واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: عشق نبوَد عاقبت ننگى بود عشق پاك، هوس شعلهور، نشانهها (3)
لینک مقاله اول (عشق پاك، هوس شعلهور)لینک مقاله دوم(رهروان عشق آگاهانه یا...)متأسفانه عشق پاك و حقیقى در زمانه ی ما بسیار كم است و بسیارى از عشقهاى ادعایى، عشقهاى شیشهاى هستند و به كمترین تلنگرى مىشكنند و فرو مىریزند. عشق به مظاهر مادى و جسمانى محبوب، عشق شیشهاى است و مانند آتش برخاسته از هیزمهاى ترد و شكننده و خشك، شعلهور و كمدوام است در حالى كه براى زندگى به آتش عشق پایدار و ملایم نیازمندیم. عاشق جسم محبوب، هوسبازى است كه فقط در فكر كام گرفتن و آتش دل فرو نشاندن و دوام عشق او حداكثر به مدت دوام زیبایى جسمى محبوب است و با زوال زیبایى محبوب به زوال مىگراید. مولانا داستان عشقِ هوسى را بدین شرح وا مىگوید:روزى پادشاهى در صید، دخترى را دید و صید او شد. آن دختر را به هر قیمت بود به چنگ آورد. روزى چند از وصال نگذشته بود كه دختر بیمار شد و هر چه پزشكان حاذق در مداواى او كوشیدند، كمتر نتیجه گرفتند. سلطان كه از طبابت پزشكان ناامید شده بود، به مسجد رفت و از حقتعالى كمك طلبید. در حال مناجات و گریه به خواب رفت و در خواب دید پیرى به او مىگوید: فردا غریبى وارد شهر مىشود كه علاج دختر به دست اوست.شاه در روز بعد از دریچه قصر به راه چشم دوخته بود كه ناگاه دید مسافرى از دور پیدا شد. وقتى به نزدیك آمد مشخصات او را با آنچه در خواب بدو گفته بودند، مطابق یافت و او را به كاخ خواست و از وى براى معالجه همسرش كمك طلبید. طبیب بعد از معاینات دقیق فهمید كه علت مرض نه جسمى بلكه روحى است و عشق، او را به این روز انداخته است. لذا با ملایمت به گفتگو با زن پرداخت و در حال گفتگو نبض او را به دست داشت. از او پرسید: اهل كدام شهر هستى و دوستان و خویشاوندانت در آن شهر كیانند؟ زن نام شهر و دوستان و آشنایان خود را برد و طبیب مشاهده كرد كه نبض او را تغییرى حاصل نیامد. پزشك نام سایر شهرها را مىبرد و نبض زن را در دست داشت تا اینكه نام سمرقند بر زبان او جارى شد و نبض زن را تندى حاصل آمد. طبیب دانست كه محبوب وى در سمرقند است. به ذكر محلهها، خیابانها و كوچهها پرداخت و وقتى نام محله و خیابان و كوچه محبوب بر زبان طبیب جارى مىشد، نبض زن، تندى مىگرفت و طبیب مىفهمید. با پى بردن طبیب به نام كوچه، اسامى ساكنان كوچه را به دست آورد و به ذكر یكایك پرداخت. همین كه نام یكى از آنان بر زبانش جارى شد، نبض زن تندى گرفت. طبیب از صاحب نام پىجویى كرد و فهمید جوانى است زرگر. طبیب سلطان را راضى كرد و جوان را تطمیع كردند و پیش دختر آوردند و چند ماهى در صحبت با هم به سر بردند. پس از آنكه دختر سلامت خود را باز یافت، پزشك با خوراندن داروهایى سخت به پسر، سبب لاغر و رنجور شدن او شد. هر روز این رنجورى فزونى گرفت تا از آن جمال و زیبایى چیزى نماند و دختر نیز عشق خود از او بگرفت و علاقه به او از دل خویش بیرون كرد.وچون ز رنجورى، جمال او نماندجان دختر در وبال او نماندچون كه زشت و ناخوش و رخزرد شداندك اندك در دل او سرد شدو بعد از این داستان چنین نتیجه مىگیرد:عشقهایى كز پى رنگى بودعشق نبوَد عاقبت ننگى بود(1) البته جسم و زیبایىهاى جسمى محبوب هم به جاى خود مهم است و نادیده گرفتن آن مشكلزا، اما سخن این است كه زیبایىهاى جسمى باید در كنار و حداكثر هماندازه زیبایىهاى روحى، عامل عشق باشد و چنانچه عامل شیدایى فقط ویژگىها و زیبایىهاى جسمى باشد، علامت آن است كه عشق نیست بلكه هوس برافروخته مىباشد و مانند آتش هیزمهاى ترد و شكننده، شعلهور و كمدوام است؛ به عكس عشق مبتنى بر واقعیتها، آگاه از نقایص و نشأت گرفته از مزایاى جسمى، روحى، اخلاقى و ایمانى كه ملایم، بادوام، سازنده و مفید است.و اما عشقهاى خیالى و توهمى، سراب و خوابى است كه وصال، بیدارى از آن مىباشد. چنین عشقهایى تا به وصال نرسیده شیرین و دوستداشتنى و لذتبخشاند و همین كه وصال محقق شد، گویى عاشق از خواب خوش بیدار مىشود و ناگهان همه آنچه را تصور كرده، از دسترفته مىبیند. عاشقان جسم محبوب هم با دیدن جمال بالاتر، دل از اولى گرفته و به دومى مىبازند.گویند زنى زیبا و زیرك به راهى مىرفت و مردى شیدا و شیفته، او را تعقیب مىنمود. زن ملتفت وى شد و از او پرسید: چه مىخواهى؟جواب شنید: عاشق و گرفتار چشم، ابرو، قد و قامت توام!زن به زیركى و فراست دریافت كه او نه عاشقى واقعبین و ارزشمدار بلكه هوسبازى دلباخته جمال است. از اینرو به او گفت: چقدر نافهم و كجسلیقهاى! تو كه به این چشم، ابرو، قد و قامت دل بستهاى و دل باختهاى، اگر خواهرم را كه از عقب مىآید ببینى، با آن جمالى كه چندین برابر جمال من است، چه مىگویى؟!مرد با شنیدن این جواب به عقب بازگشت و انتظار كشید و بعد از تجسس و انتظار زیاد معلومش گشت كه با وى خدعه شده است. خود را به زن رساند و گفت: چرا به من دروغ گفتى؟و جواب شنید: تو نیز در ادعاى خود راستگو نبودى! اگر عاشق و دلباخته من بودى، در پى زن دیگر نمىرفتى و مرا وا نمىگذاشتى. در عشق موهوم و هوس شعلهور، مدعى به اقتضاى كور و كركنندگى عشق هوسى، چشمش به زیبایىهاى خیالى و جسمى محبوب است و از دیدن معایب و زشتىهاى وى غافل و بعد از وصال، كم كم حجابهاى غفلت از جلوى چشم كنار مىرود و واقعیات را مىبیند. عاشقى بعد از مدت كمى از وصال، به محبوب گفت: این اثر خراش بر گونه تو از كى افتاده است؟!محبوب وى در جواب گفت: از آن وقت كه دلبستگى و محبت تو را نقصان حاصل شده، آشكار گشته است! یعنى این اثر از قبل در صورت من بود و چشم تو بدان مىافتاد ولى چنان شیدا و دلبسته به تخیّلات و زیبایىهاى جسمى و موهوم من بودى كه از دیدن آن غافل گشتى و حالا كه شیدایىات نقصان یافته، توجهت فزون گشته و این عیب را دیدهاى و به مرور كه از آن شور سابق كاسته گردد، بر بینایىات افزوده شود و نقایص و معایب بیشترى متوجه خواهى شد. در مقاله ی بعد به بحث " عفتزایى عشق و آلودهدامنى هوس " و داستان قرآنی " دختر شعیب(ع) و موسى(ع) " و داستان " عشق حضرت خدیجه و پیامبر(ص) "، خواهیم پرداخت .پىنوشتها: 1- مثنوى، رمضانى، دفتر اول، صفحه ششم.منبع : ماهنامه پیام زن ـ با تغییر و تلخیص
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 513]