واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: ليلا 30 ساله به همراه دختر 6 ساله اش در حالكه سرو وضع زياد مرتبي نداشت و در روي شانه هايش كه از خميدگي بسيار به سنش نمي خورد ،بار سنگين خاطرات ترك خورده اش احساس مي شد . به آرامي كنارش نشستم و گفتم مي خواهي طلاق بگيري ليلا در حاليكه نگاه به دخترش مي كرد و آرام آرام خون دلش به چهره اش مي دويد ، گفت : بله ، بعد از 15 سال خسته شدم ديگر مي خواهم خودم و بچه هايم را از منجلابي كه همسرم به جاي زندگي برايمان درست كرده نجات دهم . پرسيدم مي توني درد و دل كني نترس من اين مسايل را براي عبرت ديگران مي نويسم ،هيچ اسمي از تو نمي آورم با من راحت باش . زن جوان اين چنين لب به سخن گشود : درخانواده اي 6 نفره به دنيا آمدم پدرم بيشتر از هفتاد سال سن دارد و بسيار بد دهان و تندخو بود كه وقت و بي وقت من و مادرم را مورد هجوم الفاظ ركيك و آزار بدني قرار مي داد . من سرپرست خانواده بودم ، وضعيت مالي خوبي نداشتيم ، حتي يك تلويزيون هم براي ديدن يك سريال در خانه ما وجود نداشت ، البته دعواهاي پدرو مادرم خودش به نوبه خود سريالي بود بي همتا . هميشه با وجود اينكه بيش تر از همه در خانه كار مي كردم اما كمتر از همه بچه ها مورد مهر پدر و مادري قرار مي گرفتم ، درس و تحصيل را به خاطر كمك خرج خانواده بودن رها كردم وفقط تونستم تا سوم ابتدايي درس بخوانم . خانه و خانواده را دوست نداشتم و دنبال كسي مي گشتم كه حمايتم كند و بتوانم معني محبت را با وي دريابم. تا اينكه يك روز كه براي خريد به مغازه اي رفته بودم با پسري كه به ظاهر خوب به نظر مي رسيد، آشنا شدم ،حرفهاي احمد دلنشين و اميدواركننده بود. بلاخره با وجود اينكه احمد 5سال از من بزرگتر بود ، او را فرشته نجات خود يافتم و تصميم گرفتم كه با او ازدواج كنم ،خانه اي با مختصر وسايل مورد نياز براي زندگي مشتركمان تهيه كرديم و بدون عروسي وارد خانه احمد شدم . اما پس از مدتي زندگي مشترك فهميدم احمد به ترياك اعتياد دارد او كه محل كارش را پاتوقي براي جمع شدن دوستان معتادش كرده بود توسط صاحب مغازه اخراج شد من كه از بي مسووليت هاي همسرم خسته شده بود در حاليكه فرزند اولم علي سه سالش بود و به خاطر يك كلام كه چرا اينطور زندگي مي كني بسيار كتكم خورده بودم به خانه مادرم رفتم . زن كه آثار زخم بي مهري بر صورتش آشكار بود ،ادامه داد : مادرم وقتي من را با آن حال و روز ديد گفت دختر بايد با چادر سفيد به خانه شوهر بره و با كفن سفيد برگرده، برو يك بچه ديگر بيار اون دلش به زندگي گرم مي شه... من هم با خودم گفتم : مادرم اشتباه كه نمي كنه، رفتم سر زندگيم ، دوسالي با آن شرايط سپري كردم، شوهرم هرشب غذاي من و پسرم را از داخل پلاستيك هاي زباله و سطل هاي آشغال جمع آوري مي كرد كم خوردم ، كم پوشيدم و كم گشتم تا اينكه دخترم نيز به دنيا آمد . ليلا با آه حسرت ادامه داد : در خانه 12 متري زندگي مي كردم وقتي دراز مي كشيديم پاهامون به هم مي خورد كم كم شوهرم معتاد به شيشه نيز شد به خدا تمام اين 15 سال زندگي را با سبزي پاك كردن ، خياطي و كلفتي در خانه اين و آن زندگيمان را مي گذراندم . زن كه معلوم بود شيره جانش در زندگي با اين مرد بي مسووليت گرفته شده بود و فقط طلاق مي خواست ، گفت : وقتي با هزار ترس و لرز بهش مي گفتم نكش زير كتك هاش بيهوش مي شدم و وقتي چشم باز مي كردم ديگر توان ادامه زندگي را در خودم نمي ديدم ولي به خاطر دختر و پسرم تحمل مي كردم . همسرم بر اثر مصرف مواد به جايي رسيده بود كه تمام وسايل خانه را مي فروخت حتي به چند تيكه طلاي من هم رحم نكرد ، ديگر خسته شدم و الان دو سال است كه با يك دختر 6 ساله و پسر 12 ساله از شوهرم جدا زندگي مي كنم زندگيم را با خدمتكاري در مدرسه ها در روز هاي فرد و در روز هاي زوج با شستن خانه هاي مردم مي گذرانم البته به نظر من اين نحوه زندگي عزتش خيلي بيش تر از تحقير در زندگي با احمد است . در آخر فقط توانستم براي حل مشكلاتش دعا كنم و از خدا خواستم تا بتواند با عزت بچه هايش را بزرگ كند . تهرام/آ.خ/1666
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 458]