تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 7 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نزديك‏ترين شما به من در قيامت: راستگوترين، امانتدارترين، وفادارترين به عهد و پي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1834795559




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

تك نوشته‌اي براي 12 سال زندگي ...


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: تقديم به كلاس اولي‌ها جام جم آنلاين: نمي‌دونم اين تك نوشته رو مي‌خونيد يا نه، ولي تورو خدا، بخونيد ... گناه دارم، مي‌ميرم، جوون مرگ مي‌شم، رو دستتون باد مي‌كنم... شب اول قبر، نكير و منكر ...! دلتون سوخت؟! حالا مي‌گم؛ مي‌خوام وسط روز كه عالم و آدم دنبال يه لقمه نون، صبح تا شب، شسصت پاشون مي‌ره تو چششون و يا پس از ساعت‌ها نوش جان كردن مزه گرما و فحش و خستگي و آويزون موندن تو صف CNG و ....، يه قصه بگم براتون. يه قصه از اون قديما. دور دورا. اون موقع كه جزغله بودين، كوچولو بودين، ماماني بودين... به كفش مي‌گفتين، كشف ... به قاشق مي‌گفتين، گاشگ... به تريلي مي‌گفتين، تليلي...به مدرسه مي‌گفتين، مردسه... آره، از اون موقع...ولي مگه يادتونه؟!...يادتونه؟... عمرا...دروغ مي‌گيد!...چي؟... حرف (...) نزنيد!... پس قصه من چي؟!... حالا چون اصرار مي‌كنيد... يكي بود، يكي نبود ...غير از يه عروسك كوچولوي كچل كه اسمشو گذاشته بودم، «حسني» و كل صورتشو خودكار كشيده بودم، هيچ چي نداشتم. صبح كه از خواب پا مي‌شدم ... يادش بخير اون شعره.... »صبح كه از خواب پا مي‌شم... يه كمي نرمش مي‌كنم، تو باغچه ورزش مي‌كنم... صدا مي‌زنم مامان جون، چايي رو بريز تو فنجون... وقتي چايي رو نوشيدم، مامان و بابا رو بوسيدم... مي‌رم مهد ترانه، بدون هيچ بهانه...» ولي اين فقط شعر بود. مهد كجا بود. صبح كه پا مي‌شدم با زهرايينا، لي لي بازي مي‌كرديم، كش بازي مي‌كرديم، خاله بازي مي‌كرديم، قايم باشك و اله كلنگ ... فقط بازي مي‌كرديم، تا اين كه يه روز ... «ببين اصغر آقا، اين بچه امسال مي‌ره مدرسه. دو ماه بيشتر نمونده. مدرسه پول مي‌خواد. بچم مانتو مي‌خواد. كفش مي‌خواد. كيف مي‌خواد. لوازم تحرير مي‌خواد...» »مدرسه» ... مفهومش برام غريب بود. نمي‌دونستم چيه. آخه تا اون موقع، فقط حسني رو مي‌شناختم و زهرا و سميه رو با اقدس خانم و زري خانم كه ماماناشون بودن. «اصغر آقا تا الان با همه چيت ساختم. با جيب خاليت. بوي گازوييل لباسات. دستاي سيات. بد خلقيات. با همه چيت. ولي از اين بچه نمي‌گذرم. بچم داره مي‌ره كلاس اول. نمي‌خوام جلو بقيه كم بياره. حالا خود داني...» «كلاس اول»... قرار بود كجا برم؟! ... مامان يه جوري حرف مي‌زد كه انگار مي‌خوان منو بفرستن يه جاي ديگه، يه جاي دور. دلم مي‌خواست از پشت زيرپرده‌اي آشپزخونه بپرم بيرون، بگم «آهاي مامان، مدرسه كجاست؟» اون شب تا صبح به مدرسه فكر مي‌كردم. زهرا دو سال از من كوچيك‌تر بود. صبح كه شد ...«زهرا مي‌دوني مدرسه كجاست؟» «آره، مامانم گفته، ولي الان كه نمي‌گلم، يك، دو، ...، نمي‌دونم، ولي، مامانم مي‌گه، چند سال سال ديگه، مي‌ريم توش درس مي‌خونيم.» «مي‌ريم توش درس مي‌خونيم؟» «مامان مدرسه كجاست؟» «دخترم، مدرسه جايي كه مي‌ري باسواد بشي تا تو سري خور نشي. مي‌ري با سواد بشي تا مثل من و بابات بي‌سواد نموني. مي‌ري سواددار بشي كه بفهمي از يه من ماست چقدر كره مي‌گيرن تا كسي كلاه سرت نذاره. مي‌ري ...» حاليم نمي‌شد... حسني رو گرفتم بغلم و تا آخر تابستون اون سال، بي‌خيالش شدم. بي‌خيال مدرسه. فقط وقتي بچه‌هاي اون يكي پس كوچه رو مي‌ديدم كه با مامان باباهاشون مي‌رفتن كيف صورتي مي‌خريدن، كفش مي‌خريدن، كتاب دفتر مي‌خريدين، يه جورايي مي‌فهميدم كه مدرسه، قشنگه... «حسني! بايد صورتتو تميز كنم، مي‌خوايم با هم بريم مدرسه، گريه نكنيا، من پيشتم، تازه، انقدر اونجا خوشگله، همه كيف دارن، كفش نو دارن، سوادم ياد مي‌گيرن، نمي‌دونم شايد موهم در بياري، پسرم، پسر خوبي باشيا، خوب؟!...» 31 شهريور 1368 «ليلا، مامان، بيا»... مامانم گفت: «ببين دخترم، فردا بايد بري مدرسه، مي‌ري كلاس اول.» بغض كرد... بغلم كرد... گريه كرد... «مامانيه من، فردا مي‌خواي بري كه بزرگ شي، خانم شي، بشي ليلا خانم»... گريه كرد...بغلم كرد...بغض كرد... «مامان قربونت بره، خودت مي‌دوني كه ما بي‌پوليم، ولي ليلامون مي‌خواد خانم شه، بابايي و من كه كم نمي‌زاريم، حالا چشماتو ببند»... 12 سال بعد، تازه وقتي دانشگاه قبول شدم، فهميدم كه قاليچه آشپزخونه رو فروخته بودن تا پول اون مانتو و شلوارو كيف و دفتر مداد و دربيارن...اون موقع‌ام، بغض كرد...بغلم كرد...گريه كرد... اول مهر 1368 صبح زود بود...هيچ وقت اون موقع بيدار نشده بودم، ولي خوابم نميومد... «بيا مامان، زود باش...قربون اون موهاي خوشگلت برم... ببين چقدر ماه شده...بيا اينم لقمه نون پنير، زنگ تفريح بايد بخوري... دختر خوبي باشيا...مي‌دونم، دخترم مي‌خواد، شاگرد اول شه...حرف خانم معلمتم گوش بده»... «خانم معلم»... هنوز غريب بود... دست مامانو گرفتم...چادرشو به سرش كشيد... «يعني بايد از اين به بعد دست خانم معلمو مي‌گرفتم؟!» مامان گفت: «خيلي مهربونه»... «اگه مهربون نبود چي؟ اگه ديگه نمي‌تونستم برگردم خونه چي؟ اگه مامانم گم مي‌شد چي؟ اگه حسني گريه مي‌كرد چي؟ كش بازي چي؟ اگه دفترامو پاره مي‌كردن چي؟... نمي‌دونم اين همه «اگر» چه جوري تو كلم جا شده بود... كاش مامان از مدرسه بيشتر برام مي‌گفت... دست حسني رو گرفتم تو دستم، رفتيم...خيابون پر بود از اونايي كه مثل خودم بودن ...مانتو شلوار سرمه‌اي، كيف صورتي، كفش نو...همشون خوشحال بودن...ولي منو حسني دلمون گرفته بود... تو راه مدرسه هي تكرار مي‌كردم؛ «حسني، مي‌خواي بري درس بخوني، بزرگ شي، آقا شي، گريه نكنيا»... به يه ساختمون رنگي رنگي كه رسيديم، مامان وايستاد ...گفت: «اينم مدرسه، رسيديم.» «مدرسه»... يه نگاه به مامان كردم، يه نگاه به حسني، يه نگاه به مدرسه... جلوي در مدرسه، دست مامانمو سفت گرفته بودم ... وايستاده بودم...مامان وايستاد...تو فكر بودم كه يهو از پشت يكي دستشو كشيد رو سرم... «سلام عزيز دلم... خوش اومدي...منتظرت بوديم...نمي‌خواي با ماماني خدافظي كني...بيا گلم، دست قشنگتو بده به من...» دستش خيلي گرم بود...خيلي خيلي گرم بود «يعني خانم معلم، اين بود؟!» مامان گفت: «برو دخترم، دست خانم معلمو بگير، برو...» دست مامانو ول نكردم... يهو يكي صدام زد... «ليلا، بابا جون، خدا به همرات»... خنديدم... بابام بود...بوسم كرد، نازم كرد، گفت: «خوب جايي داري مي‌ري، دخترم...دوست دارم، بابايي.» دست مامانو ول كردم...آروم شدم... حالا دوتاشون بودن... اون خانومه دستمو گرفت...دستش خيلي گرم بود، خيلي خيلي گرم... به حسني نگاه كردم... مي‌خنديد...دستشو گذاشتم تو دست مامان... رفتم... همه اون ترديدها رو پشت در مدرسه جا گذاشتمو رفتم... رفتمو 12 سال بعد از سفر برگشتمو ديدم كه حسني هنوز بزرگ نشده، ولي بازم مي‌خنديد... منبع - ايسنا




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 460]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن