واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: در هواي عمو سبيلو
ادبيات- دوچرخه:
سه مطلب به مناسبت درگذشت .. احترامي:
1-«احترامي نگو، يه دسته گل» از فاضل تركمن
2- «در هواي عمو سبيلو» از فرهاد حسن زاده
3- «شاعري كه او را به نام حسني ميشناختند» از شايان سپهر
احترامي نگو، يه دسته گل
توي ده شلمرود
حسني تك و تنها بود...
فقط همين... از خوشيهاي دوران كودكيام فقط لذت خواندن كتاب «حسني نگو يه دسته گل» و حفظ بيتهاي دوستداشتنياش، در ذهنم زنده مانده است؛ آنموقع هنوز بازيهاي رايانهاي فراگير نشده بود؛ بهندرت دست كسي تلفن همراه ديده ميشد و من هم خودم را با مطالعه كتابهاي جذاب (پورنگ) سرگرم ميكردم. دلم خوش بود كه اگر مثل بقيه بچههاي فاميل، اتاقي پر از اسباب بازيهاي گرانقيمت ندارم، لااقل ميتوانم پدر و مادر خوبم را راضي به خريد كتاب «گربة من ناز نازيه/ همش به فكر بازيه» بكنم و بعد با خواندنش بروم به يك دنياي ديگر، دنيايي كه هنوز هم تداعياش، لبخند را بر لبان افسردهام مينشاند...
وقتي بچه بودم، آرزوي ديدن شاعر، نويسنده و طنزپردازي را داشتم كه حتي نميدانستم اسم و فاميلش «منوچهر احترامي» است. او را با نام «پورنگ»، يعني اسم خواهرزادهاش كه روي جلد كتابها به جاي اسم خودش چاپ ميشد، ميشناختم.وقتي بچه بودم، هيچ وقت فكر نميكردم نه تنها روزي آرزويم برآورده ميشود، بلكه سعادت پيدا ميكنم كه يكي از نزديكترين شاگردان پورنگ بشوم.هيچوقت حتي جسارتش را نداشتم كه به خودم اميدواري بدهم ممكن است روزي به خانه صميمي، ساده و پر از كتاب پورنگ راه پيدا كنم و تا آخر شب كنار پورنگ و تنهايياش جاخوش كنم، گپ بزنم، داستان بخوانم و نقد بشنوم... بعد به يك عالمه خاطره جالب از يك عالمه هنرمندي كه از دوستان نزديك او بودند، گوش بدهم و از سينياي كه در دستان مهربان پورنگ قرار گرفته بود، چاي ديشلمه بردارم، آن هم در استكاني كمر باريك...
تصويرگري: نازنين جمشيدي
وقتي بچه بودم... (باور كنيد من هنوز هم بچهام) يادتان هست استاد؟ خودتان ميگفتيد: مثل شخصيتهاي كوچولوي داستانهاي كودكتان زود قهر ميكنم و زود آشتي... زود ميخندم و زود به گريه ميافتم... خودتان ميگفتيد: مگر ميشود كسي كه كتاب «حسني ما يه بره داشت» را- در كودكي- خوانده باشد؛ بزرگ بشود؟! استاد! من هنوز هم همان بچه لوس و ننري هستم كه نميتواند در مقابل خبر از دست دادن پدربزرگ مهرباني مثل شما هقهق نكند و صورتش خيس اشك نشود...
پدربزرگ! گوش ميكني؟! مگر به من قول نداده بوديد كه هر وقت به گردش و پيادهروي رفتيد، هر وقت از خانه بيرون زديد، مرا هم خبر كنيد تا از با شما بودن بهرهمند شوم؟! مگر قول نداده بوديد؟! پس چرا... چرا ديشب كه با منزلتان تماس گرفتم، گوشي را بر نداشتيد؟ چرا ديگر هيچكس از ساعت برگشت شما خبري ندارد؟ پدربزرگ! حالا من هم مثل حسني شما، كه توي ده شلمرود زندگي ميكرد، تنهاي تنها هستم و در گوشهاي از تهران بزرگي كه مثل كف دستتان ميشناختيدش، كز كردهام و به انبوه كتابهاي شما خيره شدهام.
پدربزرگ! من از حسني هم تنهاترم، چون حسني، در آخر قصه از تنهايي در آمد و يك عالمه رفيق پيدا كرد، اما من ديگر كي و كجا ميتوانم رفيقي مثل شما پيدا كنم؟
پدربزرگ! غصه نخوريد. ببينيد! اشكهايم را پاك كردهام... ديگر هقهق نميكنم؛ اصلاً مرد كه نبايد گريه بكند... فهميدم... فهميدم... داريد شوخي ميكنيد... اين هم از همان شوخيهاي بزرگ و حرفهايتان است. مثل شوخيهاي بانمك صفحة «بچهها من هم بازي» كه در هفتهنامه «بچهها... گلآقا» چاپ ميشد، مثل شوخيهاي رندانة صفحة «پير ما گفت...» كه در ماهنامه «گلآقا» ميخواندم، درست است؟!
پدربزرگ! شوخي بس است... اصلاً اين اولين باري بود كه از شنيدن شوخي تلختان نه تنها نخنديدم بلكه تازه اشكم هم حسابي در آمد! پدربزرگ! من حوصلهام سر رفته است، دلم ميخواهد با شما بازي كنم، كجا قايم شديد؟! هرجا باشيد، حتماً سبيلهاي بزرگتان شما را لو ميدهد! پدربزرگ! من چشمانم را ميبندم و فقط تا سه ميشمارم بعد دوست دارم شما مثل هميشه شاداب و سر حال جستي بزنيد و بياييد كنارم، دست روي قلبم بگذاريد و بگوييد: سُك سُك!
در هواي عمو سبيلو
باران ريزي ميبارد؛ از همان بارانهايي كه بوي شعر را در تو زنده ميكند؛ از همان بارانهايي كه دلت ميخواهد بيچتر و بيبهانه زيرش قدم بزني و از خيس شدن نترسي.
به خصوص كه از صبح دلت همينجوري گرفته و حوصله هيچ كاري نداري. بعد قبض تلفنت را برميداري كه به بهانه پرداخت آن، خودت را پرداخت كني. قدمزنان تا بانك بروي و باران را احساس كني. اما...
اما... تلفن زنگ ميزند، گوشي را برميداري. يكي از همكاران است. دست دست ميكند كه خبر بدي به تو بدهد. و ميدهد: «منوچهر احترامي رفت.»
تصويرگري: سلمان طاهري
«چرا؟ چهطور؟»
خبر ندارد. يعني هنوز خبر نگرفته است. يادت ميآيد به آخرين باري كه او را ديدهاي، در جشنواره مطبوعات بود و او مهمان غرفه گلآقا. كنار هم نشستيد و چاي خورديد. او از كارهاي ناتمامش ميگفت و دنبال وقت و فرصت ميگشت براي نوشتن. بعد چند جوان آمدند و خواستند با او عكس يادگاري بگيرند. او به شوخي به آنها گفت كه بروند با خوشتيپها عكس بگيرند. ولي يكي از جوانها اصرار داشت كه نه، شما چيز ديگري هستيد؛ كودكيهاي ما با قصههاي شما سپري شده؛ با قصههاي حسني...
بعد برق فلاشها باريدن گرفت و كمي هم بر تو باريد. مثل همين باران كه بر تو باريده، بيآنكه متوجه باشي از جلوي بانك رد شدهاي؛ چيزي نپرداختهاي. نه، حوصله پرداختن نداشتهاي، اما چيزي دريافت كردهاي، از خودپرداز خدا و از حسابي كه در آسمان داشتهاي. باران!
شاعري كه او را به نام حسني ميشناختند
«حسني نگو، بلا بگو
تنبل تنبلا بگو
موي بلند، روي سياه
ناخن دراز، واه واه واه...»
نميدانم سن شما به اين شعر قد ميدهد يا نه؛ اما اگر آن را براي خواهر و برادرهاي بزرگترتان بخوانيد، حتماً اين شعر به نظرشان آشنا خواهد آمد و آن را جايي در اعماق ذهنشان پيدا خواهند كرد و چه بسا اسمش را هم به ياد بياورند: شعر «توي ده شلمرود/ حسني تك و تنها بود».
عكس : ايسنا
با اينهمه، باز هم احتمالش كم است كه اسم شاعر اين شعر را به خاطر داشته باشند. همانطور كه رضا كيانيان روزي كه شاعر اين شعر را ديد، گفت: «من نميدانستم اين شعر را شما گفتهايد؛ ولي ميدانيد با اين كارتان مرا بدبخت كردهايد. من هزار مرتبه اين كتاب را براي پسرم خواندم و تا تمام ميشد، ميگفت يكبار ديگر بخوان!»
حالا تا او را بشناسيد، نامش را در گوشتان زمزمه ميكنم: «منوچهر احترامي»؛ در روزي كه او به دنيايي ديگر پركشيده و «حسني»هاي معروف و محبوبش را تنها گذاشته: حسني نگو يه دستهگل، حسني ما يه بره داشت، حسني باباش يه باغ داره و...
بله، واقعيت اين است كه «حسني»هاي احترامي تا سالها با استقبال زياد مخاطبان مواجه شده و هنوز هم شعرهايي به تأثير از آن براي كودكان سروده ميشود كه حتماً نمونههايش را روي دكههاي روزنامهفروشيهاي ديدهايد. دليل اين استقبال ميتواند بار آموزشي و پيام اخلاقي نهفته در اين كتابها باشد.
اما در نهايت نميتوان اين نكتۀ مهم را ناديده گرفت كه حسنيهاي معروف از ارزش ادبي زيادي برخوردار نيستند و بيشتر شكل «منظومه»هاي آموزشي و اخلاقي دارند تا شعر. شايد براي همين بود كه احترامي در يكي از مصاحبههايش آرزو كرده بود جاي مهدي اخوان ثالث يا احمدرضا احمدي باشد: «بعضيها از لحاظ ادبي كار خوبي ارائه ميكنند. مثلا اخوان ثالث يا احمدرضا احمدي در زمينه كودكان كارهاي خوبي كردند. گاهي اوقات به خودم ميگويم چرا يكي از كارهاي احمدي را من نكردهام؟»
يكي از ارزشهاي وجود منوچهر احترامي، توجه او به كودكان و خلق حدود پنجاه كتاب براي اين مخاطبان است.
منوچهر احترامي، هفتۀ گذشته بعد از گذشت شصتوهفت بهار، در زمستاني باراني براي هميشه سكوت كرد. اما صحبتهاي او در مراسم بزرگداشتي كه براي او گرفته بودند، هنوز در ذهنم زنده است: «هميشه دوست داشتهام نادانيهايم را كم كنم و هميشه غصه ميخورم كه چرا عمر نوح نداريم تا بخوانيم و نادانستههايمان را برطرف كنيم.»
جمعه|ا|9|ا|اسفند|ا|1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: همشهری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 313]