واضح آرشیو وب فارسی:سیمرغ: این مجموعه «همه بچههای من» دربست، زنانه است؛ خانمی تحصیلکرده، صبور، باعرضه و ازدواج نکرده سنگ صبور خواهران و برادران خود است؛ به علاوه... ما را چه بی رحمانه و ناگهانی از کودکیهایمان دور کردند. مثل اینکه غولی کینه ورز از آنجایی که بودیم، ما را برداشت و پرت کرد وسط این میدان پر از دلتنگیها. چرا؟ چه میدانم؟ آن غول بی پیر آن کودکی پررنج، اما قشنگ را از ما گرفت تا بشویم اینکه هستیم. باز رفتم سراغ یادمانها؟ نه، خیال دارم از گروهی از بر و بچههای محله ام بنویسم که درست «از زبان من همی گویند سخن». منظورم پدیدآورندگان مجموعه «همه بچههای من» است که این روزها از شبکه یکم پخش میشود؛ کاری خانوادگی که بیشتر محصول تلاش بچه محلهای بچگی من است. عرض میکنم. این مجموعه سرشار است از دغدغههای بعد از میانسالی؛ بچههای ما که حالا مثلاً بزرگ شده اند، اما هنوز نگران حال و کارشان هستیم، بچههای آنان- یا بچههای بستگان ما- که دلمان برای همه شان پرپر میزند، دوستان مان که حالا نمیتوانیم نسبت به دلمشغولیهای آنان و بچهها و بچههای بچههای آنان بی تفاوت باشیم و... این مجموعه، کار خانگی مرضیه برومند است. از سرآسیاب دولاب خیابانی به سوی غرب میرفت به نام کرمان. ته این خیابان میدان کوچکی بود که اول معروف بود به «خط ده شی- ده شاهی-». از این میدان اتوبوسهای زمختی، مسافران را تا میدان ژاله میبرد و ده شاهی(نیم ریال) کرایه میگرفت. بعد هم- باور کنید نمیدانم چرا- اسمش شد «میدان کلانتری». در کوچه یی در کنار این میدان، باشگاه تاجیک- زمانی عضو تیم ملی کشتی بود- قرار داشت که من زنده یاد تختی را اول آنجا دیدم. این کوچه را کمی بیشتر که پیش میرفتی، میرسیدی به دبیرستان وحید دستگردی. از آن طرف، از میدان کلانتری وقتی به خیابان جابری میرفتی، اول مسجد حجت بود و بعد دبیرستان حجت؛ که من دلیل شباهت این دو اسم را نفهمیدم. راضیه و مرضیه برومند مدرسه وحید میرفتند و سوسن تسلیمی به مدرسه حجت. مدرسه وحید را دو خواهر با نام خانوادگی «روحانی رفتار» اداره میکردند (یکی مدیر بود و دیگری ناظم). من در نخستین قدمهای روزنامه نگاری با مدیر همین مدرسه مصاحبه کردم. مدرسه حجت هم دبیری به نام خانم شریعت پناهی داشت که کارهای هنری را تشویق میکرد. در سال45 یا 46 این دو خانم برومند و آن خانم تسلیمی، نمایشی به نام «بامها و زیر بامها» را اجرا کردند که در استانداردهای آن روز و روزگار خوب بود. برومندها با خواهرم و همسر برادرم، همکلاس و هم مدرسه بودند. خانم احترام برومند- خواهر بزرگتر- که چند سالی برای بچهها قصه میگفت هم باید در همان دبیرستان وحید درس خوانده باشد. حالا اگر گفتید چرا دارم این خاطرهها را رو میکنم؟ این مجموعه «همه بچههای من» دربست، زنانه است؛ خانمی تحصیلکرده، صبور، باعرضه و ازدواج نکرده سنگ صبور خواهران و برادران خود است؛ به علاوه دوستان و همسایگان. پوراندخت، که خود غرق در یادمانها، خاطرهها و - شاید- غصههای میانسالی خود است، پای غصهها، نداریها، دلمشغولیها، امیدها و پیچیدگیهای گذران زندگی تمام این خیل درگیر در درگیریها نشسته است. گویا حالا در سنین سپیدمویی- خدا من را ببخشد- پرداختن به این دغدغهها در تخصص مرضیه خانم برومند باشد. قشنگی این مجموعه بخشی به خاطر طعم و رنگ غیراشرافی مجموعه است که ازقضا طعم و رنگ تمام بچههای خودساخته این شهر هم است؛ رنگ و بوی زندگی بچههای حاشیه شهر که هنوز و همیشه بر فضای عمومی جامعه اثر میگذارد. این خاندان از زیر و بالا همه اهل هنر و هنر نمایش هستند. احترام، همسر داود رشیدی است و بهرام شاه محمدلو شوهر راضیه خانم. حالا نوهها و بستگان خانواده هم دست زیر بال هم میگذارند. تیتراژ همین مجموعه «همه بچههای من» را که نگاه میکنی، میبینی بیشتر، این یک کار خانگی است. در این کار، بیننده قرار نیست با قتل و توطئه و مثلث عشقی، جاهل بازی، تاریخی گرایی جهت دار، بحرانهای زورکی که به یک کرشمه معجزه وار ختم به خیر میشود و سوژههای مثلاً خانوادگی با آدمهایی که معلوم نیست اهل کدام سیاره اند، سرگرم شود. این خانواده پیش از این «زی زی گلو»، هتل، خودروی تهران 11، مدرسه موشها و «کتابخانه هدهد» را هم کار کردهاند که این آخری کوششی بود برای یادآوری این نکته فراموش شده؛ کتاب هم جزء زندگی است. در مجموعه همه بچهها، ماجراها همه آشنا هستند. مثل اینکه دوربین را بکاری گوشه خانه یکی از ماها؛ ماها که هرچه شده ایم یا نشده ایم حاصل کاری است که خود کرده ایم یا نکرده ایم، درسخواندگانی که دست کوتاهشان به دم گاوی نرسیده است، اهل کتابی که با همه کوتاهی دست، میفهمند، زنان و مردانی که هرکدام در حوزه کوچک یا بزرگی از این جامعه تب زده، کسی هستند و مردمانی که وزیر و وکیل و مدیرکل و سردودمان و راهنمای گروهی نیستند و نمیشوند؛ سلولهای کوچکی هستند در اندام غول آسای زندگی امروز. این آدمها ادعای دگرگون کردن سرنوشت دیگران را ندارند؛ نیز انتظار تغییر سرنوشت خود را. همین قدر که قایق سوراخ زندگی را از نهر پرسنگلاخ عمر عبور دهند، هنر کرده اند. آدمهای این مجموعه باورپذیرند؛ صفتی که در آدمهای تلویزیونی ما کیمیاست. من کشته مونولوگهای- ملاحظه میکنید خیلی هم پرت نیستم- پوراندختم. مثل اینکه از دل من حرف میزند، مثل اینکه از زبان آدمهای اطراف ما میگوید؛ آدمهای برخاسته از جاهایی مثل خیابان دلگشا و میدان کلانتری و همه آن محلههای پرشماری که خاستگاه ما بوده اند. خیلی به این فکر کردم که کجای این مجموعه و چرا من را میگیرد؟ چرا نگیرد؟ این زندگی ما، من و خود برومندهاست که در برابر دوربین میگذرد؛ بچههای میدان کلانتری و شاگردان مدرسه وحید و بچههای خانم روحانی رفتار. همه بچههای این نسل- یا به تقریب، همه- در گذر از این همه واقعهها و «روزگاری که به دل انگیزی گذشتن میخ زنگ زده از پوست و گوشت زنده میگذرد»، کوشیده اند به خاک خود، نسل خود و به همه بچههای اطراف خود، با بی خیالی پشت نکنند. راست تر؛ این زندگی پدیدآورندگان مجموعه است که پیش روی دوربین، میگذرد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سیمرغ]
[مشاهده در: www.seemorgh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 375]