تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 11 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):مهدى امت من كسى است كه هنگام پر شدن زمين از بيداد و ظلم، آن را پر از قسط و عدل ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1836470867




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شهدا كارشان را خوب بلدند


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شهدا كارشان را خوب بلدند
سجده در عرش
كار شب عاشورااز چند وقت قبل نیت کرده بودیم که روز عاشورا پیاده از خرمشهر برویم شلمچه. از شب قبل هم چند دست لباس بسیجی و پیشانی‌بند کنار گذاشته بودم و صبح زود هم رفتم با خاک خرمشهر گل درست کردم.داشتیم آماده می‌شدیم برای حرکت که یکدفعه یاد علیرضا افتادم. وقتی رفتم سراغش دیدم خرخرش اتاق را می‌لرزاند. گفتم:"رستمی! رستمی! پاشو داریم راه می‌افتیم، پاشو که ظهر شد." دیدم خیر، اصلاً خبری نیست. با صدای بلند داد زدم:"روز عاشورا و خوابیدن! پاشو ببینم بابا! پاشو!" با صدای بلند من علیرضا پهلو به پهلو شد و گفت:"چیه بابا، بذار حداقل یك ساعت بخوابم."نشستم بالای سرش و شانه‌هایش را ماساژ دادم. شروع کردم به خواهش و تمنا کردن که:"حاجی پاشو، امروز عاشوراست، می‌خواهیم بریم کربلا، مگه خودت نگفتی پیاده تا شلمچه بریم و..." کلی برایش روضه خواندم ولی علیرضا...در همین حین چند تا از بچه‌ها هم که به زور بیدارشان کرده بودم وارد اتاق شدند و به بهانه صدا زدن علیرضا کنارش دراز کشیدند. اینقدر بالای سرش حرف زدیم که نفهمیدیم کی اذان گفتند و این دفعه علیرضا بود که بلند شد و ما را صدا زد که نماز بخوانیم.عصر بود که دیدم علیرضا با یك ماشین مزدا وارد مقر شد و با چند تا بوق همه را متوجه خودش کرد، همه بچه‌های مقر که دلشان می‌خواست به شلمچه بروند ولی کار داشتند را سوار کرد و... "صدای وای حسین، وای حسین" بچه ها بود که توی فضا می‌پیچید.شب که با مسئول یکی از کاروان‌ها صحبت می‌کردم گفت:"خدا بهتون خیر بده، دیشب اگه آقای رستمی نمی‌آمد و آدرس مقر رو نشان نمی‌داد و شام بچه‌ها رو هماهنگ نمی کرد، الان..." شهدا كارشان را خوب بلدندچند روز مانده بود به اردو و هنوز خیلی از کارها هماهنگ نشده بود. هر کاری که از دستمان بر می‌آمد کرده بودیم، حتی می‌خواستیم نیت روزه کنیم بلکه شهدا عنایتی بکنند و برنامه‌ها هماهنگ بشود. وقتی به علیرضا جریان نیتم را گفتم گفت:"هر کسی باید کار خودش رو انجام بده، ما وظیفمون انجام تکلیفه و نتیجه کار با شهداست. من که تمام تلاشم رو کردم و الان هم گشنمه، تو روزه بگیر، من هم می‌خورم. شهدا هم کار خودشون رو خوب بلدند." بعد هم نزدیک یك رستوران نگه داشت و...بعد از اردو که برگشتیم تهران یك روز با کنایه گفت:"دیدی شهدا چطوری هوای ما رو دارند..." آخرین دیدارروز اول فروردین 83 بود که علیرضا گفت می‌خواهد به اردوگاه فرات برود چون شنیده بود اوضاع آنجا اصلاً خوب نیست و کاروان‌ها به مشکل برخورده‌اند. قرار شد فردا با هم برویم. وقتی سال تحویل شد در اتاق کنارش نشسته بودم، داشت آرام آرام و بی‌صدا گریه می‌کرد. پیراهن آبی که به تن داشت نشان از آرامش درونش بود. احساس عجیبی پیدا کرده بود، یکدفعه بلند شد و رفت بیرون. تا رفتم وسایلم را جمع کنم و بیام پایین که با هم برویم بچه‌ها گفتند که علیرضا رفت. خیلی شاکی شدم، آخه قرار گذاشته بودیم. با ناراحتی و عصبانیت به اتاق برگشتم  و رفتم دنبال کارم.ظهر روز سوم فروردین بود که جواد تماس گرفت و گفت زود بیام بیمارستان خرمشهر. توی راه همه‌اش به فکر علیرضا بودم ولی اصلاً به خودم جرأت فکر کردن در موردش را نمی‌دادم.وقتی وارد اورژانس شدم انگار دنیا روی سرم خراب شد. علیرضا داشت ناله می‌زد. بچه‌ها فقط به هم نگاه می‌کردند و از دست هیچ کسی کاری بر نمی‌آمد. منتظر هلی‌کوپتر بودیم تا علیرضا را ببرند اهواز.وقتی رفتم کنارش با بغضی که در گلویم بود گفتم:"علیرضا چرا منو با خودت نبردی، چرا منو جا گذاشتی." اما علیرضا فقط یك نام را به زبان می‌آورد:"یا زهرا، یا زهرا..." تنها یادگاری که از علیرضا دارم عکس آغشته به خون شهید علم الهدی است که کنار تخت افتاده بود.راوی خاطرات: هادی شیرازی منبع:راویان نورلینک:نوای جبههشهیدی برای آیندهجنگیدند تا زندگی بماندخاک و خاطره(3)





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 307]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن