واضح آرشیو وب فارسی:دنياي اقتصاد: او، گله دارد
نصرالله حدادي
چهل و سه چهار سال پيش، نخستين بار نامش را روي جلد كتابي خواندم. به داخل مغازه كتابفروشي سرك كشيدم، سر «آقا شمس» بسيار شلوغ بود. او از كاغذ «دو رو برقي» كه امروز گلاسه اش مي گوييم تا ورقه هاي امتحاني و دوات و مركب و ليقه و دفترچه لغت و مدادتراش و پاك كن گرفته و هر آنچه كه مي توانست با كتاب و كتابت رابطه داشته باشد، به دانش آموزان مي فروخت و در پشت شيشه هاي مغازه اش روي «نخ كله قند» زردرنگ، كتاب هاي متعددي را از ميان باز كرده و آويخته بود.نام كتاب چقدر دلنشين بود. از شلوغي مغازه سوءاستفاده كرده و همان گونه كه كتاب آويزان بود، شروع به تورق و خواندن متن آن كردم. عطار نيشابوري كيست؟ مثنوي معنوي يعني چه؟ كليله و دمنه؛ نامش را در كتاب درسي ام ديده بودم، اما خواندنش سخت بود، اما در اين كتاب، خيلي ساده و صميمي داستان ها كنار هم قرار گرفته بودند. با تشر «آقا شمس» مغازه را ترك كردم. قيمت كتاب خيلي گران بود، دردي كه هنوز گريبانگير كتاب است و صد البته ده ها برابر روزگاران پيشين. 25 ريال كتاب قيمت داشت و به اندازه 25 روز پول توجيبي من بود. چه سخت بود 25 روز در مدرسه چيزي نخوردن و سرانجام كتاب را خريدن. پنهان از چشم پدر كه با روزنامه و مجله خواندن مخالف بود و كتاب غيردرسي را نيز مشمول آن مي دانست و فقط بايد كتاب درسي را خواند و آدم شد،قصه ها را خواندم. چه شيرين طوطي بر سر بازرگان كلاه گذاشته بود. همدلي كبوترها و كمك موش، چه آسان آنها را رها ساخته و دوباره در آسمان ها به پرواز درآمده بودند. وقتي كتاب تمام شد، گويي از خوابي شيرين برخاسته ام. روز بعد، همان كتاب را با همان اسم آشنا و اين بار با رنگ ديگري در پشت شيشه كتابفروشي «آقا شمس» ديدم. جلد كتاب من آبي بود و اين يكي سبز. يعني چه؟، پيش خود گفتم حتماً جلد كتاب آفتاب خورده و تغيير رنگ داده است و با اين اميدواري روانه خانه شدم. روز بعد جلد كتاب زردرنگ بود. شكي عجيب به سراغم آمد. باز هم به داخل كتابفروشي سرك كشيدم و وقتي هر سه رنگ را كنار يكديگر يافتم، سرگيجه گرفتم.به دور از چشم «آقا شمس» شروع به تورق كتاب سبزرنگ كردم. داستان ها فرق مي كرد و كتاب زرد هم همين مصداق را داشت. خوشحال از كشف جديد و غمگين از پنجاه روز گرسنگي كشيدن در مدرسه. 25 ريال را ذخيره كرده نزد آقا شمس رفتم. كتاب سبز را با دست نشان دادم، گفت؛ سه تومن و پنج زاره، وا رفتم و اين بار ده روز ديگر. بالاخره كتاب را خريدم و جلد سوم را نيز با مشقت تهيه كرده و خواندم و عطش سيري ناپذير به سراغم آمده بود و آنگاه كه موضوع انشا را مي نوشتم، بقيه دانش آموزان خيال شان راحت بود كه نيم ساعت از 45 دقيقه وقت كلاس را من مي گيرم و آنها كاري با نوشتن انشا ندارند و «آقا معلم» يك 20 در دفترچه بغلي اش و دفتر كلاس به نامم ثبت مي كند و اينچنين شد كه واله و شيداي خواندن شدم. آن نويسنده با كتاب هايش و معلم ادبيات مان عشق به خواندن و آموختن را در دلم افروختند. اولي هنوز هم خدا را شكر زنده است و خدا كند دومي هم در قيد حيات باشد و اگر نيست، خدا با خوبان محشورش بدارد. و امروز پس از سال ها- كه بيش از چهار دهه است- وقتي از قول آن نويسنده خواندم؛ «... يكي دو كار در دست داشتم، اما فعلاً به اين نتيجه رسيده ام كه اين چيزها برايم چه فايده يي داشته است، وقتي در اين سن و سال به آرامش نرسيده ام، اگر به جاي نويسندگي، سبزي فروش مي شدم، الان آسايش داشتم به خود گفتم عجب روزگاري است. بي ادعاترين، بي غل و غش ترين، خادم ترين و صاحب پاك ترين قلم و نوشتار، آن هم پس از قريب به هفت دهه نوشتن و دوستي با كودكان، نوجوانان و جوانان، وقتي چنين مي گويد واي به حال ديگران،عجيب نيست كه همسايگان كشورمان چوب حراج به مفاخر فرهنگي ما زده اند و تركيه ادعا مي كند؛ آنكه در بلخ به دنيا آمده و حتي يك بيت شعر به زبان تركي ندارد، چون مدفنش در قونيه است، پس جزء مفاخر فرهنگي اين كشور است و مثنوي اش را به ده ها زبان- از جمله فارسي- ترجمه كرده و براي بسياري از جمله پادشاه بلژيك و ملكه انگلستان و رئيس جمهور فلان و بهمان كشور فرستاده است تا بگويد تركيه اين است و چنين است سرنوشت ابوسعيد ابي الخير، ابن سينا، شيخ شهاب سهروردي و حتي فردوسي كه در فرودگاه آلماتي- پايتخت قبلي قزاقستان- مرو را روزگاري جزء سرزمين روس ها دانسته پس فردوسي از آن آنهاست و عجيب نبود كه شهريار ما را به خاطر «حيدربابا» آن ور آبي بدانند. هرچند اينان تعلق به بشريت دارند و محدوده جغرافيايي، فكر و انديشه بلند آنان را محصور نمي سازد، اما اينان ايراني اند و ما غافل از پاسداشت آنان و اگر بزرگداشتي است نه از سر تعلق خاطر به آنان، بلكه نوعي مقابله با اين غارتگران فرهنگي. و مگر گفته نشد؛ برخي از افكار مولانا را برنمي تابيم و طبيعي است آناني برمي تابند كه هيچ ندارند و به دنبال هويت سازي براي خود هستند. از تركيه تا قزاقستان، از جمهوري آذربايجان تا كشورهاي نوظهور آسياي ميانه و در اين ميان ما چه كاره ايم؟،و اساساً چه مي كنيم؟،سرنوشت كتاب و كتابخواني در وضعيت فعلي روشن و مشخص است، چه مردم را يك دقيقه كتابخوان در روز بدانيم، چه تصور كنيم در برخي از نقاط طي روز مردم چهار ساعت كتاب مي خوانند و سرانه مطالعه بين 15 دقيقه تا سه ربع است. رنگ رخسار نشان مي دهد از سر ضمير. تيراژها- ببخشيد پارسي را پاس بدارم، شمارگان- هزار و حداكثر دوهزارند و نياز به بازگويي نيست كه؛ بوي دهان بيان كند، تو به زبان بيان مكن،و اين چنين است كه گله «مهدي آذريزدي» را مي خوانيم. كاش سبزي فروش مي شدم و به آسايش مي رسيدم.ناخودآگاه به ياد اين شعر افتادم؛امروز كه در دست توام مرحمتي كن/ فردا كه شدم خاك چه سود اشك ندامت
باور كنيم مهدي آذريزدي، به فغان آمده است. مثنوي را مي برند، ابوسعيد ابي الخير ايراني نيست، كتاب هاي بوعلي چون به زبان عربي نوشته شده، او تبار عربي دارد، فردوسي در توس و شمس در خوي مضجع ندارند و مدفون نيستند و مردم روزي چهار ساعت كتاب مي خوانند.و عجيب نخواهد بود كه تكذيب شود، چه كسي گفته فلان كتاب دو سال است در انتظار مجوز است و دروغ مي گويد آنكه ادعا دارد؛ اعتماد عمومي نسبت به كتاب از بين رفته است و در هيچ زمان و مكاني، مردم اينقدر براي كتاب و كتابخواني، لحظه شماري نمي كرده اند. باشد، اما مهدي آذريزدي به فغان آمده است. همان گونه كه گاليله در برابر محاكمه كنندگانش، باور خود را انكار كرد و به محض پانهادن به بيرون از محل محاكمه، پا به زمين كوفت و گفت؛ من كه مي دانم تو مي گردي و تو هم مي گردي و گرد هستي، و چه روزگار جواب خوبي به محاكمه كنندگان داد و فرزندان آنان، از روح گاليله عذرخواهي كردند. زمين مي گردد، مردم كتاب مي خوانند، وضع بسيار عادي است، عده يي غرض و مرض دارند، اما مهدي آذريزدي گله دارد. اين معادله چند مجهولي را مگر با اين پاسخ حل كنيم؛ آذريزدي نيز غرض و مرض دارد، اگر نداشت كه از يزد نمي آمد تهران و نويسنده نمي شد، تا امروز اين همه ادعا كند،
دوشنبه 2 دي 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دنياي اقتصاد]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 63]