تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 دی 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):دو خصلت است كه بالاتر از آنها چيزى نيست: ايمان به خدا و سود رساندن به برادران.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845276563




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

حماسه محبت


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: حماسه محبت
امام صادق عليه السلام
مرد خراسانى، بعد از مدت‎ها راهپيمايى در شهر مدينه گام ‏مى‏گذارد. عطش زيارت امام صادق عليه السلام بى‏تابش كرده است. مى‏خواهد قبل ‏از زدودن غبار راه به حضور حضرت برسد. كوچه‏هاى شهر را يكى بعد از ديگرى پشت‏سر مى‏گذارد. در بين راه، هزاران فكر و خيال به ‏سرش هجوم مى‏آورند:  دو مرتبه به خراسان برگردم يا ...، شايد امام قبول نكند! به سرعت گام‎هايش مى‏افزايد. چند دقيقه بعد به مجلس امام صادق عليه السلام وارد مى‏شود. حضرت را به آغوش مى‏كشد و سجدگاهش را بوسه‏باران ‏مى‏كند. آنگاه در مقابلش زانو زده محو تماشايش مى‏گردد. هماندم ‏از ذهنش عبور مى‏كند: تمام زندگى‏ام فدايش، چه جمال نورانى و چه سيماى درخشانى! چشمش به غلامى مى‏افتد كه مودبانه، كمر به خدمت امام بسته است. با خود مى‏گويد: چه سعادتى نصيبش شده، خوش به حالش، حتما سال‎هاست كه اين وظيفه ‏مقدس را بر عهده دارد! از مجلس امام بيرون مى‏رود. جسمش در كوچه‏هاى شهر سرگردان است، اما فكر و ذهنش در گرو جمال امام و اسير محبت او. لحظات قبل، در ذهنش تداعى مى‏شود كه: همچنان به سيماى امام زل‏ زده است. به مفهوم جملات امام مى‏انديشد. به علم، فضل، جود و كرمش فكر مى‏كند. كرامت و شفاعت ‏حضرت مدهوشش ساخته است. همين‏طور به سعادت ابدى غلام غبطه مى‏خورد و با خودش مى‏گويد: آخرتش‏ آباد، خوش به حالش. جرقه‏اى كه در ذهنش مى‏تابد، افكارش را به هم مى‏ريزد: شايد خسته شده باشد. وقتى تمام اموالم را برايش ببخشم؛ حتما قبول مى‏كند. برمى‏گردد. يك راست ‏خودش را به غلام مى‏رساند. خطاب به او مى‏گويد: در خراسان اموال بسيارى دارم. وظيفه‏ات را بده به من، همه ‏اموالم مال تو. سر تا پاى غلام را حيرت فرا مى‏گيرد. خودش را پا به پا مى‏كند. آب ‏دهانش را جمع كرده قورت مى‏دهد. بدون اين كه شگفتى‏اش را آشكار كند، مى‏پرسد: همه ثروتت را به من مى‏دهى؟! بله، به تو مى‏دهم. اكنون نزد امام برو، خواهش كن تا غلامى ‏من را بپذيرد، آنگاه به خراسان برو و تمام اموال مرا ضبط كن.غلام گيج مى‏شود. نمى‏داند چه اتفاقى افتاده است. هم قبول كردن‏ خواسته مرد خراسانى مشكل است و هم رد كردنش. از مرد خراسانى جدا مى‏شود، اما سخنان او لحظه‏اى تنهايش نمى‏گذارند. از خودش مى‏پرسد: آيا همه اموالش را به من خواهد داد؟! سپس به خودش نهيب مى‏زند: نه، نه، خدمت‏ به امام صادق عليه السلام بيش از اموال او ارزش دارد. بار ديگر ذهنش به ميدان تاخت و تاز افكار ضد و نقيض تبديل‏ مى‏شود. از جدال سختى كه در درونش ايجاد شده رنج مى‏برد. از خودش ‏مى‏پرسد: قبول كنم يا نه؟! اول قبول مى‏كند و بعد پشيمان مى‏شود و همين طور پشيمان مى‏شود و بعد قبول مى‏كند. ذهنش از شك و ترديد آشفته شده است. ناخودآگاه بر زبانش جارى مى‏شود: هرگز! هرگز از در اين خانه دور نمى‏شوم. اما هنوز خيالات پرجاذبه راحتش نمى‏گذارند و بيش از گذشته به سرش ‏هجوم مى‏آورند:سالهاست كه پشت اين در خدمت مى‏كنى، اگر خدا قبول كند هفتادپشتت را كافى است. فرصت ‏خوبى است. قبل از اين كه از چنگت ‏خارج ‏شود... تو كه نبايد تا آخر عمر غلام باشى! يك سال، دو سال، سه‏سال و بالاخره غلامى تا كى؟ و پاسخ مى‏دهد: آخر چگونه اين در را رها كنم؟ چرا خودم را از شفاعت اين‏ خانواده محروم سازم؟ باز همان خيالات پرجاذبه در ذهنش جولان مى‏دهند و آن تفكرات مخالف، آسايشش را سلب مى‏كنند: مواظب باش، از دستت نرود. قابل تكرار نيست. به خود مى‏آيد. لحظه‏اى به فكر فرو مى‏رود. آنگاه به تصورات جنجال‏آفرين ذهنش سر و سامان داده مى‏گويد: اگر امام راضى شود، چه عيب دارد؟ سالهاست كه خدمتش مى‏كنم. اين همه شيعه مخلص، منهم يكى از آنها، مگر همه بايد غلام امام ‏باشند؟! امروز غلامى، فردا فرمانروايى، آفرين بر اين شانس! خنده‏اش را مى‏خورد و راه مى‏افتد. خودش را به امام صادق عليه السلام مى‏رساند. با نوعى حياء و اضطراب، قضيه را با حضرت در ميان ‏مى‏گذارد: فدايت ‏شوم، ... مى‏دانى كه خدمتكار مخلص شمايم. سالهاست كه ... حال اگر خداوند خيرى به من برساند، آيا ... شما از آن، جلوگيرى‏مى‏كنيد؟ سكوت مى‏كند. چشمانش به زمين دوخته شده است. قلبش تندتند مى‏زند. منتظر مى‏ماند تا امام پاسخش را بدهد. بعد از چند لحظه، امام‏ سكوت را مى‏شكند: نه، اگر آن خير، نزد من باشد، به تو مى‏دهم. اگر ديگرى به تو برساند، هرگز از آن جلوگيرى نمى‏كنم. غلام با خوشحالى همه چيز را به امام مى‏گويد. حضرت حرف‎هاى غلامش‏ را گوش مى‏كند. چشم از او برنمى‏دارد. در نگاهش يك عالم معنا نهفته است. لبانش از تبسم هميشگى‏اش باز نمى‏ايستد. مى‏فرمايد: مانعى ندارد. اگر تو بى‏ميل شده‏اى، او خدمت مرا پذيرفته است. او را به جاى تو مى‏پذيرم و تو را آزاد مى‏كنم. شادى و سرور از چهره غلام خوانده مى‏شود. از امام كم كم فاصله ‏مى‏گيرد و خودش را به مرد خراسانى مى‏رساند. وقتى جريان را با او در ميان مى‏گذارد، او نيز از خوشحالى بال در مى‏آورد. شادمانى‏اش ‏را پايانى نيست. غلام هم خوشحال است ولى نه به اندازه او. خوشحالى غلام بيشتر به اين جهت است كه دارد به يك ثروت بادآورده ‏نزديك مى‏شود. ثروتى كه فكرش را هم نمى‏كرد. از خودش مى‏پرسد: با آن همه ثروت چه كنم؟! و بعد پاسخ مى‏دهد: هر كارى كه دلم خواست انجام مى‏دهم. خريد، فروش، خانه، زندگى، ازدواج و... و اضافه مى‏كند: پول كه باشه، راه خرجش زياده. قبل از آن كه به سمت‏ خراسان راه بيفتد، خودش را به امام ‏مى‏رساند تا با حضرت خداحافظى كند. مقابل حضرت زانو مى‏زند. براى آخرين بار به سيماى نورانى امام خيره مى‏شود. چهره دلرباى ‏حضرت به دلش چنگ مى‏زند. انوار معنوى سيماى امام بى‏تابش مى‏كند، ولى تمام سعى او اين است كه مهر امام را از قلبش بيرون كند و با افكار ناخوشايندش مبارزه نمايد.
امام صادق عليه السلام
از جايش بر مى‏خيزد. دست امام را لاى دستانش قرار مى‏دهد. گرماى‏ دست امام برايش احساس برانگيز است. لب‎هايش را به دست‏ حضرت‏ نزديك مى‏كند. مى‏بوسد و راه مى‏افتد. هنوز چند قدم بيشتر برنداشته است كه صداى «مهربانى‏» در جا ميخ‏كوبش مى‏سازد. بار ديگر افكار رنگارنگ، صفحه ذهنش را به بازى مى‏گيرند. از خودش ‏مى‏پرسد: چه مى‏خواهد بگويد؟ آيا پشيمان شده است؟ و خودش پاسخ مى‏دهد: نه، نه، سالهاست كه مى‏شناسمش. چيزى كه به راه خدا داد، پس‏ نمى‏گيرد. به پشت ‏سرش نگاه مى‏كند. امام با چهره متبسم و نورانى به او چشم ‏دوخته است. صورتش چون ماه مى‏درخشد. ناخودآگاه چند قدم سوى‏ امام برمى‏دارد. لبخندى توام با اضطراب، در لب‎هايش گل‏ مى‏كند. امام نيز گامى به سوى او پيش مى‏آيد و با لحن‏ محبت‏آميزى مى‏فرمايد: «به خاطر خدمتى كه نزدم كرده‏اى مى‏خواهم نصيحتت كنم؛ آنگاه ‏مختارى كه بروى يا بمانى. نصيحتم اين است كه وقتى روز قيامت ‏برپا شود، رسول خدا به نور خدا چسبيده است و على عليه السلام به رسول ‏خدا و ما امامان به على عليه السلام چسبيده‏ايم و شيعيان ما هم به ما چسبيده‏اند. آنگاه ما هرجا وارد شويم، شيعيانمان نيز وارد مى‏شوند.» پاهاى غلام سست مى‏شود. قلبش به طپش مى‏افتد. آب دهانش گم مى‏شود و لب‎هايش به خشكى مى‏گرايد. بار ديگر خيالات گذشته به ذهنش هجوم‏ مى‏آورند: فرصت طلايى است. ثروت را از دست نده. شانس زندگى فقط يكبار گل ‏مى‏كند... غلام در آخرين لحظات اين نبرد، از لابلاى فرمان‎هاى هوى و هوس، تصميمش را مى‏گيرد. در مى‏يابد كه رابطه‏اش با امام جدا نشدنى ‏است. احساس مى‏كند كه محبت دل‏انگيز امام، بر دلش افزونى ‏يافته است. محبتى كه به اندازه يك دريا شور و هيجان دارد. و شايد هم فراتر از درياها. از خودش مى‏پرسد: چرا مرد خراسانى در مقابل به عهده گرفتن خدمت امام، از سرمايه و زندگى‏اش دست مى‏كشد؟ آنگاه پاسخ مى‏دهد:عشق، عشق، عشق به امام . و بعد به خودش نهيب مى‏زند: او به عشق امام، از دنيايش مى‏گذرد ولى من براى رسيدن به‏ دنيا، آخرتم را مى فروشم؛ واى بر من، واى بر من!! سپس خودش را به پاهاى امام مى‏اندازد. بعد از چند لحظه اشك و سكوت و نجواى درونى، چشمانش را به چهره تابناك امام گره ‏مى‏زند و مى‏گويد: آقايم! دل از تو بركندن، هرگز و چشم از تو بستن، خير؛ در خدمتت ‏باقى مى‏مانم و آخرتم را به دنيايم نمى‏فروشم. ... چگونه از لطف و حمايتت ‏برگردم، با اين كه علاقه‏ام به شما مايه افتخارم است؟ بى روى تو خورشيد جهان سوز مباد               هم ‏بى تو چراغ عالم افروز مباد بى‏وصل تو كس چو من بد آموز مباد                آن روز كه تو را نبينم آن روز مباد مولايم! جانم اسير كمند عشق و محبت توست. زندگى‏ام بر خاك باد، اگر به در خانه ديگرى اميد بندم و چشم به آستان كرامت و شفاعت‏ غير شما دوزم كه مى‏دانم ديگران را شفاعت و كرامتى نيست.  ماخذ: داستان دوستان، ج 4، ص‏166، به نقل از منازل الاخره، ص‏164.  منبع:ماهنامه كوثر، شماره 40، سيدعلى‏نقى ميرحسينى  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 480]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن