تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1833414141
گیلگمش
واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: گیلگمش
در زمانهای بسیار قدیم، در سرزمین اوروک سلطانی بود نیرومند به نام گیلگمش که اکنون دیرزمانی از روزگار او میگذرد. دو سوم بدنش خدایی و یک سومش انسانی و میرا بود و در سراسر زندگی این خصلت دوگانه را با خود داشت. همچون خدایان، نیرومند و شکوهمند بود و کوشید تا جاودانه بماند، ولی آن بخش از بدنش که انسانی بود نمی گذاشت و سرانجام هم مرد. گیلگمش از آغاز زندگی سلطان اوروک بود و فرمانروایی خودکامه و مخوف به شمار میرفت. همه جوانها را برده خود میکرد و دختران و زنان را میربود تا در قصرش خدمت کنند. همه بندگانش هم از او ناراضی بودند. سرانجام، همه از دست او به جان آمدند و به خدایان پناه بردند. آنو، خداوندگار آسمان، شکوه آنان را شنید و از بدبختی آنها دلش به رحم آمد. او هم به نوبه خود دست به دامن آرورو الاهه بزرگ شد که در گذشته، خودش آدمها را از گل به وجود آورده و در آنها روح دمیده بود. آرورو هم اطاعت کرد و مثل کوزه گران، آب و گل رس را در کف دستش مخلوط کرد و از زیر دستش موجودی عظیم الجثه بیرون آمد که قد و بالای گیلگمش را داشت و دقیقا شبیه خداوند آنو بود و اسمش را انکیدو گذاشت. در وجود او جنگ سرشته بود و ظاهرش سراپای بر خشونت درون گواهی میداد. موهایی بلند داشت که به پشت سرش میریخت، تمام بدنش را مو پوشانده بود، به طوری که از پوست حیوانی که بر تن کرده بود تمیز داده نمی شد. وقتی آرورو انکیدو را ساخت، در زمین رهایش کرد و او هم مثل حیوانات زندگی میکرد. مثل گراز در باتلاقها میرفت و چون غزال از علفهای بلند میگذشت. شب هنگام برای نوشیدن آب به سرچشمهها میرفت، انکیدو چنین میزیست، از گرمی خورشید و لطافت بادی که بر او میورزید، از علفی که غذایش بود، لذت میبرد، و کسی هم از او خبری نداشت. اما سرانجام شبی، یک شکارچی که در کنار چشمه در کمین آهو نشسته بود، این موجود عظیم الجثه را که شبیه آدم ولی حرکاتش شبیه به حیوانات بود دید، معطل نشد و پا به فرار گذاشت. نفس زنان به خانه برگشت، پدر شکارچی متوجه شد که قضیه بسیار جدی است و پسرش به تنهایی از پس این دشمن برنمی آید. به پسرش توصیه کرد به شهر اوروک برود و از گیلگمش کمک بخواهد. شکارچی هم راه افتاد تا از سلطان کمک بگیرد. آنو هم وقتی از آرورو خواست که انکیدو را خلق کند، همین را میخواست. برای مقابله با سلطان مستبد به هماوردی نیاز بود که در زور و قدرت همتای او باشد، و آرورو فکر کرده بود که اگر این دو با هم روبه رو شوند، آبشان در یک جوی نمی رود و به جنگ میپردازند. آن وقت است که مردم اوروک نفسی راحت خواهند کشید. گیلگمش وقتی شنید غولی در سرزمینی که از آن اوست آزدانه میچرخد، حیله ای اندیشید و به شکارچی گفت: - برگرد به سرچشمه ای که غول برای آب خوردن میآید. اما تنها مرو، دختری را با خودت ببر، یکی از زیباترین خدمتکاران را، اما مگذار با غول سخن بگوید. خودت هم از آن دو کناره بگیر و تنهایشان بگذار و ببین چه میشود. شکارچی اطاعت کرد و به همراه یکی از خدمتکاران گیلگمش به روستای خود برگشت. شب بعد، هر دو به سرچشمه رفتند. انکیدو تا آن وقت چنین موجودی ندیده بود و از نوع بشر تنها همان شکارچی را دیده بود که تازه متوجه چیز خاصی هم نشده بود. اما این بار با دنیایی آشنا شده بود که هیچ شناختی از آن نداشت. انکیدو را هوس همراهی دختر فرا گرفت. آن وقت هر سه تن، شکارچی و دختر، و انکیدو، راه اوروک را پیش گرفتند. در اوروک، گیلگمش خوابی دیده بود. خواب دیده بود که در کمال قدرت بین جنگاورانش ایستاده است. ناگهان چیز مرموزی از آسمان فرو افتاد، قطعه سنگی بسیار عظیم و سنگین، و چون گیلگمش خواست آن را بلند کند، هر چه زور به کار برد نتوانست. آن وقت تمام مردم شهر از بازرگانان و پیشه ور و صنعتگر، حتی سربازان و دولتمندان گرد سنگ جمع آمدند و در برابر آن سر تعظیم فرود آوردند. پس گیلگمش به سوی آن سنگ لعنتی رفت، ولی این بار با شگفتی تمام دریافت که سنگ سبک شده است. آنچنان سبک که او به راحتی توانست آن را از جا بلند کند و جلوی پای مادرش، ملکه محترم نین سون، بگذارد. در همان شب، خواب دیگری هم دید. این بار خواب دید که از آسمان تبری سنگی فرو افتاد؛ تبری بس زیبا، صیقلی، و دو لبه. سلاحی در خور خدایان، شبیه آنچه روستاییان " سنگ صاعقه " مینامند و خداوند آنو به هنگام رعد و برق آن را بر سر مردم نازل میکند. همچون نخستین بار، همه مردم اوروک برای پرستش گرد تبر جمع آمده بودند. گیلگمش باز هم آن را برداشته و به مادرش تقدیم کرده بود. مادرش هم تبر را برداشت و به پسرش گفت این تبر در آینده همسر او خواهد شد. صبح، گیلگمش با خستگی از خواب برخاست. پس از تلاشهای سختی که به هنگام خواب کرده بود، هنوز ناراحت و نگران بود. همه میدانند که رؤیا و خواب پیام خدایان است و شوخی بردار نیست. سرانجام نزد مادرش رفت تا با او مشورت کند. وقتی داستان را باز گفت، پیرزن با آن درایتی که در خوابگزاری داشت، تعبیر خواب را دریافت و گفت: - پسرم، خدایان برای تو رقیبی تراشیده اند، جنگجویی شجاع و نیرومند همتای تو. او را از آسمان به زمین فرستاده اند و اینک در راه شهر اوروک است. مر دم شهر با ستایش در او مینگرند، اما او دشمن تو نخواهد شد، بلکه دوست و همراهی جدایی ناپذیر خواهد شد که در همه حال به تو یاری خواهد کرد. همان شد که مادر گیلگمش پیش بینی کرده بود. انکیدو به شهر آمد و نزدیکترین دوست گیلگمش شد. بخشی دیگر از قصه: ... انکیدو روز به روز رنجورتر میشد. روز نهم، انکیدو بینایی و حواسش را یکسره از دست داد و مرد. گیلگمش سخت پریشان شد. گیلگمش، گریان و نالان، گریبان چاک کرد؛ کمربندش را باز کرد، گیسوانش را بر چهره فرو ریخت. تمام شب بر سر جنازه که رخساره اش رنگ پارچه کتانی به خود گرفته بود نشست. صبح هنگام، چون به چهره انکیدو نگریست، خطوط چهره اش را که مرگ دگرگون ساخته بود نشناخت. قلبش را ناامیدی فرا گرفت و این بار بر حال خود گریست که: - من چهره مرگ را دیدم و وحشت زده شدم. آیا من هم خواهم مرد؟ روزی فرا میرسد که من نیز به خوابی فرو میروم که بیداری ندارد. بعد کم کم فکری به سرش افتاد. شنیده بود که در انتهای زمین، در جزیره ای دور دست، پیرمردی زندگی میکند که تنها کسی است که از چنگ مرگ گریخته است. پس بر آن شد که به دنبال پیرمرد که نامش اومناپیشتی بود برود و از او راز عمر جاودان را بپرسد. بی آنکه لحظه ای درنگ کند یا با کسی سخن بگوید، به راه افتاد. بسیار راه پیمود و بسی دور رفت. تا اینکه به زن دانایی رسید و با اصرار تمام راه خانهء او مناپیشتی را پرسید تا سرانجام زن هر آنچه را که میخواست به او گفت: - اومناپیشتی پیر در جزیره ای زندگی میکند دور از دسترس . دوروبرش همه دریاست و تو هم نمی توانی از آن بگذری. ولی من راهی به تو نشان میدهم که بتوانی . قایقران اومناپیشتی همین طرفهاست، اگر بخواهد میتواند ترا به جزیره ببرد. گیلگمش بلافاصله به جستجوی قایقران( که نامش اورشانابی بود) برخاست. او را در جنگل ، مشغول برگ چیدن برای او مناپیشی ، یافت و خواستش را با او در میان گذاشت. قایقران پذیرفت ، ولی به یک شرط: - قبل از حرکت یکصدوبیست پا روی چوبی بساز. زیرا اقیانوسی که باید از آن بگذریم سخت کشنده است و نباید قطره ای از آب آن به تو برسد. به محض اینکه پارویی تر شد ، آن را دور بینداز و پارویی دیگر بردار. گیلگمش همان کرد که قایقران گفته بود. یکصدوبیست پارو ساخت و هر دو بر قایق نشستند. مدت یک ماه و پانزده روز پارو زدند تا به آبهای مرگ رسیدند. اورشانابی به گیلگمش گفت: - جلو بیا و پارویی بردار ، مبادا قطره ای از این آب به دستت بخورد ، بعد پارویی دیگر و پاروهای دیگر تا از این جایگاه خطرناک بگذریم. گیلگمش نیز چنان کرد ، ولی وقتی پاروهایش تمام شد هنوز به آن سوی آبهای مرگ زا نرسیده بودند و نمی دانستند چه کنند. سر انجام ، لباسش را از تن در آورد و بر دکل آویخت. درست شبیه یک بادبان. بدین گونه به جزیره ای که اومناپیشتی در آن میزیست رسیدند. او چشم به راه قایقرانش در ساحل نشسته بود و به افق مینگریست. چون قایقران را دید فریاد بر آورد: - این بادبان چیست؟ مثل اینکه وضع قایق من چندان خوب نیست و دو نفر هم در آنند ... اما نه ، آن دیگری انسان نیست و خون جاودانان در رگهایش جاری است... و از روی کنجکاوی با قدمهای آرام به طرف اسکله رفت. گیلگمش وقتی اومناپیشتی پیر را دید ، دانست که به مقصد سفرش رسیده است. به او سلام کرد و به آرامی قصدش را از این سفر با او در میان گذاشت. حکیم پیر به او گفت: - جوان آنچه به دنبالش آمده ای در اینجا نخواهی یافت. مرگ شرطی است که خدایان برای زندگی قرار داده اند. درست همان گونه که شما آدمیان میان خود قرار دادی میبندید و تاریخی برای اجرای آن میگذارید و قیمتی تعیین میکنید. پرندگان نیز متولد میشوند ، زندگی میکنند ، و میمیرند ؛ میان مردمان کینه بر میخیزد و فرو مینشیند ؛ برگ از جوانه میروید و در پاییز خشک میشود . این زندگی که به تو داده شده است و میخواهی نگهدارش باشی ، از آن تونیست. تو هم باید آن را به دیگران بدهی تا آنان نیز به نوبهء خود از پرتو خورشید و لذت هوای جنگل بهره مند شوند. گیلگمش جواب داد: اینها که میگویی درست . اما تو خود نیز از مرگ میگریزی! فرقی هم با من نداری ! من که هر چه در تو نگاه میکنم میبینم همانهایی را داری که من دارم. توهم قلبی برای تپیدن ، چشمی برای دیدن ، دستی و بازویی برای گرفتن و جنگیدن داری. رازی را که کشف کرده ای به من بگو ، رازی که جسمت را ابدی ساخته است ! - ای گیلگمیش ، پس گوش کن که من چگونه به جاودانگی دست یافتم. پیش از اینها - وقتی هنوز جوان بودم - خدایان تصمیم گرفتند که زمین و انسان را در طوفانی غرق کنند. آسمان را باراندند و خورشید را پنهان کردند. همهء مردم مردند. الاهمه ائا مرا از خطر آگاه ساخته بود. وقتی باد بر سر روی من وزید ، با شنیدن صدای باد پی بردم که خطری عظیم در پیش است وائا به من گفته بود که چطور از این خطر بگریزم. به دستو او ، قایق بزرگی ساخته و همهء شکافهای آن را با صمغ گرفته بودم. با زنم در آن نشستیم و همه حیوانات اهلی را هم با خودمان بردیم. شش روز و هفت شب طوفانی آب بالا آمد. طوفانی وحشتناک همه چیز را در هم شکست ، ولی وقتی خورشید دو باره درخشیدن گرفت ، قایق ما همچنان بر آب میرفت. بعد آب پایین نشست و ما بر قلهء کوهی بر خشکی نشستیم. ما میخواستیم از کوه پایین بیاییم و جای ثابتی بر گزینیم که خدای باد سر رسید و همهء ما را به این جزیره انداخت که در انتهای جهان قرار دارد و ما هنوز هم در آن زندگی میکنیم . آن وقت بود که خدایان خواستند که من وزنم و قایقرانم به نشانهء جهانی که پیش از طوفان و غرق همهء آدمیان وجود داشت، باقی بمانیم. حال ، ای گیلگمش ، دانستی که چرا ما تنها موجوداتی هستیم که عمر جاودان یافته ایم. گیلگمش پی برد که پیرمرد رازی ندارد و نمی تواند چیزی را بر او آشکار کند ، چرا که خدایان ابدیت را به او هدیه کرده بودند. با این همه امیدش را از دست نداد. پیرمرد تصمیم را در چهرهء او خواند و برای اقناعش دست به آزمایش زد. - شاید خدایان همین لطف را در حق تو هم بکنند ، مگر نه اینکه کارهایی مافوق انسان انجام داده ای ؟ مگر نه اینکه تو اولین کسی هستی که به این جزیره آمده ای که از دسترس همه به دور است ؟ خوب ، بار دیگر ثابت کن که شایسته ابدیتی : شش روز و شش شب در اینجا بمان و به درگاه خدایان استغاثه کن که بر تو لطف کنند واز مرگت برهانند. امانباید چشمانت به خواب رود. خواب هم خود نوعی مرگ است. اگر نتوانی بر خواب فایق آیی ، چگونه میتوانی بر مرگ پیروز شوی ؟ وقتی که شب در آمد ، گیلگمش گرم نیایش شد. ساعتی در برابر دعوت شب و سوسهء خواب مقاومت کرد. اما ا زبس تلاش کرده بود ، درمیان جنگلها و صحراها و راه رفته ، ودر آبهای مرگ پارو زده بود ، چشمانش بر هم افتاد و به خواب رفت . شب هنگام ، پیرمرد به سراغ گیلگمش آمد ، و چون او راخفته یافت لبخندی زد و زنش را صدا زد و گفت: - گیلگمش قهرمان را ببین که چگونه مقهور خستگی شده و به خواب رفته است. انسانها چنینند . چون از خواب برخیزد، اقرار نمی کند که خوابیده است . میخواهم به من یاری کنی تا نشانه ای بر جای بماند از اینکه در ساحل ، آنجا که رخصت داده بودمش ، به خواب رفته است. برو و هر روز نانی مهیا کن و کنارش بگذار و نان روزبه روز بیات تر خواهد شد و سرانجام کپک خواهد زد واو خودش از روی تعداد نانها ، مدت زمان خوابش را تخمین میزند. چنین شد و گیلگمش هفت شبانه روز خوابید. سر انجام، پیرمرد او را تکان داد و به او گفت: -گیلگمش ، بلند شو ، خیلی وقت است که خوابیده ای. گیلگمش گفت : من خوابیده بودم ، اشتباه میکنی اومناپیشتی ! من فقط چشمهایم را برای لحظه ای فرو بستم و تو میگویی که خوابیده بودم ؟ ولی اومناپیشتی هفت نانی را که کنار او گذاشته بود ، نشان داد . نان اولی از کپک سفیدی میزد و وضع بقیه نانها هم از آن چندان بهتر نبود. تنها نان آخری ، همان نانی که صبح گذاشته بود ، تازه و قابل خوردن بود. آن وقت گیلگمش فهمید که چه مدت در خواب بوده است و معنای درسی را که پیرمرد میخواست به او بدهد دریافت. اکنون دیگر باید به اوروک بر میگشت و بقیه عمر را چنانکه می- توانست به خوشی میگذراند. قبل از عزیمت ، پیرمرد حکیم او را در چشمه آبی شست که قدرت و زیبایی اش را به اوبرگرداند. پس جامه ای فاخر بر تن او کرد که نه ژنده و نه آلوده میشد ، و گیاهی به او هدیه داد که جوانی را به او باز پس میداد. ولی وقتی گیلگمش داشت از چشمه ای آب مینوشید ، ماری آن گیاه را از او دزدید. از همان زمان است که مارها با پوست انداختن ، جوانی از سر میگیرند. گیلگمش با دست خالی به اوروک برگشت و با درایت بیشتر به حکومت پرداخت. از گذشته دلرحمتر شد ، رحیمتر از آن زمان که سر خشم بر انکیدو ، که بعد دوستش شد ، حمله برد. فرزندان بسیاری از او به وجود آمدند که در هنگام دلتنگی و ملال تسلی بخش او بودند و گاهی هم برایش دردسر ایجاد میکردند. هر وقت ترس از مرگ به او دست میداد، طعم خواب آرامش بخشی را که در جزیره اومناپیشتی چشیده بود ، به یاد میآورد ؛ و آنگاه که سر انجام به سرزمین سایهها قدم نهاد ، نیازمند آسایش بود و خدایان را تقدیس میکرد. بازگشت به صفحه اصلی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 952]
صفحات پیشنهادی
افسانه "گیلگمش"
افسانه "گیلگمش"-sise17-06-2007, 10:01 PMگیلگمش : نخستین بار داستان گیلگمش پس از کشف الواح گلی به خط میخی سومری - کلدانی در بین النهرین توسط یک ...
افسانه "گیلگمش"-sise17-06-2007, 10:01 PMگیلگمش : نخستین بار داستان گیلگمش پس از کشف الواح گلی به خط میخی سومری - کلدانی در بین النهرین توسط یک ...
گیلگمش
گیلگمش-گیلگمش در زمانهای بسیار قدیم، در سرزمین اوروک سلطانی بود نیرومند به نام گیلگمش که اکنون دیرزمانی از روزگار او میگذرد. دو سوم بدنش خدایی و یک سومش ...
گیلگمش-گیلگمش در زمانهای بسیار قدیم، در سرزمین اوروک سلطانی بود نیرومند به نام گیلگمش که اکنون دیرزمانی از روزگار او میگذرد. دو سوم بدنش خدایی و یک سومش ...
کتاب گیلگمش
کتاب گیلگمش-View Full Version : کتاب گیلگمش jedivssith12-07-2008, 03:37 PMدرود متن فارسی کتاب گیلگمش را می خواهم با سپاس فراوان بدرود ...
کتاب گیلگمش-View Full Version : کتاب گیلگمش jedivssith12-07-2008, 03:37 PMدرود متن فارسی کتاب گیلگمش را می خواهم با سپاس فراوان بدرود ...
نقش برجسته حماسه « گیلگمش » در ترکیه نصب شد
نقش برجسته حماسه « گیلگمش » در ترکیه نصب شد-نقش برجسته حماسه « گیلگمش » در ترکیه نصب شد تهران – خبرگزاری ایسکانیوز : نقش برجسته سرامیک ...
نقش برجسته حماسه « گیلگمش » در ترکیه نصب شد-نقش برجسته حماسه « گیلگمش » در ترکیه نصب شد تهران – خبرگزاری ایسکانیوز : نقش برجسته سرامیک ...
نگاهی دیگر به اسطوره ی گیلگمش
نگاهی دیگر به اسطوره ی گیلگمش-نگاهی دیگر به اسطوره ی گیلگمشدر آن دوردستهاکه زمان خود را گم کرده است،کسی است که به ما میگوید:کوه با نخستین سنگ آغاز ...
نگاهی دیگر به اسطوره ی گیلگمش-نگاهی دیگر به اسطوره ی گیلگمشدر آن دوردستهاکه زمان خود را گم کرده است،کسی است که به ما میگوید:کوه با نخستین سنگ آغاز ...
روایت تصویری گیلگمش
روایت تصویری گیلگمش-حماسه « گیل گمش » به شكل رمان در می آیدحماسه « گیل گمش » كه از قدیمی ترین اسطوره های بشری است، به شكل رمان در می آید.این اتفاق با چاپ ...
روایت تصویری گیلگمش-حماسه « گیل گمش » به شكل رمان در می آیدحماسه « گیل گمش » كه از قدیمی ترین اسطوره های بشری است، به شكل رمان در می آید.این اتفاق با چاپ ...
افسانه ی گیلگمش | جرج اسمیت و گئورگ بورکهات | دانلود کتاب
افسانه ی گیلگمش | جرج اسمیت و گئورگ بورکهات نویسنده : جرج اسمیت و گئورگ بورکهات افسانه ی گیلگمش | جرج اسمیت و گئورگ بورکهات حجم کتاب : ۵٫۲ مگابایت ...
افسانه ی گیلگمش | جرج اسمیت و گئورگ بورکهات نویسنده : جرج اسمیت و گئورگ بورکهات افسانه ی گیلگمش | جرج اسمیت و گئورگ بورکهات حجم کتاب : ۵٫۲ مگابایت ...
گيلگمش يا حضرت نوح ؟
pareparvaz5110th November 2008, 01:37 PMنقد گيلگمش-1 (Gilgamesh) گيلگمش افسانه و تاريخ تعداد بسیاری از آثار ادبی سومری و بابلی هزاره دومو سوم در عصر ...
pareparvaz5110th November 2008, 01:37 PMنقد گيلگمش-1 (Gilgamesh) گيلگمش افسانه و تاريخ تعداد بسیاری از آثار ادبی سومری و بابلی هزاره دومو سوم در عصر ...
دانلود كتاب رمان افسانه گیلگمش
دانلود كتاب رمان افسانه گیلگمش-کهن ترین حماسه بشری ترجمه دکتر داوود منشی زاده نویسنده: جرج اسمیت نوع فايل: pdf زبان: فارسي دريافت فايل : دانلود.
دانلود كتاب رمان افسانه گیلگمش-کهن ترین حماسه بشری ترجمه دکتر داوود منشی زاده نویسنده: جرج اسمیت نوع فايل: pdf زبان: فارسي دريافت فايل : دانلود.
شاهنامه معرف عصر عقلانیت تمدن ایران
اندیشه - سخنرانی محمود عبادیان در شهر کتاب مرکزی درباره شاهنامه فردوسی و بررسی آن با گیلگمش و ایلیاد آناهید خزیر: بیش از یک سال است که فردوسیپژوهان و ...
اندیشه - سخنرانی محمود عبادیان در شهر کتاب مرکزی درباره شاهنامه فردوسی و بررسی آن با گیلگمش و ایلیاد آناهید خزیر: بیش از یک سال است که فردوسیپژوهان و ...
-
گوناگون
پربازدیدترینها