واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شلمچه قدمگاه حضرت زهرا (س)
شلمچه قدمگاه حضرت زهرا (س) نیز خوانده میشود. راوی كاروان میگفت، خیلی از رزمندهها بارها وجود مقدس حضرت را حس كردهاند. بچهها با نام مبارك زهرا (س) میجنگیدند و با دعای ایشان پیروز میشدند؛ حال مگر ممكن است كه آن حضرت به شلمچه پا نگذارد. آری! فاطمه (س) این یاس عصمت، به شلمچه پا گذاشته است. این را همة اهل دل میدانند. از آنجا كه پیامبر (ص) پیوسته میفرموده اند: «من بوی بهشت را از فاطمه استشمام میكنم» شلمچه هم بوی بهشت میدهد و من وقتی مینویسم: «شلمچه»، قلم خوشبو و معطر میشود. همراه با خاطرات به یاد ماندنی و سخنان آموزندة همراهان كاروان، به زیارت شلمچه نایل شدیم. اطراف جاده پر از مین.مسؤول كاروان نیز پیوسته به این نكته اشاره میكرد و از زایران میخواست كه وقتی پیاده میشوند به طرفین جاده نروند. میگفت منطقه به طور كامل پاكسازی نشده است! موشكها و راكتهایی به چشم میخورد كه عمل نكرده، با سر در خاك فرو رفته و به خاك مقدس شلمچه سجده كرده بودند و هنوز هم سر از سجده برنداشتهاند. در گوشهای از دشت، در یك محوطه كوچك دایرهای شكل، اسباب و اثاثیه رزمندههای مهاجر را جمع كرده بودند؛ كلاههای سوراخ شده، وسایل ساده و كم قیمت، قمقمههای پاره شده و… مهمان ضیافت خطر، هیچ نداشت هنگامی كه میرفت سفر، هیچ نداشت گمنامترین شهید را آوردند جز پارهای از عشق، دگر هیچ نداشت شعلة آتش از جگرها زبانه میكشید؛ ولی نمیتوانست ترجمان حتی واژهای از شیون دلهای خسته باشد. آنجا گریه كردیم؛ نه فقط برای شهدا، بلكه بیشتر به خاطر بر جای ماندن خودمان. عشق بود و داغ بود و سوز بود آه!گویی این همه دیروز بود اینك اما در نگاهی راز نیست در گلویی عقدة آواز نیست آه مردم! وای بر فردایمان كهكشانها میروند از یادمان پس از ملاقات با شلمچة پر خاطره، به سوی بندر خرمشهر حركت كردیم. بندری كه پیش از جنگ، یكی از بنادر شلوغ و پر درآمد كشورمان بود كه حالا ساكت و آرام در تفكر فرو رفته است؛ حتی صدای سوت یك كشتی هم شنیده نمیشود. در طول مسیر، لنجهای زیادی از كار افتادهاند. فرماندهان در مورد اجرای عملیات تردید داشتند. رزمندهها هم بیتاب و بیقرار مرتب اصرار به حمله میكردند و میگفتند: ما برای عملیات آمادهایم، به ما نگویید نه! كه ما را آتش میزنیددو تا از ناوچههای خودی هم در بین كشتیها وجود داشت كه توسط هواپیماهای دشمن در همان ابتدای تهاجم، بمباران شده و برای همیشه از حركت، كناره گرفته و پوسیده و زنگ زده بودند، ولی هنوز پرچم آشنای كشور امام زمان (عج) بر فرازشان به دست باد نوازش میشد. نماز ظهر یكشنبه را در آغوش مسجد خرمشهر خواندیم و بعد از ظهر راهی منطقه عملیاتی كربلای چهار و پنج شدیم. آنجا هنوز آبستن مینهای خفتهای بود كه هر از گاهی بیدار میشدند و كبوتری پاك را پرواز میدادند. سینة جنوب لبریز بود از بغضهای نتركیده كه گاهگاهی در قالب انفجار مین میتركید. تمام منطقه پر بود از بازماندههای سنگرها، خاكریزها و تانكهای منهدم شده دشمن. از كانال آبی گذشتیم و به خاكریزی نسبتاً مرتفع رسیدیم كه آن طرفش مرز عراق بود. كنار خاكریز، مرقد چندین شهید گمنام بود و مجموعهای گویا از وسایل سادهای كه مظلومیت رزمندگان اسلام را فریاد میكرد. آنجا نیز بچههای كاروان صورت دل را به خاك بر جا مانده از افلاكیان خاكی مالیدند و من نیز به دنبال همسفران در تب و تاب بودم و خاك مقدس و پر رمز و راز منطقه را در مشت میفشردم. نخلهای آنجا سالهاست كه بیسر در قیام نمازی عاشقانه ایستادهاند؛ رو به قبلة عشق. ای بسیجیها چه تنها ماندهاید از گروه عاشقان جا ماندهاید ای بسیجیها زمان را باد برد آرزوهای نهان را باد برد فرصت دل را سپردن هم گذشت بخت حتی خوب مردن هم گذشت راوی كاروان میگفت: شبهای عملیات كربلای پنج بودكه به دلیل صاف بودن هوا و وجود نور مهتاب، فرماندهان در مورد اجرای عملیات تردید داشتند. رزمندهها هم بیتاب و بیقرار مرتب اصرار به حمله میكردند و میگفتند: ما برای عملیات آمادهایم، به ما نگویید نه! كه ما را آتش میزنید. بالاخره مقرر شد از حضرت امام كسب تكلیف كنند تا باز هم به كلام روحانی امامشان به دلهای بیقرار، قرار آورند و تكلیف را هر چه باشد، از او بشنوند.
در آن ایام امداد غیبی خداوند نیز مددرسان شد؛ چرا كه قبل از عملیات گرد و غبار شدیدی ایجاد شد و دشمن را از فعالیتهای رزمندهها غافل ساخت. ساعتی از شروع عملیات هم نگذشته بود كه هوا ابری شد و باران تندی باریدن گرفت و این بار دست خدا از آسمان به یاری شتافت. چنین بارانی در آن موقع سال بسیار عجیب بود. این گونه بود كه دلدادگان امام (ره) به تمام اهداف از پیش تعیین شدة خود رسیدند و در سایه الطاف حضرت باریتعالی گلوی دشمن را فشردند. غروب بود و خورشید خسته، كم كم پلكهایش را میبست و به خواب میرفت. ناچار بودیم منطقه را ترك كنیم. پا كه بر سینه آن خاك میگذاشتم؛ بار شرمندگی بر دوش دلم سنگینی میكرد. آخر من عاصی، پا روی سینة خاكی میگذاشتم كه بچهها در شبهای عملیات، صورتهای آسمانیشان را بر آن مینهادند؛ این گستاخی نابخشودنی بود. با هر حالی كه بود، جسمهایمان سوار اتوبوس شد ولی قلبهایمان بر جای ماند و همچنان در خاكهای مقدس منطقه غلت میزد و شیون میكرد. دوباره به خونین شهر برگشتیم و باز برای اقامه نماز به میهمانی آئینة مقاومت بچههای خونین شهر ـ مسجد جامع ـ رفتیم و سپس به اردوگاه بازگشتیم. فردای آن روز قرار بود به آبادان و فاو برویم. ساعت هفت و سی دقیقه صبح، سوار اتوبوسها شدیم و حركت كردیم. از خرمشهر تا آبادان یك ربع راه بود. به زودی خود را در آغوش آبادان یافتیم. خیلی سرسبز بود؛ بیابانهای اطرافش پر بود از نخلهای جوان. در همین نخلستانها، نخلهای نیم سوختهای هم در آغوش خاك، ایستاده، آرمیده بودند؛ گویی پیش ازمردن زندگی را زاده بودند. كاش می بودید و می دیدید! در آنجا تكه پارههای بدنه نخلها به گوشه و كنار افتاده بود. در آن لحظات پیوسته به یاد پارههای جگر امام حسن (ع) میافتادم. نمیدانم هیچ یك از رزمندگان در فاو متوجه شرایط آب و هوایی منطقه كه قرار را از انسان میگرفت، میشدهاند یا نه؟! یا آنقدر گرم تقسیم كردن عشق میشدهاند كه آب و هوا را فراموش میكردهانددیدن مناظر، حتی از شیشة اتوبوس هم جذاب بود. نخلهای بیسر، در پی ما كه زائر سرزمین نور بودیم میدویدند. انگار حرفی برای گفتن و یا پیغامی برای بردن، داشتند و ما را محرم راز و «پیغامبرانی» امین یافته بودند. از آبادان گذشتیم و راهی دیاری شدیم كه دنیایی از حرفهای ناگفتنی در ساحلش پهلو گرفته بود. به لب اروند كه رسیدیم هنوز عراق را مقابل خویش داشتیم. شاید به فاصله 200، 300 متر و بعد فاو، حتماً نامش را شنیدهاید! درمنطقه فاو علی رغم تصور ما، داغی هوا بیداد میكرد؛ آنچنانكه نفس كشیدن مشكل بود. مسیر نه چندان طولانی را پیاده آمده بودیم ولی همه از داغی هوا كلافه بودیم. با خود فكر میكردم كه چگونه رزمندهها بیهیچ گله و شكایتی مدتها بیآب و غذا در همین گرمای جانفرسا به شوق رضای معبود میجنگیدند. فهمیدم كه اگر تنها پای مقاومت جسمی در میان بود، مقاومترین افراد هم مدت زیادی در منطقه تاب نمیآوردند و اگر تسلیم مرگ نمیشدند، لااقل اسیر بیماری میشدند، ولی چون روحشان عاشق و مقاوم بود، جسمشان نیز تابع بود. نمیدانم هیچ یك از رزمندگان در فاو متوجه شرایط آب و هوایی منطقه كه قرار را از انسان میگرفت، میشدهاند یا نه؟! یا آنقدر گرم تقسیم كردن عشق میشدهاند كه آب و هوا را فراموش میكردهاند. بخش فرهنگ پایداری تبیان
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 507]