واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: دوکوهه و یارانش
رضا از شیشهی اتوبوس به بیرون خیره مانده بود. چشمانش میدید اما فکرش جای دیگر بود. به روزهایی میاندیشید که در کنار احمد گذرانده بود. یاد شبهای سرد کردستان در عملیاتهای دزلی، محمد رسولالله(ص) و پاکسازی روستاها افتاد. یاد شبی در عملیات محمد رسولالله(ص) افتاد که بچهها از سوز سرما نمیتوانستند حرکت کنند و پیکر شهدا مانند چوب خشک شده بود و قندیلهای کوچک بلوری از موهای سر و صورتشان آویزان بود. در همان عملیات بود که با نیروهای همت دست به دست دادند و سنگ بنای تیپ محمد رسولالله(ص) را گذاشتند.رضا به خود آمد. وارد شهر اندیمشک شدند. هنوز پرچمها و پارچهنوشتههای سالگرد پیروزی انقلاب روی درختها و دیوارها دیده میشد. چند روز از دههی فجر میگذشت. رضا هنوز نمیدانست مقصدشان کجاست.از اندیمشک گذشتند و پنج کیلومتر بعد به یک پادگان رسیدند. حالا آفتاب در سینهی صاف و شفاف آسمان جا خوش کرده بود. زمین سبز بود و بوی بهار میآمد و از سرمای کردستان به گرمای مطبوع خوزستان رسیده بودند.پادگان سوت و کور بود. اتوبوسها متوقف و نیروها پیاده شدند. رضا جلو رفت و پادگان را از نظر گذراند. هیچ جنبندهای در پادگان دیده نمیشد. ساختمانهای نیمهتمام و زمین خاکی آنجا انتظارشان را میکشید. رضا سربرگرداند و به احمد نگاه کرد که جلوی نیروها، رو به آنها ایستاده بود. احمد گفت: «برادر!! اینجا دوکوههاس. پادگان دوکوهه. شما اولین بسیجیایی هستید که قدم به این جا میدارید. باید برای یه زندگی بسیجی آمادهاش کنیم. بسمالله.»بچهها صلوات فرستادند و وارد دوکوهه شدند.رضا در محوطهی پادگان قدم زد. سکوت عجیبی حاکم بود؛ سکوتی که برای رضا شیرین بود. از دیوار ساختمانها لولههای خرطومی شکل آویزان بود. رضا در همان دقایق اول متوجه شد که آنجا هنوز برق ندارد.بعد از ظهر همان روز احمد نیروها را تقسیم کرد و هرکس به سراغ کاری رفت.عباس کریمی و ناهیدی و چند نفر دیگر مشغول آسفالت کردن زمین حاکی دور میدان صبحگاه شدند. همت و دستواره و دهها بسیجی دیگر، سراغ نقاشی و گچکاری اتاقها رفتند و احمد و رضا و محسن نورانی سرگرم سیمکشی ساختمانها و تعمیر کنتور برق پادگان شدند. هیچکس بیکار نماند.... احمد و رضا با چند بسیجی دیگر در حال سیمکشی یک ساختمان بودند که «اصغرکاظمی» با قابلمهی غذا آمد. اصغر جوانی سبزهرو و خندان بود و موهایی سیاه و کمپشت داشت. هیچکس او را عبوس و اخمو ندیده بود. بودنش در هر مجلس و مکانی باعث شادی و خنده میشد. با آمدن اصغر، احمد ودیگران دست از کار کشیدند.احمد گفت: «اصغرآقا، امروز غذا چی آوردی؟»اصغر قابلمه را زمین گذاشت. از درون آن یک کوکو سیبزمینی درآورد و گفت: «کباب سیبزمینی!»بچهها خندیدند و جلو آمدند تا سهمیهشان را که لای نان بود بگیرند. اصغر با دست و دل بازی گفت: «برادرا، باز هم غذا هست. هر کس گشته بمونه، به شکم خودش مدیون مونده. کباب سیبزمینی بخورید و کیفور بشید و باز هم بگید اصغر بد آشپزیه.»شب بود و دوکوهه در تاریکی مطلق فرو رفته بود.رضا گفت: «بزنم؟»احمد گفت: «بسمالله.»رضا دسته کنتور اصلی را کشید پایین و دوکوهه غرق نور شد. غریو صلوات از گوشه و کنار پادگان بلند شد. چند دستگاه ایفا و یک دستگاه تویوتا استیشن وارد دوکوهه شد. احمد و رضا جلو رفتند. همت و نورانی از تویوتا پایین آمدند. نورانی شادمانه به لامپهای روشن نگاه کرد و رو به همت گفت: «ببین حاج احمد چه کرده!»همت گفت: گل کاشتی حاجی.»احمد گفت: «شیری یا روباه؟»- شیرحاجی. کلی پتو و لباس و مهمات و مواد غذایی از پادگان گلف اهواز آوردهام.- دستت درد نکته. خسته نباشید!گوشهی آسمان روشن شد و بعد صدای رعد آمد. باران خردخرد باریدن گرفت. دوکوهه غرق در نور و باران شد.داود امیریانمنبع: کتاب گرای آشنا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 395]