره‌


واضح آرشیو وب فارسی:سایت ریسک: منبع : مجله راه زندگی براساس‌ نامه‌ خواهر س‌ ـ م‌ از سمنان‌ همه‌ ما آدم‌ها در اين‌ دنياي‌ بزرگ‌، گم‌ كرده‌هايي‌ داريم‌.همان‌ چيزها يا كساني‌ كه‌ در زندگي‌مان‌ حضور ندارند وبه‌ دست‌ آوردنشان‌ مي‌تواند به‌ هستي‌ ما معنا دهد وكيمياي‌ حيات‌ را به‌ قلب‌هاي‌ خسته‌ و تنهايمان‌ هديه‌كند. خيلي‌ از ما بي‌آن‌ كه‌ بدانيم‌ روح‌مان‌ در طلب‌ چه‌چيزي‌ فرياد مي‌كشد، روزها را مي‌گذرانيم‌ و به‌دلخوشي‌هاي‌ كوچك‌ و پيش‌ پا افتاده‌ دل‌ مي‌بنديم‌ وشايد هم‌ خيال‌ مي‌كنيم‌ كه‌ همين‌ سرگرمي‌ها به‌ معناي‌زندگي‌ هستند. فقط تعداد اندكي‌ از انسان‌ها اين‌موقعيت‌ استثنايي‌ را پيدا مي‌كنند كه‌ به‌ سعادت‌ درك‌نيازهاي‌ واقعي‌ خود دست‌ يابند و از تن‌ خاكي‌شان‌فراتر روند. اگر حمل‌ بر خودستايي‌ نباشد به‌ شمامي‌گويم‌ كه‌ يكي‌ از اين‌ افراد هستم‌. دختري‌ كه‌ بعد ازقرن‌ها تشنگي‌ و سرگرداني‌ در برهوت‌ به‌ چاه‌ آب‌خنك‌ و گوارايي‌ رسيده‌ ولي‌ در چند قدمي‌ آب‌، درباتلاق‌، اضطراب‌ و دوگانگي‌ اسير شده‌ است‌ و نمي‌داندكه‌ آيا بالاخره‌ سيراب‌ خواهد شد يا نه‌؟ بيست‌ و شش‌ سال‌ پيش‌ در خانواده‌ متوسطي‌ به‌دنيا آمدم‌. من‌ آخرين‌ فرزند پدر و مادر تحصيلكرده‌ام‌بودم‌ و در محيط آرامي‌ كه‌ آن‌ دو با درايت‌ و همكاري‌هم‌ ساخته‌ بودند، پرورش‌ يافتم‌. بيشتر روزهاي‌خردسالي‌ من‌، به‌ دليل‌ اشتغال‌ مادرم‌، خارج‌ از خانه‌گذشت‌ ولي‌ كار كردن‌ و ادامه‌ تحصيل‌ همزمان‌ او وپدرم‌ در كنار همه‌ سختي‌هايش‌ به‌ من‌ آموخت‌ كه‌درس‌ خواندن‌ تنها راه‌ پيشرفت‌ من‌ و امثال‌ من‌ است‌.خواهر و برادرم‌ نيز اين‌ پيام‌ را دريافت‌ كرده‌ بودند و به‌سختي‌ درس‌ مي‌خواندند، آنقدر كه‌ موفقيت‌تحصيلي‌شان‌ زبانزد دوست‌ و آشنا شده‌ بود. در چنين‌شرايطي‌ وقت‌ مدرسه‌ رفتن‌ من‌ فرا رسيد و من‌ هم‌طعم‌ ساعت‌هاي‌ طولاني‌ مدرسه‌، شيطنت‌هاي‌ بچه‌گانه‌و شب‌هاي‌ پراضطراب‌ امتحان‌ را چشيدم‌. هنوز دوره‌راهنمايي‌ را تمام‌ نكرده‌ بودم‌ كه‌ خواهر و برادرم‌ ازدبيرستان‌ فارغ‌التحصيل‌ شدند و در رشته‌هاي‌ موردعلاقه‌شان‌ در بهترين‌ دانشگاه‌هاي‌ كشور پذيرفته‌گشتند. آنان‌ به‌ ناچار به‌ شهرهاي‌ ديگري‌ رفتند و مرا بايك‌ دنيا اميد و انتظار والدين‌مان‌ تنها گذاشتند. از آن‌ به‌ بعد، تمام‌ آرزوها و اهداف‌ آنان‌ به‌ وضع‌درسي‌ من‌ منحصر شد. پدر و مادرم‌ طوري‌ رفتارمي‌كردند كه‌ باورم‌ شده‌ بود در صورت‌ قبول‌ نشدن‌ من‌در كنكور، دنيا به‌ آخر مي‌رسد. به‌ همين‌ خاطر به‌شدت‌ درس‌ مي‌خواندم‌ و به‌ افق‌هايي‌ چشم‌ مي‌دوختم‌كه‌ شايد بسياري‌ از دوستان‌ و همكلاسي‌هايم‌ حتي‌فكرش‌ را هم‌ نمي‌كردند. به‌ همين‌ دليل‌ بود كه‌حرف‌هاي‌ من‌ براي‌ هم‌ درس‌هايم‌ كنگ‌ و نامفهوم‌ بود.من‌ نمي‌توانستم‌ بفهمم‌ كه‌ آنان‌ براي‌ چه‌ آنقدر به‌ فكرخريدن‌ وسايل‌ خانه‌ و رفت‌ و آمد خواستگارهايشان‌هستند، همانطور كه‌ آنان‌ هم‌ اشتياق‌ مرا براي‌ درس‌خواندن‌ و كار كردن‌ درك‌ نمي‌كردند. به‌ هر حال‌ من‌ دردنيايي‌ جدا از دنياي‌ شاد و پرالتهاب‌ هم‌ كلاسي‌هايم‌زندگي‌ مي‌كردم‌ و مي‌دانستم‌ كه‌ نهايت‌ آرزويم‌ به‌ يك‌لباس‌ عروسي‌ و سنگ‌هاي‌ براق‌ و قشنگي‌ كه‌ روي‌ آن‌دوخته‌ شده‌ است‌، منتهي‌ نمي‌شود. درس‌ خواندن‌ و درس‌ خواندن‌ و درس‌ خواندن‌تنها كار من‌ در تمام‌ سال‌هاي‌ زيباي‌ نوجواني‌ بود. من‌نه‌ رويش‌ برگها را در بهار مي‌ديدم‌ و نه‌ خشكيدن‌ آنهارا در پاييز. زمان‌ براي‌ من‌ با تقويمي‌ كه‌ براي‌ مروردرس‌هايم‌ تنظيم‌ كرده‌ بودم‌، پيش‌ مي‌رفت‌ و واي‌ ازروزي‌ كه‌ از برنامه‌ام‌ عقب‌ مي‌افتادم‌. به‌ هر حال‌ من‌غرق‌ در درس‌ بالاخره‌ به‌ آرزوي‌ ازلي‌ و ابدي‌ خود وخانواده‌ام‌ جامه‌ عمل‌ پوشاندم‌ و در همان‌ سال‌ اولي‌ كه‌در كنكور شركت‌ كردم‌، در يكي‌ از رشته‌هاي‌ خوب‌دانشگاه‌ تهران‌ قبول‌ شدم‌ و با چمداني‌ پر از كتاب‌ وروياهايي‌ كه‌ در لا به‌ لاي‌ سطور آن‌ محبوس‌ شده‌ بود،به‌ تهران‌ رفتم‌. اقامت‌ در خوابگاه‌ و آشنا شدن‌ بادوستاني‌ كه‌ آغوش‌ پرمحبت‌ خانواده‌هايشان‌ را به‌هدف‌ رسيدن‌ به‌ فرداهايي‌ بهتر و روشن‌تر ترك‌ كرده‌بودند، بهترين‌ و جالب‌ترين‌ تجربه‌ زندگي‌ام‌ بود. درطول‌ ماههاي‌ نخست‌ ما ياد مي‌گرفتيم‌ چگونه‌ با هم‌كنار بياييم‌، به‌ يكديگر احترام‌ بگذاريم‌ و از حداقل‌فضايي‌ كه‌ در اختيارمان‌ بود، براي‌ درس‌ خواندن‌استفاده‌ كنيم‌. زندگي‌ در خوابگاه‌ اصلا راحت‌ نبود ولي‌اين‌ حسن‌ را داشت‌ كه‌ مرا به‌ خوشبختي‌ خود واقف‌كند. وقتي‌ زندگي‌ آرام‌ و بي‌سر و صداي‌ خودمان‌ را باروزگار پر از جنجال‌ برخي‌ از دوستانم‌ مقايسه‌ مي‌كردم‌و مشكلات‌ مالي‌ و خانوادگي‌ آنان‌ را از نظر مي‌گذراندم‌،اين‌ موضوع‌ برايم‌ قطعي‌تر مي‌شد. راستش‌ را بخواهيدآن‌ روزها فكر مي‌كردم‌ كه‌ اگر مردي‌ همچون‌ پدر يابرادرم‌ به‌ خواستگاري‌ام‌ بيايد، خوشبخت‌ مي‌شوم‌.مردي‌ قابل‌ اعتماد كه‌ به‌ فكر كار و پيشرفت‌ باشد وبراي‌ رفاه‌ خانواده‌اش‌ از هيچ‌ تلاشي‌ فروگذار نكند.ولي‌ اين‌ موقعيت‌ هيچ‌ وقت‌ پيش‌ نيامد. شايد هم‌ من‌كه‌ تا پايان‌ تحصيلم‌ در دوره‌ فوق ليسانس‌، چندان‌جدي‌ به‌ ازدواج‌ فكر نمي‌كردم‌، چنين‌ خصوصياتي‌ رادر خواستگارهايم‌ نديدم‌. درسم‌ كه‌ تمام‌ شد به‌ خانه‌ برگشتم‌. كاري‌ پيداكردم‌ و ياد گرفتم‌ كه‌ روزهايم‌ را از روي‌ هم‌ رج‌ بزنم‌.مي‌دانستم‌ كه‌ تشكيل‌ زندگي‌ مشترك‌، براي‌ من‌ به‌عنوان‌ يك‌ دختر بيست‌ و پنج‌ ساله‌ فوق‌ ليسانس‌ كه‌در آستانه‌ موفقيت‌هاي‌ شغلي‌ قرار دارد، دير نشده‌است‌ ولي‌ خستگي‌ از محيط يكنواخت‌ اطرافم‌ باعث‌مي‌شد كه‌ بيشتر به‌ آينده‌ فكر كنم‌ و از تنهايي‌ بترسم‌.بخصوص‌ كه‌ خواهر و برادرم‌ نيز ازدواج‌ كرده‌ بودند، هركدام‌ به‌ فكر مشكلات‌ زندگي‌ خود بودند و فرصتي‌براي‌ شنيدن‌ درد دل‌هايم‌ نداشتند ولي‌ با شركت‌ دادن‌من‌ در ميهماني‌هاي‌ مختلف‌ سعي‌ مي‌كردند روحيه‌ام‌را تغيير دهند و شادابي‌ را به‌ من‌ بازگردانند. چندماهي‌ به‌ اين‌ منوال‌ گذشت‌ تا اين‌ كه‌ بالاخره‌ فهميدم‌از شركت‌ در ميهماني‌هاي‌ پرريخت‌ و پاش‌ فاميل‌خسته‌ شده‌ام‌ و آب‌ و رنگ‌ آنها اشباعم‌ نمي‌كند. ديگركار كردن‌ و پول‌ جمع‌ كردن‌ براي‌ خريد يك‌ كالاي‌لوكس‌ مرا راضي‌ نمي‌كرد و ظاهر آراسته‌ و زيباي‌اطرافيانم‌ احساس‌ غرور را در دلم‌ زنده‌ نمي‌كرد. اشتباه‌نشود. من‌ فكر نمي‌كردم‌ آنها آدم‌هاي‌ بدي‌ هستند، نه‌!همه‌ آنان‌ خوب‌ و مهربان‌ بودند ولي‌ روح‌ من‌ به‌دلبستگي‌ ساده‌ و كوچكشان‌ رضايت‌ نمي‌داد. گم‌ كرده‌ داشتم‌. گم‌ كرده‌اي‌ كه‌ نمي‌دانستم‌ كيست‌و از كجا به‌ سراغم‌ خواهد آمد. ولي‌ از خدا خواستم‌ كه‌او را براي‌ نجاتم‌ بفرستد. همزبان‌ روح‌ خسته‌ من‌ ازراهي‌ كه‌ هرگز تصورش‌ را هم‌ نمي‌كردم‌، به‌ خانه‌ قلبم‌آمد. كسي‌ كه‌ با همه‌ مردها و زناني‌ كه‌ در طي‌ سالهاي‌عمرم‌ ديده‌ بودم‌، فرق‌ داشت‌ و گويي‌ مسافر سرزمين‌خوبي‌ها بود. محمد چهار سال‌ كوچكتر از من‌ بود ولي‌تجربه‌هايي‌ را در مخزن‌ انديشه‌اش‌ انباشته‌ بود كه‌ من‌و امثال‌ من‌ شايد هيچ‌ وقت‌ به‌ آن‌ دست‌ نمي‌يافتيم‌.صحبت‌هاي‌ محمد فرسنگ‌ها از نفسانيت‌ دور بود ومرا از سال‌هاي‌ غفلت‌ و پوچي‌ نجات‌ مي‌داد. محمد دوستان‌ فراواني‌ از قشرهاي‌ مختلف‌داشت‌. از اساتيد دانشگاه‌ و تحصيلكردگان‌ تا آدم‌هاي‌عامي‌ و حتي‌ تهيدستان‌ جامعه‌. اين‌ معاشرت‌ها دركنار مطالعه‌هاي‌ وسيع‌ باعث‌ شده‌ بود جاي‌ خالي‌تحصيلات‌ عاليه‌ در رفتار، كلمات‌ و افكار او ديده‌نشود. و من‌ او را نه‌ تنها شخصي‌ هم‌سطح‌ خود كه‌فراتر از خودم‌ مي‌ديدم‌. وقتي‌ با خانواده‌ام‌ موضوع‌ را در ميان‌ گذاشتم‌ وآنها شنيدند كه‌ او مدرك‌ دانشگاهي‌ ندارد وخانواده‌اش‌ از نظر مالي‌ از ما پايين‌تر هستند، مرا ازازدواج‌ با او منع‌ كردند. اما مگر مي‌شود با دريايي‌ كه‌سال‌ها به‌ دنبالش‌ بودم‌، خداحافظي‌ كرد؟ والدينم‌ بعداز مدتي‌ به‌ اين‌ تصور كه‌ من‌ حرف‌ آنها را قبول‌ كرده‌ام‌قضيه‌ را جدي‌ نگرفتند. چندي‌ نگذشت‌ كه‌ محمد پيشنهاد كرد به‌خواستگاري‌ام‌ بيايد و من‌ عليرغم‌ تفاوت‌هاي‌ ظاهري‌از نظر سن‌، مدرك‌ و وضع‌ مالي‌ تقاضايش‌ را با كمال‌ميل‌ قبول‌ كردم‌ و با يك‌ دنيا اميد و آرزو، موضوع‌خواستگاري‌ محمد را با خانواده‌ام‌ در ميان‌ گذاشتم‌. درآغاز همه‌ خيال‌ كردند دارم‌ شوخي‌ مي‌كنم‌ چرا كه‌ پيش‌از آن‌ بارها خواستگارهايي‌ را با مدرك‌ دكترا رد كرده‌بودم‌ و حالا مي‌خواستم‌ با يك‌ پسر ديپلمه‌ ازدواج‌نمايم‌. اما وقتي‌ جديت‌ مرا ديدند محدودم‌ كردند وگفتند كه‌ ديگر اجازه‌ نمي‌دهند راجع‌ به‌ محمد حرفي‌بزنم‌. راستش‌ فضايي‌ معنوي‌ بر خانه‌ ما حاكم‌ نيست‌ وچگونه‌ پوشيدن‌ و چه‌ چيز خوردن‌ مهم‌ترين‌نگراني‌هاي‌ خانواده‌ است‌ و ياد خدا و انجام‌ دقيق‌فرامين‌ او از چيزهاي‌ فراموش‌ شده‌ به‌ شمار مي‌آيد. دريك‌ كلام‌ ما به‌ ملاك‌هاي‌ معنوي‌ كم‌توجه‌ هستيم‌ ومحمد پل‌ رسيدن‌ من‌ به‌ خدا و خالص‌ شدن‌ است‌.شايد بدون‌ حضور او در غفلت‌ مي‌مردم‌ و طعم‌ زندگي‌حقيقي‌ را نمي‌چشيدم‌. بعد از گذشت‌ چند ماه‌ ديگرمي‌توانستم‌ احساس‌ گناه‌ را در نگاهش‌ بخوانم‌ ولي‌ چه‌مي‌شد كرد. والدينم‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ رضايت‌ نمي‌دادند مابا هم‌ ازدواج‌ كنيم‌ و زندگي‌ ساده‌اي‌ را آغاز نماييم‌. اين‌فشارها آنقدر ادامه‌ پيدا كرد كه‌ ما تصميم‌ گرفتيم‌ به‌دور از چشم‌ خانواده‌هايمان‌ با هم‌ ازدواج‌ كنيم‌. اما پدرم‌ مي‌خواهد مرا به‌ اجبار به‌ ازدواج‌ يكي‌ ازپسرهاي‌ فاميل‌ دربياورد. كسي‌ كه‌ به‌ قول‌ او از هر نظربرتر از محمد است‌، هم‌ مدرك‌ تحصيلي‌ دارد، هم‌خانواده‌ پولدار و هم‌ شغل‌ و زندگي‌ پرتجمل‌. ولي‌ من‌نمي‌توانم‌ پس‌ از شناختن‌ حقايق‌ زندگي‌ دوباره‌ به‌منزل‌ نخست‌ برگردم‌. شايد اگر شهاب‌، دو سال‌ پيش‌ ازمن‌ خواستگاري‌ مي‌كرد، با خوشحالي‌ به‌ او پاسخ‌مثبت‌ مي‌دادم‌ و نهايت‌ سعي‌ خود را براي‌ خوشبخت‌كردن‌ او به‌ كار مي‌بستم‌ ولي‌ من‌ ديگر عوض‌ شده‌ام‌.آنقدر كه‌ نمي‌توانم‌ حرف‌هاي‌ شهاب‌ و ديگران‌ رابفهمم‌. با چند نفر از افراد مؤمن‌ فاميل‌ مشورت‌ كرده‌ام‌اما آنها هم‌ متأسفانه‌ از پدرم‌ طرفداري‌ مي‌كنند ومعتقدند كه‌ بايد حرف‌هاي‌ او را بپذيرم‌ و صبور باشم‌.انگار كسي‌ حرفهايم‌ را نمي‌فهمد. پول‌، مدرك‌ وتجملات‌ همه‌ را كور كرده‌ است‌. من‌ مانده‌ام‌ و خوابهاي‌پريشان‌ و دسته‌ گلي‌ از بهشت‌. نمي‌دانم‌ چه‌ كار كنم‌. اوراهنماي‌ من‌ در بسياري‌ از مشكلاتم‌ بوده‌ است‌ اماهمه‌ در تلاشند تا ما را از يكديگر جدا كنند. خانواده‌ام‌هر لحظه‌ نقشه‌اي‌ براي‌ ازدواجم‌ مي‌چينند و من‌مي‌دانم‌ كه‌ تنها گذاشتن‌ او، جدايي‌ از يك‌ آدم‌ نيست‌بلكه‌ از دست‌ دادن‌ بسياري‌ از آرزوهاست‌. خوشبختانه‌ پدرم‌ آدم‌ صبور و فهميده‌اي‌ است‌ وتا به‌ حال‌ برخورد شديدي‌ نداشته‌ و با دليل‌ و منطق‌ بامن‌ گفتگو كرده‌ است‌ اما از اين‌ كه‌ حرفهايم‌ را رك‌ وراست‌ به‌ او بگويم‌ مي‌ترسم‌. البته‌ شايد پدرم‌ كمي‌قانع‌ شود ولي‌ مادرم‌ و بقيه‌ اعضاي‌ خانواده‌ به‌ هيچ‌وجه‌ راضي‌ نمي‌شوند. مي‌دانم‌، آنها قصد دلسوزي‌دارند اما نمي‌دانند كه‌ سر گرفتن‌ اين‌ ازدواج‌ تا چه‌ حدبراي‌ من‌ مهم‌ و حياتي‌ است‌. شايد اين‌ ازدواج‌ بدون‌همكاري‌ و رضايت‌ والدينم‌ هيچگاه‌ سر نگيرد و من‌... روزهاست‌ كه‌ تمام‌ زندگي‌ام‌ روي‌ اين‌ موضوع‌متمركز شده‌ است‌ و من‌ بر سر دو راهي‌ سرگردان‌مانده‌ام‌ و فكر محدودم‌ اجازه‌ انتخاب‌ به‌ من‌ نمي‌دهد.به‌ همين‌ دليل‌ دست‌ خواهش‌ به‌ سوي‌ شما دراز كرده‌ام‌و اميدوارم‌ با راهنمايي‌هاي‌ دوستانه‌ و دعاي‌ خير شمابتوانم‌ راه‌ درست‌ زندگي‌ كردن‌ را بياموزم‌




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت ریسک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 379]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن