تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1835081174
نامه ای از بهشت
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: نامه ای از بهشت
محمدرضا پورمحمداز وقتی برادرم علی به جبهه جنوب رفته بود، سه ماه میگذشت. او هر بار كه به جبهه میرفت ماهی یك نامه میداد. اما اكنون یك ماه و نیم بود كه نَه، نامهاش آمده بود و نه، خبری از او داشتیم. مادر و خواهرم فاطمه و بیشتر اقوام و فامیل دلواپس و نگران بودند. هفتهای نمیگذشت كه دایی، عمو و یا خالهام به خانه ما نیایند و مادر را دلداری ندهند. خوب یادم هست آن بعدازظهر سرد زمستان را. برف نمنم میبارید و من تازه از مدرسه آمده بودم. بابا كنار دیوار نشسته بود و داشت چای میخورد. ناگهان در اتاق باز شد و مادر آمد. پاسخ سلامم را كه داد، چادرش را روی جالباسی گذاشت. بعد رو به بابا كرد و گفت: «محمد آقا، بلند شو برو پایگاه بپرس از علی خبری شده یا نه؟» بابا باقیمانده قند توی دهانش را جوید و گفت: «یا حسین، دوباره شروع شد! باور كن علی حالش خوب است. انشاءا... همین روزها میآید». مادر همانگونه كه جلوی بابا ایستاده بود، گفت: «تو از كجا میدانی حال پسرت خوب است. از صبح دلم شور میزد. رفتم خانه زهرا خانم مادر حسین. پرسیدم، از پسرت نامه نیامده؟ گفت: نامه آمده ولی از علی آقای شما چیزی ننوشته است». بابا گفت: «ناهار بخورم، بروم». الان ساعت یك بعدازظهر است. تا پایگاه تعطیل نشده برو! وقتی برگشتی ناهار میخوری. بابا با قد كوتاهش بلند شد. من تكه نانی از توی سفره برداشتم. هنوز از اتاق بیرون نرفته بودم كه بابا گفت: «پسر، تو كجا میآیی، مگر فردا امتحان نداری؟» - وقتی برگشتم درس ریاضی را میخوانم. دو تایی گفتیم: «خداحافظ» مادر پشت سرمان گفت: «به سلامت، انشاءا... با خبرهای خوش برگردید». آسمان مثل تابه سرخی بالای سرمان بود و برف همچنان نمنم میبارید. دانههای برف آرام روی موهایم مینشست و سردیاش را در پشت گردنم حس میكردم. همچنان كه ریزه ریزه نان میخوردم دنبال بابا رفتم. بابا دكان خرازی داشت. دكانش سر خیابان، سمت راست بود. از جلوی در كركرهای دكان بابا رد شدیم. ناگهان احمد همكلاسیام را دیدم. او پسر كوچك زهرا خانم بود. برادرش حسین با برادر من دیپلم گرفت و با هم به جبهه رفتند. هفته قبل احمد میگفت: «عملیات خیبر شروع شده؛ خدا كند برادرانمان به سلامت برگردند». احمد پلاستیك پرتقال در دست داشت. تا ما را دید سلام كرد. بابا همانطور كه به راهش ادامه میداد پاسخ سلامش را داد.. احمد پرسید: «كجا میروید؟» گفتم: «میرویم پایگاه شهید بهشتی بپرسیم از داداشم خبر دارند یا نه؟» انشاءا... داداشت با داداش من میآید. ممونم، ممنون. و دوان دوان دنبال بابا رفتم. از خانه ما تا پایگاه شهید بهشتی سه ایستگاه اتوبوس راه بود. خیابان یكطرفه بود و اتوبوس از آن عبور نمیكرد. بابا قصد گرفتن تاكسی نداشت. یعنی درآمدش كفاف مخارج كرایه خانه و زندگیمان را به سختی میداد. این بود كه به سرعت قدمهایمان افزودیم. پس از دقایقی رسیدیم نزدیك پایگاه شهید بهشتی. عكس بسیجی جوانی را روی دیوار پایگاه نقاشی كرده بودند. زیر عكس نوشته بود: «سردار بزرگ اسلام، شهید محمد جهانآرا». ما باید به قسمت تعاون پایگاه شهید بهشتی میرفتیم كه در طبقه دوم بود. قسمت تعاون از وضع رزمندهها اطلاع داشت. بابا قبلاً به آنجا رفته بود. خدا خدا میكردم خبر سلامتی برادرم را بشنوم. آن وقت دوان دوان به خانه میروم و مامانم را خوشحال میكنم. اتاق تعاون، اتاق نسبتاً بزرگی بود و سطحش را موزاییك فرش كرده بودند. روی دیوار، كنار میز، نگاهم به عكس امام خمینی(ره) و عكس شهید بهشتی افتاد. چهار مرد میانسال و یك پیرمرد توی اتاق نشسته و انگار آنها هم برای گرفتن خبر از عزیزانشان به آنجا آمده بودند. جوانی كه پشت میز بود، داشت با تلفن صحبت میكرد. تا ما را دید با دست تعارف كرد و ما روی صندلی نشستیم. چراغ علاءالدینی وسط اتاق روشن بود و كتری آب روی آن قلقل میكرد. بخاری كه از روی كتری بلند میشد مارپیچ بالا میرفت و فضا را مرطوب میكرد. تا نوبت ما شد، جوان كه لباس سپاه پاسداران تنش بود، به بابا گفت: «پدر، امرت چیه؟» بابا كه اسم جوان را میدانست گفت: «آقای حسنی، سه ماه و پنج روز پیش، پسرم از این پایگاه به جبهه جنوب رفت. الان یك ماه و نیم است كه نه، نامهاش آمده و نه خبری از او داریم». اسم پسرت چیه؟ علی موسویراد. آقای حسنی پوشه سبز رنگی را از كنار میزش برداشت، كاغذها را ورق زد و كاغذی را بیرون كشید. وقتی آن را میخواند، من و بابا منتظر و چشم دوخته نشسته بودیم. یك مرتبه آقای حسنی سكوت را شكست و گفت: «درست است. سه ماه و پنج روز پیش اعزام داشتیم. تمام نیروها هم به تیپ 10 سیدالشهدا ملحق شدهاند». من گفتم: «آقا، الان داداشم كجاست؟» آقای حسنی توی صورتم نگاه كرد و گفت: «شما كلاس چندمی؟» دوم راهنمایی. اسمت چیه؟ مهدی. آقا مهدی، وضع درسهایت خوب است؟ همچنانكه منتظر پاسخ سؤالم بودم، گفتم: «بله، معدل ثلث اولم 18 شد». بابا گفت: «آقای حسنی، جواب سؤال پسرم را ندادی؟» آقای حسنی فكری كرد و گفت: «پدر ناراحت نباش، مشكلاتی در جبهههای جنوب بوده كه موجب شده قدری نامهها دیر برسد. انشاءا... نامه پسرت به زودی خواهد رسید». بابا همچنان كه ناراحت بود، گفت: «آقای حسنی، مادر این بچه بیتابی میكند. ما را فرستاده تا با جواب درستی برگردیم». و ادامه داد: «پریروز آمدم اینجا. آقای قاسمی مشخصات پسرم را نوشت و گفت: «ما با دفتر فرماندهی پادگان دوكوهه تماس میگیریم و حال پسرت را میپرسیم و به شما اطلاع میدهیم، رفته كه به ما اطلاع...». - پدر، مگر از پریروز تا حالا چند روز گذشته؟ برای شما یك روز، برای خانوادهاش یك سال. آقای حسنی گوشی تلفن را برداشت، شماره گرفت و گفت: «لطفاً دفتر فرماندهی تیپ 10 سیدالشهدا را برایم بگیر». در همین وقت دو پسر هم سن و سال من آمدند و به بابا سلام كردند. آقای حسنی تا گوشی را گذاشت، رو به پسرها كرد و گفت: «بفرمایید». یكیشان پسر سبزهرویی بود، گفت: «آقا، ما آمدیم ثبتنام كنیم برویم جبهه». باید پدرهایتان بیایند اینجا رضایتنامه بدهند. آقا، پدرمان رضایتنامه نمیدهد ولی ما بسیجی هستیم و میتوانیم با دشمن بجنگیم. آقای حسنی لبخندی زد و گفت: «اگر پدرتان رضایتنامه نمیدهد از دست من كاری ساخته نیست». پسر دیگر كه چفیه دور گردنش بود، گفت: «آقا، شما را به خدا اسم ما را بنویسید تا برویم جبهه». آقای حسنی دستهایش را روی میز گذاشت. در همین حال گفت: «نمیشود جانم، ما اجازه نداریم كسی را كه سنش كمتر از هجده سال است اسمش را بنویسیم». پسرها با دلخوری خداحافظی كردند و رفتند. بابا گفت: «عجب مردمی داریم. بچههایش عاشق جبهه هستند». ناگهان تلفن زنگ زد. آقای حسنی گوشی را برداشت و گفت: «الو، الو... دفتر فرماندهی تیپ 10 سیدالشهدا؟... خسته نباشید... لطفاً موقعیت علی موسویراد، فرزند محمد، جمعی گردان كمیل، از تیپ 10 سیدالشهدا را اعلام كنید... بله اطلاع دارم... خانوادهاش نگران و ناراحت هستند. پدر و برادرش الان پیش من نشستند... تشكر میكنم... التماس دعا». و گوشی را گذاشت و به بابا گفت: «پدر، من هر كاری از دستم ساخته بود، انجام دادم، قرار شد این آقا كسی را بفرستد توی گردان از پسرت خبر بگیرد و تا نیم ساعت دیگر به من زنگ بزند». بابا گفت: «خیلی ممنون، اجرت با آقا امام حسین». لحظات به كندی میگذشت و انتظار تمام ذرات وجودم را پر كرده بود. با این كه فردای آن روز امتحان داشتم اصلاً به فكر امتحان نبودم. خبر نداشتن از برادرم و غصه خوردن مادر ذهنم را مشغول كرده بود. خدا خدا میكردم هر چه زودتر زنگ تلفن به صدا درآید و خبر سلامتی برادرم را بشنوم. دقایقی بعد تلفن زنگ زد. از دستپاچگی بلند شدم. آقای حسنی كه انتظار را در چشمانم خوانده بود، لبخندی زد و گفت: «آقا مهدی، ممكن است تلفن از پادگان دوكوهه نباشد». و گوشی را برداشت. آقای حسنی درست میگفت. همسرش بود. با دلخوری نشستم. دستم رعشه داشت و ناراحتی توی سینهام چنگ میزد. با خودم گفتم: «خدایا، توكل به تو میبرم». و هنوز دقیقهای نگذشته بود كه دوباره تلفن زنگ زد. نه، اشتباه نمیكردم. تلفن از پادگان دوكوهه بود و مردی داشت درباره برادرم با آقای حسنی صحبت میكرد. صدای مرد را میشنیدم. لهجه اصفهانی داشت. بابا مانند من گوش تیز كرده بود. تا آقای حسنی گوشی را گذاشت، گفت: «جوان، از پسرم چی گفت؟» آقای حسنی مكثی كرد. بعد لبخندی بر لب دواند و گفت: «پدر، حال پسرت خوب است، نامهاش تا دو روز دیگر به دستت میرسد». بابا بلند شد. دستهایش را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: «خدایا، صدهزار مرتبه شكر كه علی سالم و سلامت است. خدایا جنگ را به نفع اسلام تمام كن. خدایا همه رزمندههامان را به سلامت برگردان». دقیقهای بعد توی خیابان بودیم. برف ایستاده بود و باد زوزهكنان میوزید. رفتیم زیر سایبان ایستگاه اتوبوس و خیلی زود سوار اتوبوس شدیم. تا وارد اتاق شدیم، مادر گونههایم را بوسید و ذوق زده گفت: «پسر خوبم، نامه داداشت آمد». خواهرم فاطمه خانه ما بود. او هم صورتم را بوسید و با خوشحالی گفت: «داداش چشمت روشن». - دلتان روشن. خواهرم یك سال بود كه ازدواج كرده بود. خانهاش آن طرف خیابان توی كوچه ناهید بود. از وقتی نامه علی دیر كرده بود، روزی نبود كه به مادر سر نزند. در همین وقت بابا آمد. بابا تا فهمید نامه علی آمده، از ته دل خندهای كرد و به مادر گفت: «نگفتم حال پسرت خوب است، نگفتم ناراحت نباش. مگر گوش كردی؟ من و این بچه را توی سرما فرستادی پایگاه». پاكت نامه را از مادر گرفتم. بالای پاكت با حروف درشت چاپ شده: «برادر رزمنده خدا نگهدار». زیرش هم آدرس خانهمان بود كه با خط برادرم علی نوشته شده بود. بابا گفت: «پسرم، ناهار كه خوردی نامه داداشت را بخوان ببینم بسیجی دلاور چی نوشته». نشستم و بیاختیار شروع به خواندن نامه كردم. كلمهها و جملههایش آنچنان به دل مینشست كه پدر و مادر و خواهرم سراپا گوش بودند. هر خط را كه میخواندم اشتیاق داشتم سریعتر خط بعدی را بخوانم. نامهاش را به عنوان با ارزشترین نامه زندگیام نگاه داشتم. در نامه نوشته بود: «به نام پاسدار حرمت خون شهیدان» با سلام و درود به روان پاك شهیدان و با سلام به امام عصر(عج) و با درود به امام عزیزمان. پدر و مادر عزیزم سلام علیكم. انشاءا... كه خوب و سلامت هستید. خدمت خواهر و برادر عزیزم فاطمه خانم و علی آقا سلام میرسانم. خدمت شوهر خواهرم حسین آقا سلام برسانید. خدمت دایی و عموهایم و تمام فامیل و همسایهها سلام برسانید. پدر و مادر عزیزم من در پادگان دوكوهه هستم. دوكوهه پادگان بزرگی است نزدیك شهر اندیمشك و تمام بچههایی كه به جبهههای جنوب اعزام میشوند به این پادگان میآیند. اینجا همه چیز خوب است. صبحها بعد از نماز جماعت مراسم صبحگاه داریم و حال و صفایی دارد و وضع خورد و خوراك هم خیلی خوب است. روزها را با ورزش و تمرینهای نظامی در كوههای اطراف شهر میگذرانیم. دیروز به من دو دست لباس و یك جفت كفش كتانی و یك جفت پوتین دادند. اینجا هر روز یك نفر در گروهمان كارها را - مثل نظافت و شستوشوی ظرفها - انجام میدهد كه به او شهردار و بعضیها هم خادمالحسین میگویند و خلاصه همه با هم مهربان هستند. پدر عزیزم اینجا من امدادگر هستم و آموزشهای لازم را هم دیدهام. مادر جان اگر بخواهم به شما تلفن بزنم باید مرخصی بگیرم و به شهر اندیمشك بروم و تا ساعتها در نوبت بمانم، پس منتظر تلفن من نباشید. مادر عزیزم اینجا هر شب مراسم دعای توسل بسیار دلنشین و با شكوه انجام میشود. فرمانده گردان ما برادر حسنی مرد بسیار مهربان و با تقوایی است و مدتهاست كه در جبهه میباشد و فرمانده لایقی است. فعلاً كه از عملیات خبری نیست و اگر هم خبری شود من در پشت جبهه مشغول امدادگری مجروحان میشوم چون امدادگران را خط نمیبرند. پدر و مادر عزیزم خدا را شاهد میگیرم كه بهترین لحظات دوران زندگی خودم را میگذرانم و شما را همیشه دعا میكنم كه اجازه دادید به این مكان مقدس كه جایگاه و قدمگاه بسیاری از شهدا و بزرگان جبهه و جنگ است بیایم. اینجا محل حضور ملائكه الهی است. اینجا محل حضور آقا امام زمان(عجا...) است. اینجا همه خوبان خدا هستند. اینجا به واقع قطعه و یا تكهای از بهشت است. اینجا احساس میكنم خدا و پیامبرش و امامان معصوم از من راضی و خشنود هستند. و باور كنید كه حضورشان را همواره احساس میكنم و خلاصه دست خدا و امدادهای غیبی با ماست. پس هیچ وقت برای من نگران نباشید. بیش از این وقت پدر و مادر عزیزم را نمیگیرم. خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی خمینی را نگه دار. التماس دعا پسرتان علی 24/11/1362 بعد ازخواندن نامه آنچنان هیجان وجودم را فرا گرفته بود كه از خوشحالی صورت بابا را بوسیدم و گفتم: «بابا، داداشم چه نامه قشنگی نوشته». مادر سینی چای را آورد و گفت: «داداشت از وقتی كه به سن تو بوده قرآن و نهجالبلاغه خوانده، میخواهی نامه قشنگ ننویسد!» دقایقی بعد مادر سفره را پهن كرد. من و بابا كنار سفره نشستیم و ناهار خوردیم. نیمههای شب بود كه از خواب بیدار شدم. فكری از مغزم گذشت: «تاریخ نامه داداش مربوط به قبل از عملیات خیبر است». شتابزده برخاستم. آهسته رفتم توی اتاق كناری و نامه را از روی تلویزیون برداشتم. بعد چراغ اتاقم را روشن كرده و تاریخ نامه را خواندم. نه، اشتباه نمیكردم. تاریخ نامه 24/11/1362 بود. خواب از سرم پرید و دلهره و نگرانی جایش را گرفت. با خودم گفتم: «چهار روز پیش عملیات خبیر بود. تاریخ این نامه دو هفته قبل است». دوباره رفتم توی اتاق كناری تا همه چیز را به بابا بگویم. بابا خوابیده بود و خُروپُف میكرد. صورتش شكل صورت علی بود. انگار علی سی سال پیر شده بود. نمیخواستم خستگی در تن بابا بماند. نمیخواستم از خواب شیرین بیدارش كنم. میخواستم بابا راحت و آسوده باشد. این بود كه بیدارش نكردم. تا صبح توی اتاقم نشستم، راه رفتم و فكر كردم: «اگر خدای ناكرده داداشم طوری شده باشد میروم جبهه و انتقام داداشم را از صدام میگیرم». بابا صبحانهاش را كه خورد، كت و شلوارش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. طاقت نیاوردم و دنبالش رفتم. در حیاط همه چیز را آهسته به او گفتم. بابا رنگ صورتش عوض شد و گفت: «اشتباه نمیكنی، تاریخ نامه را درست خواندی؟» گفتم: «نه، اشتباه نمیكنم. میخواهید بروم نامه را بیاورم و تاریخش را ببینید». بابا با دست ضربهای به پیشانیاش زد و گفت: «دیروز آقای حسنی هم یكجوری حرف میزد. حرفهایش مشكوك بود». در همین وقت مادر از راه رسید و گفت: «شما پدر و پسر اینجا چكار میكنید، چه به هم میگفتید؟» بابا لبخندی بر لب دواند و گفت: «هیچی». مادر توی صورت من زل زد و گفت: «مهدی چی شده، چرا رنگت پریده، خیال میكنی من بچهام یا بچهام را نمیشناسم؟» گفتم: «مامان، هیچی نشده». چرا، یك چیزی شده، مربوط به علی است. بگو چی شده، دلم مثل سیر و سركه میجوشد. مادر آنقدر اصرار ورزید تا بابا موضوع تاریخ نامه را گفت. رنگ صورت مادر مثل گچ سفید شد و گفت: «الان میروم پایگاه شهید بهشتی و تا خبر درستی از پسرم نگیرم خانه نمیآیم». بابا گفت: «برو چادرت را سرت كن با هم میرویم». باشد. ناگهان صدای پا شنیدم. صدای پاها نزدیك و نزدیكتر میشد. با كنجكاوی در حیاط را باز كردم. دایی حسین و عمو حمید را دیدم. آنها میان چندین نفر از بسیجیها و ریش سفیدهای محل بودند. هاج و واج مانده بودم. «خدایا چه اتفاقی افتاده، چرا اینها آمدهاند جلوی خانه ما؟!»
بابا حیرتزده رفت جلو. مشهدی حیدر كه محاسن سفیدی داشت، بابا را در آغوش گرفت، صورتش را بوسید و گفت: «محمد آقا، خدا به شما و خانوادهات صبر بدهد. ما آمدهایم كه به شما و خانوادهات تبریك بگوییم». بابا خشكش زده و نگاهش روی جمعیت مانده بود. مش حیدر دوباره صورت بابا را بوسید و گفت: «خدا! علی آقا را با شهدای كربلا محشور كند. پسرت در عملیات خیبر، در جزیره مجنون به شهادت رسیده ... ما داریم از معراج شهدا میآییم». سیل اشك گونههایم را خیس كرد. بابا هقهق گریه میكرد و شانههایش تكان میخورد. در این موقع مادر آمد. او كه همه چیز را فهمیده بود مثل انار تركید. در حالی كه گریه میكرد میگفت: «علی جان، پسر عزیزم، مونسم، قربانت بشوم، فدایت بشوم، نوشته بودی خط مقدم نمیروم، رفتی چرا مادرت را نبردی. چرا با مادرت خداحافظی نكردی؟!» زنهای همسایه ریختند و زیر شانههای مادر را گرفتند و او را دلداری دادند. حیاطمان پر از مردها و زنهای همسایه و فامیل شده بود. زنها مادرم را كه همچنان واگویه میكرد، داخل اتاق بردند. دقایقی بعد حسین آقا پسر عموی بابا در اتاقها را باز كرد و گفت: «برادرها و خواهرها بفرمایید توی اتاق. بفرمایید توی اتاق». فردای آن روز به اتفاق همه اقوام و اهالی محل و حاج آقای صادقی پیش نماز مسجد محل، پیكر برادرم علی را از معراج شهدا تا بهشت زهرا تشییع كرده و در گلزار شهدا به خاك سپردیم. بعد از گذشت سالهای سال هنوز هم نامه او را میخوانیم، نامه علی بوی بهشت میدهد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 373]
صفحات پیشنهادی
نامه ای از بهشت
نامه ای از بهشت-نامه ای از بهشتمحمدرضا پورمحمداز وقتی برادرم علی به جبهه جنوب رفته بود، سه ماه میگذشت. او هر بار كه به جبهه میرفت ماهی یك نامه میداد. اما.
نامه ای از بهشت-نامه ای از بهشتمحمدرضا پورمحمداز وقتی برادرم علی به جبهه جنوب رفته بود، سه ماه میگذشت. او هر بار كه به جبهه میرفت ماهی یك نامه میداد. اما.
نامه قاليباف به احمدي نژاد
نامه قاليباف به احمدي نژاد محمد باقر قاليباف شهردار تهران طي نامه اي از رييس جمهور خواست تا تكليف نهايي گورستان غرب در تهران را مشخص كند. مدير عامل سازمان بهشت ...
نامه قاليباف به احمدي نژاد محمد باقر قاليباف شهردار تهران طي نامه اي از رييس جمهور خواست تا تكليف نهايي گورستان غرب در تهران را مشخص كند. مدير عامل سازمان بهشت ...
دالاهو، بهشت زمینی کرمانشاه
دالاهو، بهشت زمینی کرمانشاه این شهرستان به مرکزیت شهر کرند دارای دو بخش به نامهای مرکزی و گهواره است که از پنج دهستان گوران ، قلخانی ، بان زرده ، ریجاب و بیوهنیج ...
دالاهو، بهشت زمینی کرمانشاه این شهرستان به مرکزیت شهر کرند دارای دو بخش به نامهای مرکزی و گهواره است که از پنج دهستان گوران ، قلخانی ، بان زرده ، ریجاب و بیوهنیج ...
فروش پایان نامه صفحه ای 600 تومان!
عجیب این که پایان نامه های مقاطع مختلف تحصیلی اعم از لیسانس و فوق لیسانس و ... چنین بهشت رویا و کم نظیری برای دانشجویانی که علاقه ای به تلاش علمی ندارند در ...
عجیب این که پایان نامه های مقاطع مختلف تحصیلی اعم از لیسانس و فوق لیسانس و ... چنین بهشت رویا و کم نظیری برای دانشجویانی که علاقه ای به تلاش علمی ندارند در ...
رضایت زناشویی با فرهنگ نامه مهمانی
رضایت زناشویی با فرهنگ نامه مهمانی-کتاب - «سیاستنامه امامعلی(ع)، بهشت و دوزخ از نگاه ... به گزارش خبرآنلاین، عمده فعالیت های انتشارات دارالحدیث در حوزه احادیث ائمه ...
رضایت زناشویی با فرهنگ نامه مهمانی-کتاب - «سیاستنامه امامعلی(ع)، بهشت و دوزخ از نگاه ... به گزارش خبرآنلاین، عمده فعالیت های انتشارات دارالحدیث در حوزه احادیث ائمه ...
عکس : بهشت بدون خیابان
عکس : بهشت بدون خیابان-ونیز هلند،دهکده ای در هلند که فقط جاده برای تردد دوچرخه دارد. ... نگاهي به فيلم نامه «پنج دقيقه از بهشت»-نگاهي به فيلم نامه «پنج دقيقه از ...
عکس : بهشت بدون خیابان-ونیز هلند،دهکده ای در هلند که فقط جاده برای تردد دوچرخه دارد. ... نگاهي به فيلم نامه «پنج دقيقه از بهشت»-نگاهي به فيلم نامه «پنج دقيقه از ...
نامهای ماههای ایرانیان به چه معناست؟
نامهای ماههای ایرانیان به چه معناست؟-نامهای ماههای ایرانیان به چه ... صفت عالی است به معنای بهترین,بهشت فارسی به معنی فردوس از همین کلمه است.در مجموع این کلمه به ...
نامهای ماههای ایرانیان به چه معناست؟-نامهای ماههای ایرانیان به چه ... صفت عالی است به معنای بهترین,بهشت فارسی به معنی فردوس از همین کلمه است.در مجموع این کلمه به ...
نامه ای به دوکوهه
نامه ای به دوکوهه-نامه ای به دوکوهه ... عید برای ... وقتی یاد آن بهشت خاکی ایران می افتادم و یادم می آمد که چه توفیقی از من سلب شد، بیشتر دلم آتش می گرفت. یاد اروند و ...
نامه ای به دوکوهه-نامه ای به دوکوهه ... عید برای ... وقتی یاد آن بهشت خاکی ایران می افتادم و یادم می آمد که چه توفیقی از من سلب شد، بیشتر دلم آتش می گرفت. یاد اروند و ...
نامه ای برای محمود
شاید این صدمین نامه ای است که برایت می نویسم. نود و نه تای ... من در این هیاهوی بی عاطفه گی، باز به پرچم های بوی شرف گرفته شما در «بهشت زهرا» پناه می برم.من در این ...
شاید این صدمین نامه ای است که برایت می نویسم. نود و نه تای ... من در این هیاهوی بی عاطفه گی، باز به پرچم های بوی شرف گرفته شما در «بهشت زهرا» پناه می برم.من در این ...
ایران «بهشت گمشده» است + عکس
ایران «بهشت گمشده» است + عکس-فرهنگ > تجسمی - گئورگ گرستر عکاس ... دوازدهم اکتبر سال 1975 نامهای به دیوان عالی تهران بردم که در آن پیشنهاد میشد برای ...
ایران «بهشت گمشده» است + عکس-فرهنگ > تجسمی - گئورگ گرستر عکاس ... دوازدهم اکتبر سال 1975 نامهای به دیوان عالی تهران بردم که در آن پیشنهاد میشد برای ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها