تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):دانش، نابود كننده نادانى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833099096




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

به یاد شهید میرزاعلى زمانى


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: میهمانى

ناگهان صداى سوت گلوله اى شنیده شد و بعد هم انفجارى در نزدیكى هاى او! با عجله برخاستیم و از سنگر بیرون آمدیم. تا گردو خاك بنشیند نصف جان شدیم. لحظات به سختى و كندى مى گذشت. همه نگران فرمانده گروهان بودیم. بعد از فرونشستن گردوخاك و تركش ها فلاح نژاد را دیدم كه صحیح و سالم سمت سنگر در حال آمدن است. همه خوشحال بودیم و خدا را شكر كردیم.فلاح نژاد را تمام بچه هاى گروهان مى شناختند. با آنكه فرمانده گروهان بود، اما با همه صمیمى و خودمانى رفتار مى كرد. فرماندهى اش مایه خوشحالى همه گروهان بود. وقتى كه صحبت مى كرد حرفهایش به دل همه مى نشست. ویژگى ها و خصوصیات خاص خودش را داشت. از جمله مهمان شدن و مهمانى دادن را خیلى دوست داشت و این را همه بچه ها مى دانستند. آن روز ظهر مهمان سنگر ما بود. به دلیلى آن روز قبل از نماز، اول نهار را همراه ما خورد. بعد از نهار پرسید وقت نماز شده؟ یكى از بچه ها گفت: پنج دقیقه هم گذشته! با افسوس گفت: حیف شد! با عجله خودش را براى رفتن و وضو گرفتن آماده كرد. با نگاهمان او را كه در حال رفتن به سوى منبع آب بود بدرقه مى كردیم. هنوز چند مترى با آب فاصله داشت كه آن خمپاره، سر زده كنارش شكفت. بدون هیچ حرفى وارد سنگر شد و منم به دنبالش. داخل سنگر آرام نشست. مى خواستم با او حرف بزنم، دیدم دستش را روى قلبش گذاشته و از دماغش خون مى آید و ما بى آنكه بدانیم او در حال پر كشیدن بود. تركش درست به قلبش خورده بود. روزنامه اى در نزدیكى اش بود. آن را سمت خود كشید. هول شده بودم. نمى توانستم حرفى بزنم. سریع آمدم بیرون كه آمبولانس را خبر كنم.همین كار را هم كردم. آمبولانس رسید. وارد سنگر شدم، تا زیر بغل او را بگیرم و بلندكنم. نگذاشت. گفت: خودم مى توانم. خودش راه افتاد. سوار آمبولانس شد. آمبولانس هنوز به بیمارستان نرسیده خبر رسید كه فلاح نژاد آسمانى شد. آمدم داخل سنگر. تازه یاد روزنامه اى افتادم كه شهید فلاح نژاد آن را به كنار خودش كشیده بود. همان طور پهن شده داخل سنگر بود. با خون نوشته اى روى آن دیده مى شد. خوب كه دقت كردم دیدم نوشته است: «السلام علیك یا اباعبدالله».على حسن جگینىحلالیتتابستان بود و تیرماه. گرما بیداد مى كرد. زمین از فرط گرما مى سوخت. نفس كشیدن هم دشوار شده بود. آفتاب گویى با مهران از سرجنگ برخاسته بود. عراقیها در آن گرماى سال65 با یك عملیات ایذایى توانسته بودند مهران را به اشغال خود درآورند و این براى بچه ها كه فاو را در دست داشتند سنگین بود. عزم همه بر این جزم بود كه با آزادسازى مهران، خاك پاك آن را از گامهاى بعثى ها رها سازند. حمید آن سال اول دبیرستان بود كه براى اولین بار به منطقه رفت. به جبهه عشق مى ورزید. با میرزاعلى زمانى كه از دوستان صمیمى و یاران قدیمى اش بود عقد اخوت بسته بود. همیشه با هم بودند. زمانى در بین بچه ها معروف بود به درسخوان. شب و روز براى درس خواندن تلاش مى كرد. آن دو هیچ گاه از هم جدا نبودند. حمید بار آخر كه به جبهه رفت مصادف بود با عملیات كربلاى یك یعنى آزادسازى مهران. قبل از رفتن به منطقه به مادرش گفته بود: مادر این دفعه آخر است. مرا حلال كن، دیگر مرا نمى بینى. از پدر، برادر و خواهرانم برایم حلالیت بطلب و بعد هم رفت.مهران آزاد شد. اما حمید دو هفته بعد از حلالیت طلبى اش پیكر معطرش درحالى كه سرخ به نظر مى رسید بر بالاى دستان بچه هاى محلشان تشییع شد و على زمانى را تنها گذاشت. على وقتى شنید كه حمید تنهایى بال كشیده و او را تنها گذاشته خیلى دمغ و گرفته بود. كمتر حرف مى زد و همیشه گلایه داشت. حق هم داشت. چون حمید در آخرین نوشته اش، قبل از شهادت نام او را در لیست شهداى محلشان كنار نام خودش ذكر كرده بود و على از این ماندن و از این انتظار مى سوخت. یك ماهى كه گذشت، انتظار على هم به پایان رسید و همان طور كه حمید پیش بینى كرده بود نام او در كنار نام خودش در لیست شهداى محل قرار گرفت.شهید میرزاعلى زمانى«ماسك»شب بود وتاریكى. نیروها همه در خواب بودند. آن شب من بیدار بودم. شب به نیمه رسیده بود كه عراقى ها شیمیایى زدند. اولین كارى كه به نظرم رسید باید بكنم، بیدار كرد. حبیب الله كریمى فرمانده بود با سرعتى باور نكردنى به سنگر او آمدم. آرام خوابیده بود. او را بیدار كردم، گفتم: حاجى عراق شیمیایى زده. حاجى هم سریع بلند شد. هر دو آمدیم بیرون. من از طرفى ، حاجى از طرفى! ماسكها را هم زدیم. یكى یكى بچه ها را بیدار مى كردیم. صحنه هاى غریبى بود. نفس كه مى كشیدى ماسكها جواب نمى داد. بچه ها با حالتى پریشان هر كدام به دنبال ماسك و یا بادگیر بودند. هر كس سعى داشت به دیگرى كمك كند.در این بین حاجى حبیب به پیرمردى رسید كه ماسكش را گم كرده بود. نگرانى از صورتش مى بارید. سردرگم به نظر مى رسید. حاجى كه او را دید نگفته همه چیز را فهمید. داشتن ماسك اضافى در آن دل شب كمى عجیب به نظر مى رسید. حاجى مثل همیشه فداكارى كرد. این بار خودش را! بى هیچ درنگى ماسكش را درآورد و به پیرمرد داد. بعد هم بلافاصله خودش راه افتاد تا دیگر نیروها را از خواب بیدار كند. هر چه كه زمان بیشتر مى گذشت فضا از گاز بیشتر پر مى شد. اما حاجى همچنان پرتلاش در رفت و آمد بود. سعى مى كردم او را گم نكنم. نمى دانستم بدون ماسك چقدر مقاومت خواهد كرد. عراق كماكان گلوله شیمیایى مى زد. حاجى براى نیروهایش بیشترین دلسوزى را داشت. تك و تنها بى توجه به گاز مدام دستور مى داد. در یك لحظه كه بچه ها را راهنمایى مى كرد او را دیدم كه گلوله شیمیایى در كنارش منفجر شد. چشمهایم دیگر جایى را نمى دید. خوردن گلوله شیمیایى در كنارت آن هم بدون ماسك یعنى آغاز پرواز. گلوله كه منفجر شد، گاز به حاجى امان نداد. آرام و سنگین، چون درختى تناور خمید وخاك، تن پاكش را در آغوش گرفت. ماه را كه نگاه كردم عبوس به نظر مى رسید.على اكبر جعفرىانتظاردقیق به خاطر دارم مرحله چهارم عملیات خیبر بود. من و محمد با هم بودیم. عراقیها با تمام قوا در حال زدن پاتك بودند و با تانكها یشان قصد پیشروى به مواضع ما را داشتند. كنار رود فرات بچه ها با چنگ و دندان در حال مقاومت كردن بودند. آنروز من و محمد در حال بازگشت از نیزارها بودیم كه دو تانك عراقى جلویمان سبز شد. به هر طریقى كه بود با نارنجك آن دو تانك را منهدم كردیم. بعد از انهدام آنها باید سریع بر مى گشتیم. غافل از اینكه ما شناسایى شده بودیم و آنها آماده شلیك سمت ما بودند. همین كار را هم كردند و ما مورد اصابت گلوله مستقیم تانكهاى عراقى قرار گرفتیم و هر دو مجروح شدیم. از بچه ها به كلى دور افتاده بودیم و راه را هم بلد نبودیم. هیچ ارتباطى با عقب هم نداشتیم. مانده بودیم كه با این جراحتها چكار كنیم. من امیدم به محمد بود كه شاید او بتواند كارى بكند اما وقتى كه او را دیدم به كلى نا امید شدم. پنج روز را به همین صورت گذراندیم. گرسنگى زجرمان مى داد. خون زیادى از بدنمان رفته بود پنج روز گذشت. اوضاع محمد وخیم تر از من بود. غروب روز پنجم بود كه محمد آسوده خاطر در حالیكه چشمهایش رنگ آسمان داشت همنوا با نیهاى هور به حكایت جلاییها پایان داد و به خدا رسید. من ماندم تنها! محمد صبح آن روز در حالیكه دلتنگ مى نمود عكسى از جیبش در آورد و آن را بوسید. سپس رو به من كرد و گفت: فلانى! این عكس مادر پیرم است، من تنها پسر او هستم، اگر زنده ماندى و به عقب برگشتى هر طور شده پیكرم را به خانواده ام برسان. مادرم منتظر پیكرم است. وقتى كه محمد رفت از خودم بدم مى آمد. از زندگى سیر شده بودم. هیچ كارى از دستم ساخته نبود. طى این مدت هلى كوپترهاى خودى سه بار آمدند اما به علت آتش زیاد برگشتند.حرفهاى محمد وادارم كرد كه هر طور شده حركت كنم. با سینه خیز آرام، آرام راه افتادم. پیكر محمد را براى آخرین بار بوسیدم. تلوتلو خوران خودم را به جلو مى كشیدم. بین راه از جیب جنازه هاى عراقى قطب نمایى در آوردم. كلاشى هم پیدا كردم. موضع نیروهاى خود را باكمك قطب نما یافتم. به نزدیكى آنان رسیده بودم. اما ترس داشتم كه مرا اشتباهى بگیرند. به همین خاطر گلوله اى شلیك كردم. گلوله اى باعث شد نیروهاى خودى سراغم بیایند و مرا به عقب منتقل كنند. بلافاصله جریان محمد را توضیح دادم و آدرس دقیق محل پیكر او را گفتم. بچه ها به هر طریق كه بود او را یافتند و پیكرش را به عقب منتقل كردند تا مادر پیرش هر پنجشنبه مزار تنها فرزند پسرش را در آغوش بگیرد.عباس پالیزدار





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 641]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن