واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: جرعه هایی از زندگی شهید برونسی (1)لقمه های حلال
غریب است گفتن از« لقمه های حلال» برای هزارها مثل من که ذهنشان صندوقچه مفاهیم مدرن است و از فلق تا شفقشان به نوشیدن عصاره یmp4 جدیدترین محصولات لیبرال دموکراسی می گذرد. بی کلاسی است گفتن از «لقمه های حلال» که ریشه لاتین ندارد، و نمی شود آخرین سری N نوکیای صهیونیستی را در دست داشته باشی و ذائقه ات به نوه و نتیجه های مک دونالد عادت کرده باشد و باز هم با جسارت بگویی"لقمه باید حلال باشد." غریب است گفتن از غربت این مفاهیم در این زمانه ی توسعه یافته ی غربت ها!... ****در سال هزار و سیصد و بیست و یک در روستای گلبوی کدکن از توابع تربت حیدریه قدم به عرصه هستی نهاد. نام زیبنده اش گویی از لحظه هایی نشأت می گرفت که در فرمایش"الست بربکم" مردانه و بی هیچ نفاقی ندا در داد:"بلی"؛ عبدالحسین.****توی آبادی ما، فقط یک مسجد بود. غیر از محرم و صفر، و ماه مبارک، نه پیشنمازی داشتیم آنجا، نه نماز جماعتی.خیلی وقتها عبدالحسین را میدیدم که میرفت مسجد. تک و تنها میایستاد به نماز. آن وقتها او یک نوجوان بود که صبح تا شب، سرزمین کار میکرد.اول اذان راه میافتاد طرف مسجد. بعضی وقتها زودتر از او میرفتم تو، یک گوشه مینشستم. موقعی که نماز میخواند، مخفیانه نگاهش میکردم.گاهی که به خودم میآمدم، میدیدم که دارم گریه میکنم؛ همان شور و حالی را پیدا میکردم که عبدالحسین سر نماز پیدا میکرد. ****میگفت: همه چی رو میخوان نجس کنن.خیلیها آمدند که ببرندش مسجد آبادی، نرفت. حتی دو تا از ماموران رژیم هم آمدند سراغش. رفت تو یک پستو پنهان شد.بالاخره زمینها را به زور از صاحبانشان گرفتند، بین همه تقسیم کردند. سهم عبدالحسین هم معلوم شد. ولی او نه سراغ آن زمین رفت، نه در زمینهای دیگر پا گذاشت. میگفت: اینا همه غصبی شدن.زمینی را که به عبدالحسین داده بودند، صاحبش آمد پیش او. گفت: درسته که من از این ظلم دولت راضی نیستم، ولی با تو هیچ مشکلی ندارم، اون تیکه زمین از شیر مادر برات حلالتر.عبدالحسین قبول نکرد. گفت: اینجا دیگه جای زندگی نیست.سه، چهار روز بعد رفت مشهد. دو، سه هفته ازش بیخبر ماندم. بالاخره نامهاش رسید. مصمم شده بود که دیگر روستا بر نگردد. مرا هم مخیر کرده بود. نوشته بود: اگر دوست داری، میتوانی بیایی اینجا، میتوانی هم در روستا بمانی...به یک هفته نکشید، اسباب و اثاثیه را جمع کردم، رفتم مشهد.****آدرس توی احمدآباد، خیابان پاستور بود. وقتی رسیدیم، فهمیدم قسمت به اصطلاح اعیان نشین شهر است. برام سوال شده بود که آنجا را چطور پیدا کرده.بالاخره رسیدیم خانه. فکر نمیکردم که دربست باشد. جای خوب و دست و پا بازی بود. با خودش که صحبت کردم، دستم آمد خانه مال همان صاحب زمینهاست. وقتی فهمیده بود عبدالحسین میخواهد مشهد ماندگار شود، برده بودش توی همان خانه. گفته بود: این خونه مال شما.قبول نکرده بود. صاحب زمینها گفته بود: پس تا برای خودت کاری دست و پا کنی، همینجا مجانی بشین.ازش پرسیدم: حالا کار پیدا کردی؟خندید و گفت: آرهزود پرسیدم: چه کاری؟گفت: سر همین کوچه یک سبزی فروشی هست، فعلا اونجا مشغول شدم. پدرش همان روز برگشت و ما زندگی جدیدمان را شروع کردیم. عادت کردن بهاش سخت بود. ولی بالاخره باید میساختیم.عبدالحسین نزدیک دوماه توی سبزی فروشی مشغول بود. بعضی وقتها که حرف از کارش میشد، میفهمیدم دل خوشی ندارد. یک روز آمد گفت: این کار برام خیلی سنگینه، من از تقسیم اراضی فرار کردم که گرفتار مال حروم نشم، ولی اینجا هم انگار دست کمی از ده نداره.پرسیدم: چرا؟گفت:سبزی فروشه آدم درستی نیست، سبزیها رو میریزه توی آب که سنگینتر بشه.آهی کشید و ادامه داد: از فردا دیگه نمیرم.گفتم: اگه نخوای بری اونجا، چه کار میکنی؟!گفت: ناراحت نباش، خدا کریمه.****فردا صبح باز رفت دنبال کار. ظهر که آمد، گفت: توی یک لبنیاتی کار پیدا کردم.گفتم: اینجا روزی چقدرت میدن؟گفت: از سبزی فروشی بهتره، روزی ده تومن میده.ده، پانزده روزی رفت لبنیاتی. یک روز بعد از ظهر، زودتر از وقتی که باید میآمد، پیداش شد. خواستم دلیلش را بپرسم، چشمم افتاد به وسایل توی دستش؛ یک بیل و یک کلنگ! پرسیدم: اینارو برای چی گرفتی؟!گفت: به یاری خدا و چهارده معصوم(ع) میخوام از فردا صبح بلند شم و برم سرگذر.چیزهایی از کارگرهای سرگذر شنیده بودم. میدانستم کارشان خیلی سخت است. بهاش گفتم: این لبنیاتیه که دیگه کارش خوب بود، مزد هم که زیاد میداد!سرش را این طرف و آن طرف تکان داد. گفت: این یکی باز از اون سبزی فروشه بدتره.گفتم: چطور؟گفت: کم فروشی میکنه، کارش غش داره؛ جنس بد رو قاطی جنس خوب میکنه و به قیمت بالا میفروشه، تازه همینم سبکتر میکشه؛ از همه بدترش اینه که میخواد منم لنگه خودش باشم! میگه اگه بخوای به جایی برسی، باید از این کارا بکنی!با غیظ ادامه داد: این نونش از اون یکی حروم تره!****از فردا صبح زود، رفت به قول خودش سرگذر. سه، چهار روز بعد، آخر شب که از سر کار برگشت، گفت: امروز الحمدلله یک بنا پیدا شد که منوبا خودش ببره سرکار.گفتم: این روزی چقدر میده؟گفت: ده تومن.کارش جان کندن داشت. با کار لبنیاتی که مقایسه میکردم، دلم میسوخت. همین را هم بهاش گفتم. گفت: هیچ طوری نیست، نون زحمتکشی، نون پاک و حلالیه، خیلی بهتر از کار اوناست.کم کم توی همین کار بنایی جا افتاد و کم کم برای خودش شد «اوستا». حالا دیگر شاگرد میگرفت، دستمزدش هم بهتر از قبل شده بود.مشهد که آمدیم، بچه دومم را حامله بودم. موقع به دنیا آمدنش، مادرم آمد پیشم. سرشب، عبدالحسین را فرستادیم پی قابله.به یک ساعت نکشید، دیدیم در میزنند. خانم موقر و سنگینی آمد تو. از عبدالحسین ولی خبری نبود. آن خانم نه مثل قابلهها، و نه حتی مثل زنهایی بود که تا آن موقع دیده بودم. بعد از آن هم مثل او را ندیدم. آرام و متین بود، و خیلی با جذبه و معنوی. آنقدر وضع حملم راحت بود که آنطور وضع حمل کردن برای همیشه یک چیز استثنایی شد برایم.آن خانم توی خانه ما به هیچی لب نزد، حتی آب هم نخورد. قبل از رفتن، خواست که اسم بچه را فاطمه بگذاریم.سالها بعد، عبدالحسین راز آن شب را برایم فاش کرد. میگفت: وقتی رفتم بیرون، یکی از رفقای طلبه رو دیدم. تو جریان پخش اعلامیه مشکلی پیش اومده بود که حتما باید کمکش میکردم. توکل بر خدا کردم و باهاش رفتم. موضوع قابله از یادم رفت. ساعت دو، دو و نیم شب یکهو یاد قابله افتادم. با خودم گفتم دیگه کار از کار گذشته، خودتون تا حالا حتما یه فکری برداشتین.گریه افتاد. ادامه داد: اون شب من هیچ کی رو برای شما نفرستادم، اون خانم هر کی بود، خودش اومده بود.****گفت: میخوام برم زاهدان، میآی؟گفتم: ماموریته؟گفت: نه، مسافرته.میدانستم توی بحبوحه انقلاب به تنها چیزی که فکر نمیکند، مسافرت است. خیلی پیلهاش شدم تا ته و توی کار را در بیاورم، ولی نشد. در لو ندادن اسرار، قرص و محکم بود.یک دبه روغن خرید. همان روز راه افتادیم.زاهدان، مرا گذاشت توی یک مسافرخانه، خودش رفت.هرچه اصرار کردم مرا هم ببرد، قبول نکرد. گفتم: پس منو چرا آوردی؟گفت: اگر لازم شد، بهات میگم.دو روز بعد برگشت؛ بدون دبه روغن. گفت: بریم.گفتم: بریم؟ به همین راحتی!باز هر چه اصرار کردم بگوید کجا رفته، چیزی نگفت.تا بعد از پیروزی انقلاب آن راز را پیش خودش نگه داشت. بعد از انقلاب، یک روز بالاخره رضایت داد بگوید که قضیه چه بوده است. گفت: من اون روز رفتم پیش حاج آقا خامنهای، از یکی از علما نامه داشتم براشون، دبه روغن رو هم برای ایشون برده بودم.گفتم: اینا که دو روز وقت نمیخواست.گفت: بین اندرونی و اتاق ملاقات آقا، یک فضای خالی بود که ساواک از اونجا، با دوربین رفت و آمدها رو کنترل میکرد. آقا ازم خواستن یک دیوار اون جا بکشم؛ منم این کارو کردم.****در گرمترین روزهای تابستان، و در سردترین روزهای زمستان، کارش تعطیل نمیشد. کار زیاد بهاش سفارش میدادند. اصرار هم داشتند که خودش کار آنها را انجام بدهد. همه کارش را دربست قبول داشتند. همیشه میگفت: نونی رو که من میبرم خونه، باید حلال باشه.میگفت: روز قیامت من باید از صاحبکار طلبکار باشم، نه اون از من.زودتر از بقیه میآمد سرکار، دیرتر هم میرفت؛ از کارگرهاش هم حسابی کار میکشید.****کار میکرد، برای انقلاب هم زحمت میکشید؛ در عین حال، عشق طلبه شدن را هم داشت. از وقت خواب و خوراکش میزد تا بتواند درسهای حوزه را بخواند.انقلاب که پیروز شد، عبدالحسین سطح و مقدمات را تمام کرده بود. بعد از انقلاب هم دیگر وقت نکرد درسهای حوزه را ادامه بدهد. با این که همه وجودش را وقف خدمت به اسلام کرده بود، ولی زیاد غصه این را میخورد که چرا نتوانسته طلبگی را ادامه بدهد.****کار و بارش که توی شهر روبراه شد، یک روز رفت روستا. جوانها را جمع کرد. گفت: هر کی بخواد بیاد شهر درس طلبگی بخونه، من کمکش میکنم.چهار، پنج نفر آمدند. دو نفرشان تا آخر ماندند و روحانی شدند. بعدها به عنوان مبلغ، زیاد رفتند جبهه. هنوز هم دارند به دین و انقلاب خدمت میکنند.****بار اول که ساواک گرفتش، تا ده روز هیچ خبری ازش نداشتیم. وقتی خبردار شدیم که فرستاده بودنش زندان وکیلآباد. یک روز یکی آمد دم خانه، گفت: شوهرتون رو تحت ضمانت آزاد میکنن.گفتم: ضمانت چی میخواد؟گفت: صدهزار تومن پول، یا یک سند خونه.نه آنقدر پول داشتیم، نه خانه سند داشت. خیلی این در و آن در زدم تا بلکه بتوانم یک سند جور کنم، ولیجور نشد؛ بعضیها بودند که هم پول داشتند، هم سند، ولی میترسیدند کمک بکنند. میگفتند: ممکنه تله باشه، اون وقت اگه بریم ضمانت بکنیم، خودمونم گیر میافتیم. ****گفتم: شما؟گفت: من غیاثی هستم.گفتم: امرتون؟گفت: اوستا عبدالحسین تو خونه ما کار میکرد؛ اومدم ببینم چرا چند روزه نیومده.موضوع را بهاش گفتم. با این که غریبه بود و هیچ انتظاری ازش نداشتم، همان روز سند خانهاش را برد و عبدالحسین را آزاد کرد. ادامه دارد...منبع: برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک» و «ساکنان ملک اعظم2»
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 477]