واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: منوچهر آتشی، يکی از شاعران بزرگ معاصر ايران روز يکشنبه 29 آبان بر اثر ايست قلبی در سن ۷۴ سالگی جان سپرد.
آتشی در سال ۱۳۱۰ در دشتستان استان بوشهر، به دنيا آمد و بعد از مهاجرت به تهران در رشته زبان و ادبيات انگليسی به تحصيل پرداخت.
آتشی در اين ده پانزده سال اخير از مرگ می سرود. گويی حس می کرد که به پايان رسيده است. و رسيد. کلمات اما آتشی را به جهان بر می گردانند. خود می گويد:
همه راهها هميشه / با آخرين قدمها آغاز می شوند
تصور نمی کنم که او به زندگی پس از مرگ باور داشت. اما از جادوی کلام باخبر بود.
آتشی را با "خنجرها، بوسه ها، پيمانها" شناختيم، از کتاب "آهنگ ديگر" ـ 1339.
شعری که زود ورد زبان شد، و اينجا و آنجا با شور و اشتياق خوانده می شد، و خوانده می شود:
اسب سفيد وحشی
بر آخور ايستاده گران سر
انديشناک سينه مفلوک دشتهاست
اندوهناک قلعه خورشيد سوخته است
با سر غرورش اما / دل با دريغ ريش پ
عطر قصيل تازه نمی گيردش به خويش ...
زبانی حماسی و پرخاشجو، که با غرابت دشتستانی اش چشم انداز نوينی در شعر نو "نيمايی" گشود. در آن سالها جنبش سياسی ـ اجتماعی ايران با پی آمد شکست بزرگی درگير بود.
"خنجرها بوسه ها پيمانها" هم مثل "زمستان" اخوان برآمدی از شکست است، با اين تفاوتِ آشکار، که شکست را برنمی تابد. راز اين تمرد در برابر شکست، در نگاه ايلياتی شاعر دشتستانی نهفته است.
در چنين نگاهی غرور و نوميدی، حماسه و مرثيه، در هم آميخته است. شاعر دچار درگيری درونی است. غرور زخمی اما برجا، نوميدیِ نستوه و شکننده. اين درگيری ، در شعر مورد اشاره، در حالتهای اسب و سوار، يعنی دو وجه درگير، تصوير می شود:
اسب سفيد وحشی
بگذار در طويله پندار سردِ خويش
سر با بخور گند هوسها بياکنم
نيرو نمانده تا که فرو ريزمت به کوه
سينه نمانده تا که خروشی بپا کنم
اسب سفيد وحشی
خوش باش با قصيل ِ ترِ خويش
اين تصويری است از حالت سوار. سرخورده و نوميد. اما اسب با قصيل تازه خو نمی کند، سر به آخور فرو نمی برد. نفس سرکش او را به تاخت و تاز می خواند. بيقرارِ عنان گسيختگی هاست.
اسب سفيد وحشی اما گسسته يال
انديشناک قلعه مهتاب ِ سوخته ست
گنجشکهای گرسنه از گرد آخورش
پرواز کرده اند
ياد عنان گسيختگی هايش
در قلعه های سوخته ره باز کرده اند.
با "خنجرها، بوسه ها، پيمانها" و برخی ديگر از شعرهای "آهنگ ديگر" عناصری از زندگی ايلياتی جنوب سر از شعر درمی آورند. وزن پر طمطراق و فضای حماسی شعر، همراه با تصويرها و رنگهايی که از کوه و بيابان مايه می گيرد، توانايی های بکر شاعر را به رخ می کشند. گويی لورکای اسپانيايی راه دامنه های زاگرس را در پيش گرفته است:
اسب سفيد وحشی با نعل نفره وار
بس قصه ها نوشته به طومار جاده ها
بس دختران ربوده ز درگاه غرفه ها
خورشيد بارها به گذرگاه گرم خويش
از اوج قله بر کفل او غروب کرد ؟ مهتاب بارها به سراشيب جلگه ها
بر گردن ستبرش پيچيده شال زرد.
زبان حماسی ـ ايلياتی آتشی در شعرهايی چون " گلگون سوار" و " عبدوی جط " در دفترهای " آواز خاک" و "ديدار در فلق" ادامه می يابد.
دو مجموعه "آواز خاک " و " ديدار در فلق" پی در پی ـ به فاصله يک سال ـ در اواخر دهه چهل منتشر شد. هنگامی که آتشی سر از پايتخت درآورد بود. آموزش در دانشسرای عالی در رشته زبان و ادبيات انگليسی. چند سالی تدريس در قزوين. و سپس ماندگاری در تهران. قلم زدن در تلويزيون و مجله تماشا، نقد و بررسی کتاب، و ترجمه در کنار تدريس.
زندگی در تهران و نزديک شدن به جامعه ادبی و روشنفکری آن روزگار ـ چنانکه اشاره شد ـ آتشی را به سمت تجربه های تازه ای کشاند. ديگر در شعر او از آن روح حماسی کمتر خبری بود. دگرگونی کيفی در فرم و محتوا. زبانی انديشمند ـ شايد در تاسی از شعر شاملو.
اين در حالی بود که شاعر "عبدوی جط" همواره می کوشيد پيوند های زبانی و ذهنی اش با فضاهای مورد اشاره را کنار نگذارد. در اين دوره آتشی از وزن بيشتر فاصله گرفت. شعرهايش آن برندگی و جلای پيشين را ـ که باب سليقه آن روزها بود و در چند قطعه بيشتر رخ می نمود ـ نداشت و نمی توانست داشته باشد.
اما به اعتباری در روند رشد خود ژرفتر و درونی تر شده بود. اين دگرديسی گرايش او را به سمت شعر ناب باز می تاباند. در دفترهای پی در پی "وصف گل سوری" (1367) و يک سال بعد "گندم و گيلاس" ـ دفتری که بقول خود آتشی "عجولانه" منتشر شد و سپس "زيباتر از شکل قديم جهان" ( زمستان 1376) می توان به چنين گرايشی برخورد.
منوچهر آتشی در آغاز دفتر "زيباتر از شکل قديم جهان " شعری در "ستايش نيما" نوشته است، که جدا از ارزشهای زيبايی شناسانه، در نکته ای از آن می توان تامل کرد:
از حجره ها که برون آمدم
از غارها و از کمر جانور
از ديرها و معبدها که بيرون زدم
از خواب مردگان
. ..
نام تو را برابر کوه بانگ زدم
پژواک صدايم شگفتا
نام خودم بود
آتشی نام خود را پژواک نام نيما می داند. در دفتر مورد اشاره، زير عنوان "يادداشت برای خواننده ـ و احتمالا منتقد" نکته هايی آمده است، که خواننده را به ديدگاههای او نزديکتر می سازد.
او می نويسد: "کسانی از ديگرگونی شعر من، يا سبک و سليقه من (در مقايسه با گذشته های دور) سخن گفته اند و می گويند. من می گويم چنين نيست. اما اگر در اين مدعاها وجهی از واقعيت موجود باشد، می بايست جور ديگری مطرح شود. من هرگز از بيرون وارد شعر نمی شوم، بلکه از درونِ شعر به بيرون سرک می کشم. من پنجاه سال است محاط در شعرم. همه چيزم را به پايش ريخته ام، و اين ادعا نيست. خيلی ها می دانند در واقع من استمرار بلاانقطاع شعرم. من و شعرم در هيئتی جدايی ناپذير، مثل يک جريان در بستر زمان و مکان می غلتيم و می رويم. بستر ما (سبک، شکل و...) حاصل اين غلتيدن ماست."
در پايان يادداشت آتشی آمده است: "... شعر من آواز مستمر وجود من است. در جهانی که وجود مرا از وجود ديگران می پردازد و ادامه می دهد. ديگرانی که پيوسته به هم و. .. تنهايند. چون تنهايند به هم پيوسته اند. تنهايی می شود شعرشان."
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 271]