تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 7 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):آن‏كه خدا را شناخت ، از او ترسيد و آن كس كه از خدا ترسيد ، ترس از خدا او را به عم...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812934624




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان کدبانوی من


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: کدبانوی من - قسمت اول






تو شرکت پوستم کنده شده بود..یکی از مشتریها دبه کرده بود و زده بود زیر قراردادش داشت کل شرکت ما رو به خاک سیاه می شوند..کلی روش حساب کرده بودیمو با سرمایه اش می خواستیم یه حالی به خودش و خودمون بدیم..ولی حالا مرتیکه عین خیالشم نبود..زنگ زده بود گفته بود قرارداد کنسله...من دارم از ایران میرم..سه تا از بچه ها رو فرستاده بودم برم خرش کنن...وگرنه باید خسارت شرکتو خودم میدادم..چون معرفه اون مرتیکه من بودم..همه قراردادهای دیگه رو پیچونده بودیم چسبیده بودیم به این یارو..پول ازش میریخت..اعصابم خورد خورد بود..بدتر اینکه بچه ها دست از پا درازتر اومده بودن..میگفتن یارو هیچ جوری خر نمیشه..ولی من هنوز از آخرین حربه ام استفاده نکرده بودم..حقه مخصوصی که همیشه شرکت ما رو نجات داده بود..یعنی فرستادن یه خانوم منشی خوشگل و ناز که ترتیب مخ این مرتیکه عوضی رو بده..تو ذهنم کلی واسش خط و نشون کشیده بودم..نیم ساعت بعد تو ماشینم بودمو خسته و کلافه به سمت خونه حرکت میکردم..طبق عادت همیشگیم همه ناراحتیها و مشکلات کاریمو جلوی در خونه دفن میکردم بعد وارد خونه میشدم..ماشینو جلوی در پارک کردمو در خونه رو باز کردم و رفتم تو..
از توی حیاط که رد میشدم خونه مثل همیشه عالی بود..باغبون تازه اومده بود و درختها و گلها رو حال آورده بود..ماشین زنم پرستو گوشه حیاط بود..مثل همیشه برق میزد از تمیزی..از پله های بزرگ و مرمری جلوی در رفتم بالا..در شیشه ای دودی رنگ خونه رو باز کردمو وارد خونه شدم...اولین چیزی که زد تو حالم بوی تند پیاز داغ بود..خونم داشت جوش میومد...بازم باید سر مسئله همیشگی با پرستو دعوا کنم...به اندازه کافی تو شرکت بدبختی و مشکلات داشتم...اخلاق بد پرستو هم قوز بالا قوز میشد..کتمو در آوردمو انداختم روی مبل..گره کراواتمو شل کردمو سعی کردم اول با روی خوش شروع کنم..با صدای بلند گفتم خانومی سلام...من اومدم...خسته نباشی...صدای ظریف پرستو از توی آشپزخونه اومد..سلاااام عزیزم...الان میام...رفتم طرف پذیرایی و روی راحتیهای انتهای پذیرایی نشستم..میخواستم از آشپزخونه دور باشم..یه نگاه به کل خونه انداختم...یه دکوراسیون جدید..یه خونه کاملا شیک و بزرگ...همه چیز خونه براساس سلیقه خودم بود..طوری که هر کسی که میومد خونه ما تا دو سه ساعت مات وسایل ها و دکور فوق العاده شیک خونه بود..اما حیف که خانوم این خونه علاقه زیادی به پخت و پز و بشور و بساب داشت..چیزی که من ازش متنفر بودم..اوایل از اینکه یه خانوم کد بانو دارم خوشحال بودم..اما بعدا فهمیدم که پرستو دیگه شورشو درآورده...از توی آشپزخونه اومد بیرون و همونجوری با پیشبند اومد طرفم وخودشو انداخت بغلم..بوی پیاز داغش داشت خفم میکرد..به زور از بغلم جداش کردمو گفتم له شدم...پرستو فورا لباساتو عوض کن حالمو بهم زدی...از تو بغلم اومد بیرونو و بهت زده نگام کرد...بعدم مثل همیشه اشک تو چشمای درشت و مشکیش جمع شد...از کنار پای من بلند شد و نشست روی مبل بغلیمو در حالیکه اشکاش میریخت روی صورتش گفت تو از من بدت میاد؟؟..من میچسبم بهت ناراحت میشی؟؟؟..اینقدر از این حرفاش عصبی میشدم که حد نداشت..فریاد زدم نههههههه...از تو نه...از این بوی پیاز داغت...از اینکه هر بار میام خونه به جای اینکه بوی عطر و ادکلن بدی...به جای اینکه بهترین لباسهاتو بپوشی..به جای اینکه مثل اون ماشین لعنتیت که همیشه برق میزنه مرتب و شیک باشی..یا بوی سیر میدی..یا داری قیمه بادمجون درست میکنی...یا بوی وایتکس میدی..یا بوی هر آشغال دیگه ای که میدونی بدم میاد...بابا من نمیخوام تو تو این خونه کار کنی..صد تا کلفت میگیرم..نمیخوام زنم کدبانو بشه..آخه به کی بگم...سرم تیر میکشید..به شدت عصبی شده بودم..صدای گریه پرستو بلند شده بود..از جاش بلند شد و از پله های مارپیچ خونه بدو بدو رفت بالا..به آخرین پله که رسید داد زد من همینم که هستم..دوست ندارم کس دیگه ای واسه شوهرم غذا درست کنه..نمی خوام یکی دیگه بیاد خونه منو تمیز کنه...می فهمی آقای مهندس...من دوست دارم اینجوری باشم...توام اگه نمیخوای برو یکی از اون لاشیهای تو خیابونو بگیر...منم بلند شدمو زل زدم تو چشماشو گفتم بالاخره همین کارو میکنم...حداقل تو یاد میگیری که زن باید چه جوری باشه...دلم خوشه زن گرفتم...خانوم باید سرآشپز میشد..بعدم در و پنجره های خونه رو باز گذاشتم تا این بوی لعنتی از خونه بره بیرون...صدای گریه پرستو از طبقه بالا شنیده میشد..اصلا برام مهم نبود..هزار بار بهش تذکر داده بودم یه کمی به خودش برسه...اینقدر که قابلمه و ماهیتابه میخرید دو تا لباس خواب نخریده بود...من باید واسش ادکلن می خریدم وگرنه خودش یا دنبال کاسه بشقاب بود..یا سیب زمینی بود یا مرغ و ماهی و هزار تا کوفت و زهرمار دیگه..
برگشتم روی مبل نشستمو سرمو تکیه دادم بهش..سرم خیلی درد میکرد..چشمامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم...
وقتی چشمامو باز کردم اولین چیزی که حس کردم بوی خیلی خیلی مطبوع بود..اونقدر مطبوع که دلم ضعف رفت...بهتر بو کشیدم...آره خودش بود..قورمه سبزی بود..یه کمی چشمامو مالیدم...سرم بهتر شده بود..بلند شدمو به طرف بو حرکت کردم... آشپزخونه..هنوزم از دست پرستو ناراحت بودم...روی میز خیلی قشنگ و با سلیقه غذا رو کشیده بود..چند نوع سالاد و دسر درست کرده بود...تنها موقعی که احساس رضایت داشتم از پرستو موقع غذا خوردن بود...سنگ تموم میذاشت..وقتایی هم که مهمون داشتیم که دیگه هیچی...هیچ کس نمیتونست از سر میز بلند شه...ته غذاها رو درمی آوردن...اما حیف که از مشکلات دیگه ما خبر نداشتن..خیلی گشنم بود..اونقدر که دعوای چند ساعت پیش یادم رفته بود...پرستو پشتش به من بود و روی گاز چیزی هم میزد..صندلی رو کشیدم عقبو نشستم..منتظر بودم اونم بیاد شروع کنیم..5 دقیقه ای بی هیچ حرفی اون جلوی گاز بود منم پشت میز...سکوت و شکستمو گفتم من گشنمه...بیا بشین دیگه..بدون اینکه برگرده طرفم گفت من وقتی تو خوردی میام میشینم اونجا...مگه نمیدونی بوی اون چیزایی که بدت میاد رو میدم؟؟..همون غذاییم که الان میخوای میل کنی من درست کردم...همونی که بدت میاد بهت نزدیک شه...از طرز حرف زدنش خنده ام گرفت...دختره دیوونه..همیشه فکر میکرد من از خودش بدم میاد..بلند شدمو رفتم طرفش..از پشت بغلش کردمو گفتم آخه کی از خانومه خونه اش بدش میاد؟؟...خودشو از تو بغلم میخواست بکشه بیرون..ولی نمیتونست محکم بغلش کرده بودم..با حرص گفت ولم کن...ولم کن الان بوی پیاز داغ میگیری...خندیدمو برگردوندمش طرف خودم..سرشو انداخته بود پایین..مثلا باهام قهر بود...پیشونیشو بوس کردمو گفتم عزیز دلم...خانوم خوشگلم...من منظورم اینه که یه کمی به خودت بیشتر برسی..هر کاری دوست داری بکن..فقط من که میام خونه واسه منم خودتو درست کن...آرایش کن..لباسهای خوشگل بپوش..عطر و ادکلن بزن...همون عروسکی بشو که روزهای اول دیدمش..این بده؟؟؟..سرشو آورد بالا و گفت تو که میدونی من عاشق غذا درست کردن وخونه داریم...پس چرا هی بهم میگی میرم زن میگیرم؟؟..وقتی اینجوری میگی منو از همه چی سرد میکنی...موهای مشکیشو از کنار صورتش زدم کنارو گفتم من غلط بکنم زن بگیرم وقتی خانومه به این خوشگلی دارم..خب عصبانیم میکنی دیگه...من معذرت میخوام..فقط تو رو خدا قول بده پرستوی خودم بشی...باشه؟؟..خندید و زل زد بهم..لبامو بردم سمت لباش..یه بوس کوچیک...یه آآآه قشنگ کشید و گفت فرشید...شام یخ کرد...خودشو از تو بغلم کشید بیرونو دست من و کشید و رفتیم طرف میز..شام رو با شوخی و خنده خوردیمو همه ناراحتیمون یادمون رفت..
من و پرستو دختر خاله پسر خاله بودیم...از بچگی علاقه شدیدی به پرستو داشتم...از اینکه میدیدم یه دختر خیلی پاک و معصوم ازش بیشتر خوشم میومد..تو بچگی همیشه یا من خونه اونها بودم یا اون خونه ما بود..خونه هامون با هم 15 دقیقه فاصله داشت پیاده...بعدم که بزرگتر شدیم علاقه امون هم بیشتر شد..اون موقع ها که دبیرستانی بود گاهی وقتها تو خونه به مامانش کمک میکرد..همه میگفتن دست پخت پرستو حرف نداره..حتی از مامانش که تو فامیل دست پختش تک بود هم بهتر بود..منم بیشتر ذوق میکردم..از همه نظر خوب بود..یه دختر چشم و ابرو مشکی با پوست نسبتا سفید..قدش متوسط بود یه کمی لاغر بود..به خودم میگفتم بعدا که باهاش عروسی کردم تپلش میکنم...خودم درشت بودم میخواستم اونم تپل بشه.....وقتی من دانشجو شدم و پرستو دیگه بعد از دیپلم رفت کلاسهای سفره آرایی و هنری ...دیگه طاقتم تموم شد...همه فامیل میدونستن من و پرستو عاشق همدیگه هستیم..به مامانم گفتم هر جوریه پرستو رو واسم عقد کنه تا بتونم درس بخونم...چون هر دو خونواده خبر داشتن و راضی بودن خیلی سریع به عقد هم دراومدیم...پرستو همونی بود که میخواستم...خوشگل...خانوم...مه� �بون..با سلیقه...با حوصله...شاد...خلاصه که همون فرشته توی رویاهام بود..منم به قول پرستو همونی بودم که میخواست..یه پسر قد بلند..استخوان بندیم به بابام رفته بود چهار شونه و محکم..هیچ کس باورش نمیشد من تا حالا باشگاه و بدنسازی نرفتم...بدنم سفت و محکم بود..مثل خود پرستو چشمو ابرو مشکی..یه کمی سبزه بودم...موهامم مشکی مشکی بود..روحیه آرومی داشتم..سرم به خودمو پرستو گرم بود..به هیچ کسی هم کاری نداشتم..سه سال باقیمونده به سرعت گذشت و لیسانسمو گرفتم...شدم مهندس عمران..اونقدر پارتی داشتم که میتونستم برجم بسازم و بفروشم..حامی زیاد داشتم..خیلیها روم حساب میکردن...منم دانشجوی موفقی بودم که حالا شده بودم یه مهندس موفق...حرفه ای و امروزی کار میکردم...همه چیز سبک جدید...شیک...پیشرفته و با کلاس ساخته میشد...البته با مخارج خیلی بالا که بعضی وقتها کم می آوردیم..ولی به اندازه کافی می رسید بهمون...شهرت بالایی داشتم..تو 28 سالگی هر کی میخواست یه آجر بذاره رو هم با من مشورت میکرد...وضعم توپ توپ شده بود..اوایل زیاد به پخت و پزها و شست و رفتهای بیش از حد پرستو اهمیت نمیدادم...فکر میکردم چون تازه عروسی کردیم میخواد همه چیز تمیز باشه و مرتب...حتی وقتی جلوی چند تا از دوستام با پیش بند از آشپزخونه واسمون شربت آورد بازم چیزی نگفتم...نمیخواستم سر چیزای جزئی با هم بحث کنیم..اما بعدا همین چیزهای جزیی بزرگ شد..
شامو که خوردیم واسه اینکه از دل پرستو دربیارم خودم ظرفها رو شستم..البته حریف پرستو نمیشدم دوست داشت خودش همه کارها رو بکنه...اونم وایساده بود کنار من ظرفها رو آب میکشید...دوست داشت همه کارها رو با حوصله و دقیق انجام بده..هیچ وقت غذاشو تو مایکروفر نمیذاشت...از چایساز و قهوه جوشمون هیچ وقت استفاده نمیشد...هیچ کدوم از این وسایلها تو خونه ما استفاده نمیشد و فقط جنبه قشنگی داشت...منم اصراری نداشتم که خودشو تغییر بده..فقط میخواستم واسه منم وقت بذاره و به خودش برسه...تا حالا هزار بار قول داده بود اما هر بار فقط دو سه روز دووم می آورد..امیدوار بودم این بار دیگه سر قولش بمونه...
ادامه دارد....
نویسنده : الهام






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 294]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن