واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: پرواز در محاصره
تقدیم به شهید ابراهیم جهان بین معاون گردان حمزه سیدالشهدا مهتاب بی رمق تنها چراغ روشن دشت بود .ناگهان انفجار های پیاپی ، زلزله ای به پا كرد . همه بچه ها از خواب پریدند . دشمن داشت منطقه را شخم می زد . آتش تهیه دشمن شامل هر چیزی می شد . گلوله ی تانك و توپ، موشك های كاتیو شا و مینی كاتیو شا و انواع و اقسام خمپاره . عراقی ها برای آن كه در پذیرایی از بچه ها چیزی كم نگذاشته باشند . حتی از شلیك گلوله های شیمیایی عامل اعصاب هم دریغ نكردند. این شدت آتش از تك احتمالی حكایت می كرد . طبق شواهد موجود می بایست خیلی سنگین نیز باشد . بچه ها خیلی راحت درو می شدند . مثل برگ هایی كه اسیر پنجه های نا مهربان پاییز می شوند. گوشه ای را نمی شد پیدا كرد كه چند نفر مجروح و یا حتی شهید در آن نباشد . بوی خون ، دود ، گوشته سوخته و باروت و طعم گزنده ی گاز شیمیایی هوا را پر كرده بود . هیچ جا از گزند تركش و آتش در امان نبود . آن قدر گلوله می ریخت كه زاغه ی مهمات در حال سوختن بهترین جان پناه بود . تیغ برنده ی آفتاب شروع كرد به جراحی شب و حكومتش را مسیطر كرد . خورشید از همان اوایل صبح سوزنده بود . درست مثل تاول ها و دمل هایی كه سراسر پوست دست و صورت بچه ها را پر كرده بود . ابراهیم با همان كلاه حصیری و سترنی اش و پیراهن ورزشی شماره ی 13و جوراب ورزشی قرمز رنگی كه تا ساق پا روی شلوار خاكی اش كشیده بود به جا سرك می كشید و از هر جای خاكریز بالا می رفت تا با دوربین منطقه را سبك و سنگین كند . روی خاكریز های كوتاه ،بچه ها سنگر گرفته بودند . درست می دید ، دشمن حمله ی بزرگی را برای پس گرفتن مجنون شروع كرده بود . صدای شلیك تانك ها یكی بعد از دیگری شنیده می شد ، برخورد گلوله های تانك با خاكریز صدای هولناكی داشت . گلوله داشت دل خاك را می شكافت و جلو می آمد . درست مثل این كه دارد خاك را می خورد . دوشكا های روی تانك، كار گلوله ی سنگین را تكمیل می كردند . تیر تراش روی خاكریز و نابودی هر جنبنده ای كه روی آن قرار داشت، وظیفه ی آن ها بود . صدای مهیب دوشكاها فاصله ی بین شلیك های وحشتناك تانك ها و انفجار گلوله های آن را پر می كردند . عراقی ها در فاصله ی 200 یا 300 متری پشت خاكریز دو طرف جاده خیمه زده بودند . ابراهیم آرپی جی را برداشت و شروع كرد به شلیك گلوله ، آن قدر آر پی جی شلیك كرد كه از گوش هایش خون جاری شد . كوچك ترین حركت روی جاده غیر ممكن بود عراقی ها هر چیزی را كه می دیدند به گلوله می بستند . حالا دیگر نوبت گلوله های نامرد خمپاره ی60 بود كه بر سر بچه ها می ریخت . بی صدا اما مهلك و كاری. جنگ، تن به تن شده بود و حتی تن به تانك . « حجت نعیمی » با تانك برای بچه ها مهمات آورده بود . همه به سمت جعبه ی گلوله های كلاش هجوم بردند . اما یك گلوله ی خمپاره همه را غافلگیر كرد.« عبدی » بی سیم چی گردان و« نور علی » فرمانده ی گروهان 2 زخمی شدند . ابراهیم نگران بچه های گردانی بود كه در محاصره افتاده بودند ولی نمی توانست كاری بكند . نعیمی پرید توی تانك و به طرف عراقی ها هجوم برد . ولی چند ثانیه بعد صدای انفجار و بعد دود از تانك بلند شد . همه ساكت شدند . ابراهیم به ساعتش نگاه كرد . 30 :10 بود . وضع بچه ها تعریفی نداشت اكثر بچه ها یا شهید شده بودند و یا به سختی مجروح . ابراهیم با چشم هایش به دنبال یك آدم سرپا می گشت . مجید را پیدا كرد . اگر چه مجروح بود ولی می توانست راه برود . یك قبضه پلارمین را برداشت و به مجید داد و گفت : با آتش پلارمین نگذار عراقی ها جلو تر از این بیایند . صدای یك بالگرد هر دو را در جای شان خشك كرد . به آسمان نگاه كردند . و منتظر بودند تا این هیولای آهنی بر سرشان خراب شود . بالگرد شروع كرد به تیر اندازی كردن . «آیت» و «علیرضا» با همان سن و سال كم ، چابك و سریع به طرف ضد هوایی دویدند . آیت به سرعت دسته هدایت را می چرخاند تا هدف گیری كند و علیرضا نیز پدال را برای شلیك می فشرد . یكی از دو لوله ی پدافند كار نمی كرد . بالگرد از مسیرش منحرف شد و بچه ها چند لحظه ای از گزند تیر ها و موشك ها یش در امان ماندند . صدایی از بی سیم به گوش رسید عبدی با همان دست های زخمی و خونی گوشی را برداشت . ابراهیم نگاهی به اطراف انداخت . جز چند كلاش و مقداری فشنگ چیزی برایشان نمانده بود . آقا محسن فرمانده ی گردان از آن طرف بی سیم دستور داد بچه ها عقب نشینی كنند . ابراهیم به بچه ها اشاره كرد بروند عقب و خودش شروع كرد به نصف كردن پلاك شهدا . روی جاده ی شهید« اقارب پرست » با عراقی ها برخورد كردند .دشمن نیروهای گردان های مالك و مسلم را دور زده بود و حالا از روی جاده ی اقارب پرست در حال پیش روی بود. ابراهیم فریاد زد: « برمی گردیم عقب » ولی خودش شروع كرد به تیر اندازی به طرف جلو تا بچه ها فرصت عقب نشینی را داشته باشند . خاكریز اول را عراقی ها گرفته بودند حالا به طور كامل در محاصره قرار داشتند . از هر طرف گلوله می بارید . ابراهیم داد زد: «محسن، محسن، ابراهیم» .« محسن، محسن، ابراهیم» .« محسن جان ! ما محاصره شدیم مفهومه ؟» كسی از آن طرف بی سیم داد زد:« بزنید به آب ، مفهومه ابراهیم جان ! » همه به آب زدند . بین جاده ی یك و دو و سه آب بود و نیزار ؛ فقط همین . از جاده ی 2تا3 پر بود از نیزارهای پراكنده . عراقی ها هم كه مدام تیر اندازی می كردند. در میان مرداب دوباره سر و كله ی پیك آهنی پیدا شد . مجید داد زد : « بهتره بریم زیر آب و گرنه تیكه تیكه ی مان می كنه » . همه رفتند زیر آب و بالگرد رد شد . همه بیرون آمدند اما انگار این لعنتی دست بردار نبود . كركس فلزی چرخی زد و برگشت و بچه ها دوباره مجبور شدند به زیر آب بروند . بخیر گذشت بالگرد عراقی متوجه آنها نشد . از آب گذشتند و به نیزار خشك رسیدند . خیلی از بچه ها برای این كه بتوانند بهتر شنا كنند ، پوتین ها را از پایشان در آورده بودند و حالا نی های سوخته و شكسته بلای جان پاهای برهنه ی آن هاشده بود . تشنگی و خستگی و گرسنگی و حالا نی های خنجری كه اندك خون بچه ها را می مكیدند . ابراهیم به مجید كه خون از زخم كمرش بیرون می زد ، گفت : « برو ببین ما كجاییم » مجید رفت و برگشت و گفت : « با لهجه غلیظ عربی حرف می زنند . عراقی اند . » ابراهیم خوب می دانست معنی این حرف چیست ؛ محاصره كامل شده بود . جاده ی سیدالشهدا نیز دست عراقی ها افتاده بود . به داخل نیزار خزیدند . تنها جای امنی بود كه داشتند. آن قدر خسته بودند كه بلافاصله خواب شان برد . پلك های ابراهیم به سختی باز می شد ولی به هر ترتیبی بود بیدار شد هوا تاریك بود بقیه را بیدار كرد . 10 نفر بیشتر نبودند . نماز را خواندند، بعد تشهد و سلام . فرمانده رو كرد به بچه ها و گفت : اگر موافق باشید به كمك تاریكی شب از محل خارج شویم . همه قبول كردند و سینه خیز به حركت در آمدند ناگهان صدای خشك گلنگدن همه را میخكوب كرد . سرباز عراقی شروع كرد به تیراندازی . درست بالای سر مجید ایستاده بود . ابراهیم خیلی آرام سر یكی از بچه ها را لمس كرد و با اشاره به او دستور عقب نشینی داد . با همان حالت سینه خیز به عقب رفتند و در دل نیزار آرام گرفتند . آن قدر خسته بودند كه خیلی زود خوابیدند. چرت یكی دو ساعت قبل، خیلی كوتاه بود. در گرگ و میش هوا ، ابراهیم بچه ها را برای رفتن آماده كرد. از نیزار ها خارج شدند . ابراهیم چند سنگر را دید كه درست روبروی آنها قرار داشت. می دانست عبور از آنها یعنی تلف شدن همه ی بچه ها . روكرد به بچه ها و گفت :« من با عراقی ها درگیر می شوم و شما در این فرصت ، از جاده عبور كنید . اول زخمی ها رد بشن .» كمی مكث كرد و گفت : « اگر برایم اتفاقی افتاد، رضا گروه را هدایت می كند. » ابراهیم داشت به بچه ها می فهماند كه باید بدون او بقیه ی راه را بروند . هیچ كس حرفی نزد . ابراهیم بلند شد و به سمت سنگر های عراقی هجوم برد. حجم آتش از جانب عراقی ها آن قدر زیاد بود كه بچه ها نتوانستند از جایشان بلند شوند . ولی ابراهیم حجم نی ها را می شكافت و به جلو می رفت . هر چه ابراهیم جلو تر می رفت، از تیراندازی عراقی ها كاسته می شد . وقتی ابراهیم به جاده رسید دیگر هیچ تیری از عراقی ها شلیك نمی شد . بچه ها بلند شدند تا خودشان را به آن طرف جاده برسانند . هنوز چند نفری از جاده عبور نكرده بودند كه از دو طرف مورد حمله قرار گرفتند . چند تیر از سوی ابراهیم شلیك شد ولی زود قطع شده بود چه اتفاقی افتاده بود. وقتی عراقی ها از سمتی كه ابراهیم پوشش داده بود. به بچه ها نزدیك شدند . همه فهمیدند كه فرمانده ی شجاعشان به شهادت رسیده است . حلقه ی محاصره تنگ تر و تنگ تر شد و بچه ها كه بی سلاح بودند چاره ای جز تسلیم شدن نداشتند و سربازان عراقی مثل لاشخور ها به سربچه ها ریختند و همه را روی جاده جمع كردند . یكی از سربازان عراقی مجید را به كناری كشید و شروع كرد به تیراندازی به طرف او . گلوله ها یكی بعد از دیگری به كنار پاهای او اصابت می كرد. سرباز عراقی سعی داشت روح مجید را در هم بكوبد . عراقی ها ضیافت مشت و لگد و قنداق تفنگ به راه انداختند . ناگهان فریادی از پشت سرگروه بلند شد. یك عراقی همه را به رگبار گلوله بست . نورالله ، رضا . اسماعیل از همه زودتر به روی زمین افتادند . مجید به داخل آب خیز برداشت افسر عراقی بر سر عراقی مهاجم داد زد و به طرف گودال دوید . او باید از اسرا اطلاعات می گرفت . افسر عراقی اول پاهایش را روی زخم مجید فشار داد . ولی بعد ، او را از داخل آب به بیرون كشید . نورالله هم زنده بود ولی بقیه شهید شده بودند. درست كنار جاده .چشمان نگران مجید به دنبال ابراهیم بود . ولی ابراهیم آن طرف تر ، روبه قبله شهید شده بود . منبع:نشریه سبز و سرخ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 468]