تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 30 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):سنگهاى زیربناى اسلام سه چیز است: نماز، زکات و ولایت که هیچ یک از آنها بدون دیگرى درس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

کلینیک زخم تهران

کاشت ابرو طبیعی

پارتیشن شیشه ای اداری

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی

تعمیر سرووموتور

تحصیل پزشکی در چین

مجله سلامت و پزشکی

تریلی چادری

خرید یوسی

ساندویچ پانل

ویزای ایتالیا

مهاجرت به استرالیا

میز کنفرانس

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

تعمیرگاه هیوندای

اوزمپیک چیست

قیمت ورق سیاه

چاپ جزوه ارزان قیمت

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1854985072




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مناجات در زندان


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: مناجات در زندان

یاد شیرین آن نماز جماعت‌هازندگی روزانه و عادی ما، در زندان با نماز صبح آغاز می‌شد. معمولاً شهید عراقی، بچه‌ها را برای نماز صبح بیدار می‌کرد؛ با بعضی‌ها هم که خواب‌شان سنگین بود، شوخی می‌کرد و نمی‌گذاشت در رختخواب بمانند و دوباره خواب‌شان ببرد. مثلاً بیدارشان می‌کرد و می‌پرسید: «دوزاری [سکه‌ی دو ریالی] داری؟» طرف می‌پرسید: «دوزاری می‌خواهی چه کار؟» و بدین ترتیب خوابش می‌پرید.مرحوم شهید مهدی عراقی، خود سحرخیز و اهل شب‌زنده‌داری بود و پیش از همه بیدار می‌شد. بعضی وقت‌ها، کمونیست‌ها به نماز خواندن ما اعتراض می‌کردند و می‌گفتند باید آهسته نماز بخوانید؛ ما هم می‌گفتیم نمی‌شود، نماز صبح را ما باید بلند بخوانیم. البته رعایت می‌کردیم که صدای‌مان را زیاد بلند نکنیم تا مزاحم خواب صبح آن‌ها نشویم.بعد از نماز صبح، دسته‌جمعی ورزش می‌کردیم؛ یک نفر جلو می‌افتاد و بقیه به دنبالش دور حیاط می‌دویدیم... هنگام مغرب، نماز جماعت می‌خواندیم، تا آقای حجتی بودند، نماز به امامت ایشان برگزار می‌شد. نماز جماعت را گاهی در حیاط برگزار می‌کردیم. کمونیست‌ها هم می‌ایستادند و نماز جماعت ما را تماشا می‌کردند. به این نماز جماعت خیلی پای‌بند بودیم. بعدها دوره‌هایی پیش آمد که امامت جماعت روحانی نداشتیم و یکی از خودمان را جلو می‌انداختیم و نماز جماعت می‌خواندیم. اما تا آقای حجتی، آیت‌الله انواری، یا مرحوم آیت‌الله ربانی شیرازی را داشتیم، نماز جماعت به امامت آنان برگزار می‌شد.بعد از نماز جماعت تقریباً یک ساعت بعد از غروب شام می‌خوردیم؛ شام هم مثل ناهار، دسته‌جمعی صرف می‌شد.منبع: خاطرات سیدمحمد بجنوردی/ آرشیو واحد تاریخ شفاهی/ دفتر ادبیات انقلاب اسلامی

فقط نماز به فریادم رسیدبا همه‌ی توانم به در کوفتم و فریاد کشیدم؛ آن‌چنان که کنگره‌ی آسمان به لرزه درآید، بر هر چه که به دستم می‌رسید، دندان می‌کشیدم. آن‌قدر جیغ زدم که بعید می‌دانم در آن بازداشتگاه جهنمی کسی صدایم را نشنیده باشد و هم‌چنان در خواب باشد. وقتی دیدم سطل‌های آبی که بر رویش می‌پاشند، او را به هوش نمی‌آورند و بیدارش نمی کنند، دیگر دیوانه شدم. سر و تن و مشت و لگد بر همه‌چیز و همه‌جا می‌کوفتم. فکر می‌کنم زبانم بریده بود که خون از دهانم می‌آمد... دیگر نای فریاد و تحرک نداشتم. بهت‌زده، از آن سوراخ در به جسم بی‌جان دخترم می‌نگریستم... ولی هنوز از قلبم، شرحه شرحه خون می‌جوشید... ساعت هفت صبح آمدند، پیکر بی‌جانش را داخل پتویی گذاشتند و بردند. تصور این که رضوانه‌ جان از کالبد تهی کرده و مرده باشد، منفجرم می‌کرد؛ چنان که اگر کوه در برابرم بود متلاشی می‌شد. به هر چیز چنگ می‌زدم و سهمگین به در می‌کوفتم و فریاد می‌زدم: مرا هم ببرید! می‌خواهم پیش بچه‌ام بروم... او را چه کردید؟ قاتل‌ها... جنایتکارها...!در همین هنگام، صوت زیبای تلاوت قرآن میخ‌کوبم کرد:«و استعینوا بالصبر واللصلوه و انها لکبیره الا علی الخاشعین.»آب سردی بر این تنور ‌گر گرفته ریخته شد. صوت قران چنان زیبا خوانده می‌شد که گویی خدا خود سخن می‌گفت، خطابم قرار می‌داد و به صبر و نماز فرا می‌خواند. بر زمین نشستم و تازه به خود آمدم و دریافتم که از دیشب تاکنون چه اتفاقی روی داده است. صدا صدای آیت‌الله ربانی شیرازی بود، که خیلی سوزناک دلداری‌ام می‌‌داد. او نیز از همان دیشب، چون من تا صبح نخوابیده بود و تا سپیده‌ی صبح، نماز و قرآن می‌خواند، ولی صدایش در میان آن همه فریاد و جیغ گم می‌شد، و من تا این لحظه نمی‌شنیدم. مرحوم ربانی شیرازی، سلولش فاصله‌ای با سلول من نداشت و آن چه را که من دیده بودم، او نیز دیده بود. هر چه را که رضوانه و من از آخرت و دنیا فریاد می‌زدیم، یقین داشتم که تنها او بود که می‌شنید و اطمینان دارم که قلب او نیز از این جنایت خون بود. وجود این عالم ربانی، در آن برهوت و کویرلم یزرع، آب حیاتی بود بر ریشه‌های خشکیده‌ام. و من جانی دوباره گرفتم، زنده شدم، برخاستم، دست به سوی آسمان گرفتم، همه‌چیز و همه‌کس را به دست توانای خداوند متعال سپردم و زندگی دخترم را از او خواستم. به واقع همه‌چیز جز آن آیات الهی نمی‌توانست مرا به خود آورد و تسکینم دهد.منبع: خاطرات خانم مرضیه حدیچی دباغ / واحد تاریخ شفاهی / دفتر ادبیات انقلاب اسلامی

بگذار مسخره کنند!زندان شماره‌ی 3، وضع خیلی بدی داشت؛ ابتدا کمونیست‌ها و توده‌ای‌ها در آن‌جا حاکم بودند. یکی از دوستان من که یکی، دو سه ماهی در آن‌جا زندانی بود. می‌گفت در این زندان هر کس نماز بخواند، مسخر‌ه‌اش می‌کنند. اولین کاری که باید بکنیم، این است که این‌جا نماز جماعت راه بیندازیم. مقاوم هم باشیم، اگر مسخره‌مان کردند، توهین کردند، تمسخر ایجاد کردند، از میدان بدر نرویم.آن روز، ظهر گذشته بود که ما وارد زندان شدیم. وقتی ما وارد شدیم، عصرش یادم هست که به آقای حبیب‌الهیان که صدایشان هم خوب بود گفتم: « حبیب، برو اذان بگو! اذان مغرب را بگو!» در حیاط ایستاد و اذان را گفت. ما هم یکی‌مان امام شدیم و ایستادیم جلو و نماز جماعت خواندیم. تعدادی از بچه مسلمان‌ها که در ابتدا با حرکت ما موافق نبودند، بعد که ما محکم ایستادیم، به ما پیوستند.منبع: خاطرات توکلی بینا، نوار5 / واحد تاریخ شفاهی / دفتر ادبیات انقلاب اسلامیلینک مطالب مرتبط:همسری از بزرگ مردی می گوید (2)خاطرات عزت شاهی (مطهری)تاریخ شفاهی گروه‌های مبارز هفت گانهمعرفی موزه تاریخ اطلاعات کشور





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 350]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن