تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 16 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):عبادت کردن به زیادی روزه و نماز نیست، بلکه (حقیقت) عبادت، زیاد در کار خدا اندیشیدن است
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821295925




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نويسنده: ادوارد بالارد فلسفه، عقل الهام يافته (بخش اول)


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: نويسنده: ادوارد بالارد فلسفه، عقل الهام يافته (بخش اول)
خبرگزاري فارس: هدف نويسنده روشن كردن موضع خود در پاسخ به اين پرسش است كه آيا خدمات فلسفه به تفكر به پايان رسيده و تنها وظيفه باقي مانده ايضاح مطالب قبل است ؟
چكيده: هدف نويسنده مراد او از فلسفه «تفسير تجربه باستاني» است اين تجربه باستاني است چون انسانهاي اوليه هم به نحوي به آن اعتقاد داشتند. تجربه باستاني اجزايي دارد كه پسوخه و ثومُس نام دارند و اجزاي عقل بشر به مفهوم عام هستند.
پسوخه، خود واقعي انسان است كه دائمي، فناناپذير، سرچشمه الهام و جنبه منفعل و پذيراي عقل است. ثومُس خود متغير و فناپذير است كه كاركرد فعال و جنبه استدلالي عقل است. خودي كه تجربه مي‏كند، مي‏خوابد، بدن را تدبير مي‏كند و‏… نسبت ميان پسوخه و ثومُس همچون نسبت ميان الهام و تفكر استدلالي است. وظيفه فلسفه به كارگيري و تلفيق اين دو جزء است، نه صرفاً توجه به يكي از آنها. بنابراين، «فلسفه، عقل الهام يافته» است.
وي خاطر نشان مي‏كند عامل پيوند فلسفه افلاطون با فلسفه جديد، و آنچه باعث شده فلسفه غرب حاشيه‏اي بر فلسفه افلاطون باشد، همين دو جزء عقل در فلسفه اوست. در فلسفه افلاطون، با استفاده از ديالكتيك، از طريق تفكر استدلالي، رؤيت مثال خيرونيل به فضيلت ميسر مي‏شود. چنين تحليلي معرفت را به دو قسم معرفت واضح از جهان ومعرفت مبهم از خير افلاطوني تقسيم مي‏كند. در قرون وسطي، اغلب درصدد بودند به معرفت خير نايل آيند؛ اما در دوره رنسانس بيشتر به حصول درك واضح از جهان تمايل پيدا كردند. متفكران دوران جديد جنبه استدلالي و رياضي تفكر افلاطون را مورد توجه قرار دادند و وصول به خير براي آنان معناي ديگري غير از فضيلت پيدا كرد. خير در نظر اينان چيزي جز سلطه و سيطره پيداكردن بر طبيعت نبود. پيشرفتهاي علمي قرون اخير ثمره چنين رويكردي است. در نتيجه توجه به جنبه استدلالي، از اهميت جنبه شهودي عقل كاسته شد. در حالي كه، بنابر عقيده مؤلف، فلسفه بر سر تقاطع عقل استدلالي و شهود قرار دارد و ناديده گرفتن جنبه منفعل و شهودي عقل فاجعه‏اي بشري است.

كليدواژه[4]: پسوخه[5]، ثومُس[6] ، تقدير[7] ، باستاني[8].

* بخش 1. آيا فلسفه پايان يافته است؟
آيا اكنون فلسفه خدمت دو هزار و پانصد ساله خود را به انسانيت تقريباً به پايان رسانده است؟ قبل از اينكه دوره فلسفه پايان يابد و علوم و تكنولوژي عهده‏دار كلّ مسئوليت بيان مشكلات بشري و حلّ آن گردند، آيا فقط چند وظيفه نهايي يعني تحليل و روشن‏سازي باقي مانده تا فلسفه به انجام برساند؟ پاسخ به اين سؤالات مبتني بر اين است كه فلسفه را چه چيزي فرض كنيم.
بسياري از افراد، علوم جديد را نوعي زئوس[9] مي‏دانند كه با موفقيت پدر پير خود، يعني فلسفه را تضعيف كرده و زمام حكومت را به دست گرفته و به آن نظام بخشيده است. از طرف ديگر، اگرچه فلسفه، كهنه و اغلب مورد انتقاد است، اما نمي‏توان آن را در جهان ناتوان و بدون استفاده دانست. البته، انتخاب هر نظريه‏اي به چگونگي تعريف ما از فلسفه بستگي دارد.
من در اينجا اين نظريه را اتخاذ مي‏كنم كه فلسفه ثمره و محصول تفسير تجربه باستاني است. اگر اين تعريف به نحو مناسب تبيين و تفهيم شود، در توصيف برخي از فلسفه‏هاي مهم، سودمند خواهد بود. همچنين، اين تعريف شيوه‏اي را در اختيار ما قرار مي‏دهد تا بعضي از مناسبات مهم ميان اين فلسفه‏ها را تعيين كنيم و نسبت بين اين فلسفه‏ها و فلسفه‏اي را مشخص كنيم كه به علوم منجر مي‏شود. نهايتا،ً اين تعريف جايگاه فلسفه معاصر را در خصوص وظيفه و پيشرفت احتمالي بعدي آن روشن مي‏كند.
بنابراين، فلسفه عبارت است از تفسير تجربه باستاني. خوب است بي‏درنگ، مفهوم تجربه باستاني تفسير و روشن شود، اگرچه بديهي است بيان و توضيح كامل اين مفاهيم، وظيفه بسيار سنگيني است كه اين مقدمه تنها مي‏تواند از عهده توضيح مختصر آن برآيد.

* بخش 2. فلسفه: تفسير تجربه باستاني
امروزه معمولاً واژه «تجربه كردن» چنين فهميده مي‏شود: نوعي انجام كار. اين واژه تا اندازه‏اي بيان‏كننده دريافت منفعلانه چيزي است كه منشأ آن معمولاً خود شخص نيست و تا حدي نيز نشان‏دهنده دستكاري و متأثر ساختن فعالانه چيزي است كه دريافت مي‏شود. بنابراين، من اين واژه را براي عملكرد قواي فعّال و منفعل ذهن به كار مي‏برم.
اما روشن است كه همه اين عملكردهاي ذهن منتج به آن نوع تجربه‏اي نمي‏شود كه براي فيلسوف مفيد است، همچنين نظريه قديمي تجربه مشترك، براي فيلسوف تجربه مفيد را تعيين نمي‏كند، زيرا هيچ راه معيني وجود ندارد كه تعيين كند، مشترك چيست. به نظر من تجربه‏اي كه كمترين تعلق را به پژوهشهاي متخصصان و بوضوح بيشترين وابستگي را به فلسفه دارد، تجربه‏اي است كه متعلق به تحولات بنيادي‏تر است كه انسان و تاريخ در معرض آن قرار دارند. البته، علت جدايي برخي از دوره‏ها در تاريخ، شورشها و طغيانهاي مثلاً‌ سياسي است كه هدف آنها بازسازي حكومتها با تغييرات صرفاً جزئي است. اين دوره‏ها محصول جابه‏جايي و توزيع مجدد ورقهاي بازي اقتصادي و سياسي است. اما بازي همان بازي باقي مي‏ماند. بعضي از دوره‏ها نتيجه انقلابهاي اصيل است. اين دوره‏ها به دليل تغيير قواعد بازي به وجود مي‏آيد و اگر چنين تغييرات اساسي‏اي در زندگي انسان يا حيات جامعه رخ دهد، تداوم اين زندگي مشكل خواهد شد.
هنگامي كه تحولات بنيادي، مثلاً تحول از كودكي به بزرگسالي، در زندگي فرد روي دهد، تداوم زندگي يا حفظ هويت و شخصيت مشكل خواهد شد. اين تغييرات بنيادي‏تر در تاريخ انسان به مثابه انتقال اساسي از يك دوره به دوره ديگر است. در تفسير اين تغييرات كوشش مي‏شود تا معنايي براي عدم انسجام آشكار در چنين دوره‏هاي گذر يافت شود. شگفت‏آور نيست اگر شكاف، يعني عدم پيوستگي آشكار، يا ناسازگاري واقعي را در خود آن فلسفه‏هايي بيابيم كه درصدد تفسير (و ادا كردن حقّ) خصلت كثرت‏گرايانه چنين دوره‏هايي هستند، دوره‏هايي كه مملوّ از فتنه و انقلاب است.
يك نام عمومي براي اين نوع مشكل مورد نياز است، مشكلي كه به دليل عدم پيوستگي در تاريخ يا در فلسفه به وجود مي‏آيد. پيشنهاد من اين است كه چنين مشكلي را «استعلايي»[10] بناميم. دليل اول براي انتخاب اين واژه اين است كه فلسفه‏اي كه به تفسير دوره‏هايي مي‏پردازد كه در آنها مشكلات اساسي وجود دارد، بايد اين واقعيت را در نظر بگيرد كه روشهايي كه زماني براي تبيين و حلّ مشكلات مرسوم بودند ديگر به كار نمي‏آيند. به عنوان مثال، ديگر روشهاي شعري مربوط به دوره‏هاي ماقبل هومري براي نيازهاي پيچيده‏تر دوره يونان متأخر كافي نيست. همچنين، مسائل فيزيكي قرن هفدهم، فراتر از مفاهيم و اصول ارسطويي است و شايد بعضي از مسائل انساني و اجتماعي امروز فراتر از اصول و فنون علمي باشد.
دليل دوم براي استعلايي دانستن اين نوع مشكل اين است كه تدبير چنين مشكلي مستلزم بازگشت به مرتبه بنيادي فكر است. در فلسفه، در اين مرتبه، ضروري است تا بعضي از مفاهيم اساسي را كه مشتركاً تحت نام «استعلائيات» قرار دارند، مورد ملاحظه و تفسير مجدد قرار دهيم؛ مفاهيمي همچون «وجود» و «عدم»، «خير» و «شر»، «عينيت» و «غيريت»، «وحدت» و «كثرت» و مانند اينها. براي مثال در قرون هفدهم و هجدهم، وجود نسبت داده شده به انسان، مجدداً مورد تفسير اساسي قرار گرفت؛ و به دنبال آن و متناسب با آن، تغييراتي در تلقي افراد نسبت به خير انسان، به وجود آمد. بدين ترتيب، به طور مختصر بايد گفت تجربه‏اي كه فلسفه را به وجود مي‏آورد، تجربه مربوط به تغيير و گذر است كه مشكلات استعلايي را مطرح مي‏كند.
در تعريفي كه از فلسفه ارائه شد، واژه «باستاني» نشان‏دهنده اين است كه آن نوع از تجربه كه فلسفه به تفسير آن مي‏پردازد بايد همواره قابل كشف باشد، به نحوي كه هر چه از نظر زماني به عقب مي‏رويم، باز بتوانيم آن را كشف كنيم. به اعتقاد من چنين سخني درست است و غالباً بهتر است دوره‏هايي را مورد بررسي قرار دهيم كه تعصبات ما كمتر بصيرت ما را تحت تأثير قرار داده و آن را تيره و تار ساخته است. واژه «باستاني» همچنين برگرفته از «آرخه»[11] يا «اصل» [12] است، اصلي كه خواه قديمي باشد خواه جديد، اساسي يا بنيادي است و بر مبناي آن فلسفه اساس، منشأ يا آغاز خود را دنبال مي‏كند. مترقي بودن در فلسفه بدين معناست كه در اين نقطه آغاز يا نزديك به آن باشيم.
مي‏توان به طور معقول هر دو معناي «باستاني» در فلسفه را در مطالعه‌ تاريخي نيز مدّنظر قرار داد؛ زيرا فقط هنگامي مي‏توان يك دوره فلسفي را از لحاظ زماني دوره اوليه دانست كه آن دوره تجسم يك اصل يا صفت[13] باشد. آغاز فلسفه غرب را قرن پنجم قبل از ميلاد دانسته‏اند فقط به اين دليل كه تفكر اين عصر به طور مشخص و نمايان چنين اصل يا صفتي را تجسم ‏بخشيده است. تشخيص اين اصل مهم است اما آسان نيست.
قبل از آغاز فلسفه غرب، احتمالاً تفكر بيشتر منفعلانه، شعري و اسطوره‏اي بوده است تا استدلالي و تعقلي. اين ويژگي استدلالي را برخي از فلاسفه و لغت‏شناسان كاملاً به خوبي تثبيت كرده‏اند.(1) به نظر مي‏رسد هراكليتس،[14] همانند هر كس ديگري، از تغييراتي كه در ويژگي اصلي فرهنگش روي داده، آگاه بوده است. او اظهار داشت فقط از طريق تغيير دائمي، هر چيزي يا به چيز ديگر تبديل مي‏شود يا همان چيز باقي مي‏ماند. ما مي‏توانيم چنين فرض كنيم كه هراكليتس جهان خود را درگير نوعي انتقال ديده است: انتقال از عالم تا حدي نمناك هومر[15] و هزيود[16] كه او آنان را احمق مي‏دانست، به عالم تفكر خشك و بي‎‏روح. افلاطون[17] تفسير معيني از اين انتقال ارائه داد. به بيان كلي، كوشش غرب بر اين بوده است كه تغييراتي مانند اين تغيير را نوعي رشد و تحوّل تلقي كند كه تكامل‏بخش آن چيزي است كه زايش يا فوسيس[18] يافته است.
يك آرزوي نوعاً امروزي اين است كه نوع بشر را يك كل بدانيم كه به سوي جامعه‏اي واحد، نوين و كامل تحول مي‏يابد. اين تحول غالباً «پيشرفت»[19] ناميده مي‏شود و امروزه تا حدّ زيادي اعتقاد بر اين است كه فقط از طريق علوم كاربردي چنين پيشرفتي امكان پذير شده است. اما، در سنّت قبل‏تر چنين شيفتگي ارادي نسبت به پيشرفت، آن هم از طريق سيطره فني بر طبيعت و كنترل جامعه وجود نداشت و، در واقع، به چنين روشنگري‏اي نايل نيامده بودند، بلكه تحول بشري، عبور و گذر از ميان عوالم تلقي مي‏شد. هراكليتس گذر از عالم خواب به عالم بيداري را متذكر شد. اين استعاره گذر، نشان‏دهنده چهره جالب و مبيّن فلسفه است، از اين جهت كه كاركرد فلسفه را از حيث تأمل بر طبيعت و تحول خود و از حيث تفسير تاريخ تحول بشري به طور كلي ارائه مي‏دهد.
دنياي قديم را همواره ترس از نابودي، فلج نمي‏كرد، نابودي‏اي كه ظاهراً مي‏بايست مسئول آن تغيير بنيادي باشد. هراكليتس به لوگوسي[20] اعتقاد داشت كه «همه چيز را از طريق همه چيز هدايت مي‏كند» پارمنيدس[21] در جمله‏اي مشهور اظهار داشت كه تفكر و وجود اصيل به نحو متقابل يكديگر را مي‏سنجد.(2) به نظر من روشن‏ترين بيان از چنين اعتقادي، در عقلگرايي[22] فلسفي افلاطون ديده مي‏شود.
اگر چنين باشد و اگر بتوانم به خود جرأت دهم بيان موجزي از آن ارائه دهم، اين اعتقاد اساسي و كاملاً بنيادي را بدين صورت بيان خواهم كرد: وجود معقول[23] است. البته، چنين بياني از عقلگرايي، بيش از آنكه اصل متعارف[24] باشد، مشكل يا سلسله‏اي از مشكلات است. آيا اعتقاد بر اين است كه وجود كاملاً و تماماً معقول است يا بعضاً؟ آيا تصور بر اين است كه وجود فقط براي خدايان معقول است يا براي همه انسانها و خردمندان؟ اما اگر وجود براي انسان معقول است، اين معقوليت مربوط به چه كاربردي از ذهن انسان است؟ معقوليت وجود براي ذهن يكي از مفاهيم يا اصول اساسي است كه معاني متعدد آن مي‏تواند باعث ايجاد تغييرات زيادي در تاريخ فردي يا فرهنگي شود. علاقه‌ فيلسوف اين است كه تغييرات بنيادي را به نحوي صحيح تفسير كند تا اين اعتقاد در مركز تفكر حفظ شود.
فرض اينكه تغييرات بنيادي در زندگي انسان تحت سيطره آرخه است يا اينكه اين تغييرات بنيادي نشان‏دهنده اصلي است و نيز فرض اينكه اين آرخه براي فيلسوف معقول است، خود فرضهايي هستند كه بر مبناي تفسيري كه از قبل وجود داشته است، بيان مي‏شود.
قابل ترديد است كه بتوان از طريق آرخه‏اي كه مستلزم هيچ نوع تفسيري نيست به چيزي رسيد يا كاري را آغاز كرد. اما، با وجود اين مي‏توان به نحو نقادانه از فعاليت تفسيري آگاه بود. در اينجا، مرادم از تفسير اشاره به اين اعتقاد است كه آرخه‏اي كه تغييرات بنيادي را معقول مي‏سازد به صورت قابل انتقالي، تشخيص‏پذير و قابل بيان است. بدين ترتيب، تفسير همان بيان معقوليت است.
بيان همواره انتقال آن چيزي است كه قرار است به بيان ديگر، اما با عبارات مشابه، تفسير شود. ممكن است عبارات مشابه، واقعي و حتي شخصي باشد. براي مثال سوفوكلس[25] نوعي درك از زندگي انسان را به صورت شعر بيان كرد و انساني را توصيف نمود كه اگرچه مي‏كوشد در يك مسير زندگي از تقدير خود دور شود، اما در مسير ديگري با همان تقدير مواجه مي‏گردد. از طرف ديگر، ممكن است عبارات مشابه، مفاهيم فوق‏العاده كلي و انتزاعي باشد، مانند آنچه در فلسفه غالب است. فيلسوف به واسطه چنين انتقالي به وضوح و قدرت تبيين دست مي‏يابد، اما در عين حال چنين مفاهيم كلي‏اي باعث مي‏شود، رابطه او با همان تجربه‏اي كه مي‏خواهد تفسير كند، ضعيف شود.
مفاهيم انتزاعي غالباً به نحو گمراه‏كننده دور از تجربه است و فيلسوف، خردمندي است كه نقّاد مفاهيم خود است، دست كم به اين دليل كه آرخه‏اي كه غالباً آن را حاكم بر تاريخ دانسته‏اند به نحو اجتناب‏ناپذير با تقدير و ضرورت همراه است. تقدير الزام‏آور است و طرح آن در اينجا تا اندازه‏اي به اين دليل است كه اين واژه در فلسفه غريب است و ظاهر آن نشان مي‏دهد كه مورد غفلت واقع شده است. اين كلمه داراي ارجاعات زيادي است و براي اشاره به اراده خدايان يا آن چيزي كه مي‏تواند حاكم بر خدايان باشد، براي ارجاع به تأثير ايجاب‏كننده گذشته يا ارجاع به قوانين آينده يا براي اشاره به محدوديتهاي ذاتي انسان به كار مي‏رود.
اما به نظر مي‏رسد تقدير به هر صورت كه تفسير شود، نوعي وجود است، در اين صورت، آيا تقدير، معقول است؟ ابهام تقدير و اين واقعيت كه پيشگوييهاي مربوط به نحوه تقدير غالباً به طرزي غم‏انگيز تحقق نيافته است، كاملاً به ما مي‏فهماند كه اعتقاد فلاسفه به معقوليت كلّ وجود بايد بار ديگر مورد ملاحظه قرار گيرد. غالباً تقدير حاكم بر زندگي انسان است، اگرچه ممكن است بتوان آن را تحت سلطه درآورد. البته احتمال دارد تقدير مستلزم ديدگاه ديگري باشد. در هر صورت فيلسوفي كه معتقد است وجود بايد معقول باشد، بايد به خاطر داشته باشد، تقديري كه انسان با آن درگير است، غالباً رازآلود است. اجازه دهيد بگوييم تفسير فلسفي، فني است كه هدف آن شناخت تقدير و بيان آن است بدون اينكه خصوصيت تناقض‏آميز تقدير مورد بي‏اعتنايي قرار گيرد.
بنابراين فلسفه به منزله تفسير تجربه باستاني، فني است كه مي‏خواهد در پرتو يك اصل جنبه‏هاي معقول امر الزام‏آور را جدا كند، جنبه‏هايي كه به وقوع تغييرات بنيادي‏تر در تجربه بشري كمك مي‏كند.

* بخش 3. اجزاي تجربه باستاني
انسان بايد تقدير خود را در عالم متحقق سازد و اگر عالم او متناسب با نيازهاي سازنده آن عالم نباشد، بايد به عالم ديگري گذر كند. اسطوره‏هاي يوناني كه به توصيف ايجاد اوليه جهان مي‏پردازند، نمونه‏اي از گذر در ميان عوالم را مطرح مي‏كنند. در اين اسطوره‏ها يك قهرمان (كرونوس[26] يا زئوس) والدين اوليه را مجبور به جدايي مي‏كند (مثلاً اورانوس[27] و گايا[28]) و اجزاي حاصله را به قدرتهاي مقتضي تقسيم مي‏نمايد ــ‌ يعني آسمان، زمين و عرصه بين آنها‏ــ و سپس به خلق زندگي حيواني و انساني و افتتاح جامعه بشري مي‏پردازد. در تمام اين مدت، نيرويي سرنوشت‏ساز اين عمل خلاّقانه را مورد تهديد قرار مي‏دهد و سرانجام موفق مي‏شود كلّ ساختار را به حالت اوليه خود بازگرداند. در اين موقع چرخه جهاني از نو آغاز مي‏شود. مي‏توان به نحو كاملاً معقول، فلسفه پيش سقراطي را احتمالاً از طريق فرآيند انتزاع(3) يا در نتيجه فقدان الهام شعري، تقريباً به‏طور مستقيم مأخوذ از اين اصل اسطوره‏اي دانست.
اما نمونه ديگري را كه مربوط به عوامل ايجادكننده چنين گذري است و بيشتر مربوط به فلسفه افلاطون و تفكر جديد است بايد در ملاحظات زباني و معاني ضمني آنها در خصوص ذهن انسان و كاركردهاي آن جستجو كرد. بنابراين، دنبال كردن اين روش كاملاً اتفاقي و دلبخواهي[29] نيست. علاوه براين، چنين روشي به هيچ‏وجه بي‏شباهت به آن اسطوره جهان‏شناختي كه اندكي پيش ذكر شد، نيست و اگر اين داستان قديمي را به خاطر آوريم كه در آن خدايان نام جهان را وجود گذاشتند به نظر مي‏رسد اين روش به طور خاص مربوط به آن اسطوره باشد. بنابراين، بي‏درنگ به سرنخهاي زباني درباره ماهيت ذهن انسان، رابطه ذهن با جهان و رابطه ذهن با تقدير آن مي‏پردازيم.
برخي از زبانهاي اوليه عموماً داراي تك صداهايي [30]هستند كه هر يك معناي پيچيده‏اي دارند و از طريق تغيير صداها يا نوسان آنها، نوع خاص ارجاع يا كاركرد آن مي‏تواند بنا بر هر موقعيتي به اندازه كافي تغيير كند. زبان نوتكا [31]مربوط به جزير وَنكُوِر[32] چنين زباني است.(4) بدون شك، تفكر اوليه، نيز مانند زبان اوليه، از مفاهيم پيچيده و تحليل نشده‏اي، قوام يافته كه با كمترين تغيير در بسياري از موقعيتها قابل كاربرد است. آگاهي، ادراك، احساس، گفتار و تمايل به عمل همه در تجربه‏اي واحد ادغام مي‏شود. اين اجزاء فقط به تدريج از هم جدا مي‏شود و برخي تمايزات گسترده ايجاد مي‏گردد. همچنان‏كه بخوبي مي‏توان انتظار داشت محتواي اين فكر به چنين اموري مربوط است: تجربه ذهني اوليه، بدن و اعضاي آن، جهان و خصوصيت مقاوم آن نسبت به انسان و اعمال فنوني مانند كشاورزي، شكار و بافندگي براي حفظ زندگي. پروفسور ر.ب. اُنيانس R. B. Onians) ) و بعضي از افراد ديگر درباره ماهيت و ساختار اين تفكر حجم عظيمي از مدارك زباني را جمع‏آوري و تنظيم كرده‏اند.(5)
دلايل كافي وجود دارد كه دست كم به عصر هومري برمي‏گردد و نشان‏دهنده اين است كه انسان اوليه به شيوه خود درباره ماهيت انسان تأمل كرده و به اين نتيجه رسيده است كه انسان از دو جزء يا دو كاركرد تشكيل شده، اجزائي كه از يك واحد اوليه جدا شده‏اند. اما هيچ دليلي وجود ندارد كه از نظر انسان اوليه اين دوگانگي، دوگانگي نفس و بدن باشد و در واقع اصلاً چنين تمايزي مطرح نشده بود. با وجود اين، بين آنچه در انسان وجود دارد و دائمي و احتمالاً فنا ناپذير است يعني خود واقعي انسان و خودي كه متغير است، آگاهانه تجربه مي‏كند، مي‏خوابد و بيدار مي‏شود، به خاطر مي‏آورد و فراموش مي‏كند، تمايزي در نظر گرفته شده بود. به نظر مي‏رسد آگاهي و هر آنچه تحت عنوان فكر، ميل و احساس در ذهن مي‏شناسيم يكي شده و نام ثومُس به خود گرفته است. اعتقاد بر اين بوده كه اين ثومُس يا ذهن آگاه با phrenes ارتباط دارد. البته پروفسور اُنيانس (برخلاف نظر افلاطون، در رساله تيمائوس: 69) ثابت مي‏كند كه منظور ازphrenes ، در اصل، ديافراگم نبوده بلكه ريه‏ها و اعضاي مجاور آن مورد نظر بوده است. انسان اوليه، ثومُس يا تفكر استدلالي (ratio) را با تنفس (كه واژه لاتين آن animus است) و خون يا نفس خوني يكسان مي‏دانست. حتي در زمان ارسطو نيز اعتقاد بر اين بود كه تفكر آگاهانه، كاركرد قلب است(6) و ادراك نيز كاركرد ثومُس و مرتبط با ناحيه اطراف قفسه سينه است. بنابراين oida و شكل ماضي نامعيّن آن eidos كه مربوط به ادراك، بينايي و نيز حاكي از احساس است، عملكرد ثومُس محسوب مي‏شود. البته، ارجاع eidos به ادراك، بينايي و احساسات با توجه به معاني بعدي اين كلمات در محاورات افلاطون، نكته‏اي جالب است.(7) همچنين aisthesis (احساس) مرتبط با aistho هومري است و بدين معناست: «من نفس مي‏كشم يا من تنفس مي‏كنم».(8) تصور بر اين بوده است كه نوس[33] كه همان اهداف و مقاصد موردنظر است در قفسه سينه يا ريه‏ها جاي دارد.(9)
اعتقاد بر اين بود كه رفتار ثومُس دائماً در حال تغيير است و از حيث تنوع مانند جريان آگاهي است؛ در طول خواب به طور موقت قطع رابطه مي‏كند و در زمان مرگ، هنگامي كه تنفس قطع مي‏شود و قلب از حركت بازمي‏ايستد، براي هميشه از ميان مي‏رود.
اما جزء ديگري وجود داشت كه كاملاً در تقابل با جزء متغير و فناپذير انسان بود. اين جزء قابل درك در ماهيت انسان پسوخه يا نفس ناميده شد (لاتين: anima). اين جزء، ثابت و دائمي است و مانند اشباح (eidolon) در هادس[34] بعد از مرگ باقي مي‏ماند و مواجهه با آن در رؤيا صورت مي‏گيرد، زيرا در خواب فعّال است. خدايان هستند كه اين جزء را، كه مبدأ حيات است، اعطا مي‏كنند. اين پسوخه، نفس آبي است و منشأ حيات، قدرت، نيروي جسماني و جنسيت مي‏باشد و در وهله اول با سر، ستون فقرات، اندامهاي تناسلي و زانوها مرتبط مي‏شود. عموماً براين باور بوده‏اند كه مغز منشأ نطفه است؛ و ديگر مواد آبكي بدن (بجز خون) مثل مايع درون ستون فقرات، عرق بدن، اشك، چربي، مغز استخوان و هر چيزي كه ظاهراً مرطوب است با پسوخه مرتبط است. بدين ترتيب، قابل درك است كه چرا حتي از زمان عصر سنگي(10)، سر داراي اهميت بوده است. حركات غير ارادي مانند عطسه زدن، از خجالت سرخ شدن، به خود لرزيدن و بويژه الهاماتي كه شاعران و متألهان برجسته دريافت مي‏كنند، همه به پسوخه نسبت داده شده و همه اين امور غير ارادي از آن جهت كه از منشأ دروني قدرت يا از خدايان منتقل مي‏شوند، داراي هيبت و عظمت لحاظ گرديده‏اند.
همچنين بين پسوخه و دايمون[35] ارتباطي وجود دارد كه براي فهم ريشه‏هاي ديني نمايشنامه‏نويسي مهم است. روشن است كه يونانيان اوليه اين دو را دقيقاً يكي مي‏دانستند.(11) دايموني مانند ديونوسوس[36] همواره الهي تلقي مي‎‏شد. از نظر پروفسور اُنيانس، اعتقاد به الوهيت و فناناپذيري دايمون و اعتقاد به ارتباط پسوخه و دايمون مي‏تواند ناشي از اعتقاد ارفئوسي به الوهيت پسوخه باشد. افلاطون نيز ارتباطي بين پسوخه و دايمون برقرار مي‏سازد. «خداوند بخش مستقل نفس (يعني پسوخه) را اعطا كرد، بخشي كه الوهيت (دايمون) هر كس است و همان‏طور كه ما مي‏گوييم، اين بخش در بالاي بدن قرار دارد…. و ما را از زمين به سوي خويشاوندمان در آسمان بالا مي‏برد».(12) در اسطوره اِر (Er) در كتاب جمهوري، (617) هر فرد تحت تكفل يك دايمون كه نوعي فرشته محافظ است، قرار دارد. بنابراين، به طور كلي، پسوخه انساني و دايمون الهي به طور تنگاتنگ، اما به نحو مبهم با هم مرتبط هستند. جين هريسون[37] از تحول دايمون الهي به قهرمان نمايشنامه‏ها و داستانهاي حماسي، تبييني ارائه مي‏دهد.(13)
نكته‏اي كه هم اكنون مي‏توان گفت اين است كه پسوخه انساني يا «حيات» ابزاري است در دست انسان براي رسيدن به قدرت برتر، و در واقع جرقه‏اي از الوهيت در انسان است. افلاطون در اين خصوص مي‏گويد: «نقش انسان هشيار به خاطر آوردن و تفسير و تعبير همه چيزهايي است كه طبيعت پيامبرگونه و ملهم، در خواب يا بيداري، به او ابلاغ كرده است. اما نهايتاً عقل تعيين مي‏كند كه رؤياهاي ديده شده به چه طريق و براي چه كساني خوب يا بد است.»(14)
بدين ترتيب، نسبت بين پسوخه و ثومُس كمابيش مانند نسبت ميان الهام و تفكر استدلالي متعارف است.
اين عقايد درباره ماهيت انسان ثابت باقي نماند. در اين عقايد ماهيت انسان متشكل بود از نفس حياتي نيمه الهي يا پسوخه، و ثومُس آگاه اما فناپذير يا نفس‏خوني (كه مي‏توان گفت نفس خوني ايجادكننده جزء پيوسته و جزء متناوب يا ناپيوسته است). در طول قرن پنجم قبل از ميلاد و بعد از آن، احتمالاً تحت تأثير تعاليم ارفئوسي و فيثاغوري، نوع ديگري از ارتباط ميان مفاهيم پسوخه و ثومُس آغاز شد. طبق اين تعاليم نه فقط مبدأ حيات بلكه خود شخص نيز بعد از مرگ باقي مي‏ماند.(15) مغز به چيزي بيش از مخزني براي بذر حيات تبديل مي‏شود و گرايش حاكم اين است كه مغز جايگاه آگاهي و فاعليت شخصي باشد.
درواقع، ‏گويي، مرزي درنورديده شده، و پسوخه ارتباط نزديكتر و احتمالاً سالمتري با ثومُس آگاه يا animus (ذهن، نيروهاي ذهني، عقل، فكر) پيدا كرده است. اگر اسطوره اِر (Er) كاملاً واقعي دانسته شود بايد گفت افلاطون بر اين باور بوده است كه ارواح در گذشتگان نه تنها پسوخه يعني بذرهاي محض حيات بودند، بلكه آگاهي، حافظه، نيروي انتخاب عاقلانه و از روي دورانديشي و نهايتاً آگاهي از مسئوليت را نيز حفظ مي‏كردند. البته، انسان اوليه اگرچه اجزاي نفس را تصور كرده است، نمي‏توان فرض كرد كه مشكل وحدت نفس را صريحاً بيان نموده و با آن دست و پنجه نرم كرده باشد. اما، او به نوعي خودآگاهي دست يافته و مي‏توان چنين پنداشت كه او نه تنها پسوخه بلكه ذهن آگاه را از اجزاي يك شخص واحد تلقي كرده است. به طور خلاصه، مي‏توان آنچه را رخ داده چنين تصور كرد كه انسان اوليه يا شايد هر انساني در هر جايي در طول مسير تكامل خود ياد گرفته است كه با توانايي روزافزون از مرزي عبور كند، مرزي كه خودِ روزمره و خودِ كم و بيش عقلاني را از خودِ مبهم‏تر، اما گاهي ملهم جدا مي‏سازد.
موقتاً بحث انسان و نفس دوگانه او را كنار مي‏گذاريم و به بحث از محيطي مي‏پردازيم كه ماهيت انسان در آن متحول شد. اين محيط چگونه تلقي مي‏شد؟ جهان صحنه‏اي است كه بر روي آن زندگي انسان اجرا مي‏شود و تقدير او شكل مي‏گيرد. اما ماهيت تقدير چيست؟ همان‏گونه كه واقعاً دريافتيم ظاهراً اين انتظار معقول است كه عقايد مربوط به بدن در عقايد مربوط به نفس منعكس شود و به همين نحو مي‏توان انتظار داشت فعاليت انسانها در جهان ـ يعني فنون آنها ـ سرنخي به دست دهد تا عقايد آنان درباره جهان و نظام آن را بشناسيم.
اين نظام سرنوشت‏ساز كه قهرمانان هومري و حتي خدايان، خود را ناتوان از مبارزه با آن احساس مي‏كنند، صرفاً تصوير انعكاس يافته‏اي از نظام قبيله‏اي و نيز تجسم مرزهاي بين وظايف قبيله‏اي نيست. نظرياتي كه اين نظام را شرح و بسط مي‏دهد به دوراني برمي‏گردد كه حتي پيچيدگي كمتري دارد. به عقيده اُنيانس، محتواي اوليه اين نظريات با توجه به كار و فعاليت بشر بويژه فن بافندگي شكل گرفته است. تقدير انسان متكي بر «زانوهاي خدايان» است، زيرا با اتكا بر زانوها و به وسيله زانوهاست كه دوك ريسنده نگه داشته مي‏شود.(16)در توصيف بافتن تقدير، تصور كاملاً تحول يافته‏اي بدين صورت مطرح شد: «خدايان مي‏بافند». خدايان سازنده و بافنده تقدير هستند. در آثار هومر، زئوس و خدايان ديگر، خداياني هستند كه تقدير را مي‏بافند.(17) اگرچه زئوس منشأ تقدير است و مقيّد به آن نيست،(18) اما معمولاً چنين احساس شده بود كه زئوس اخلاقاً ملزم به فرامين و احكام خود در اين جهت است. مدتي بعد تقديرها بافته مي‏شود و الهه‏هاي تقدير، يعني اين سه خواهر مي‏توانند مظهر و تجسم بخشهاي مختلف جريان بافندگي باشند. لاخه‏سيس[38] پشم را انتخاب مي‏كند (پشمي كه خود زئوس براي لاخه سيس وزن كرده بود)، كلوثو[39] نخ را مي‏ريسد و آتروپوس[40] پارچه را مي‏بافد. بدين‏ترتيب، تصور بر اين است كه تقدير بافته شده در هنگام تولد يا قبل از تولد انسان او را مقيد مي‏كند، چنانكه گويي واقعاً يك تله يا ريسمان انسان را در بند مي‏كشد. بدين نحو، تقدير زندگي انسان را مقيد مي‏سازد. بنابراين خصلت ذاتي تقدير، استقلال جزئي يا كلّي آن از موجودات زنده‏اي است كه آنها را مقيد مي‏سازد. تقدير، نظامي شبه واقعي است كه زندگي انسان و شايد زندگي خدايان را نيز دربرمي‏گيرد. تقدير محدوديتهايي را به وجود مي‏آورد كه امروزه با واژه «شرايط انساني» از آن ياد مي‏شود و به موجودي مربوط است كه در زمان و محيط اجتماعي يگانه‏اي متولد مي‏شود. همچنين تقدير در خصوص زندگي، جنسيت، جنگ و مرگ، الزامات غير قابل اجتنابي را ايجاد مي‏كند و موقعيتهايي را به وجود مي‏آورد كه انسانها مجبور مي‏شوند در آن موقعيتها از مرزهايي عبور كنند كه قبلاً از عبور از آنها هراسان بودند.
تقدير انسان حتمي است و به وسيله peirata به انسان تحميل مي‏شود. اين واژه، يعني Peras كه در فلسفه افلاطون اهميت زيادي پيدا مي‏كند،(19) در ارتباط با ريسندگي نيز مورد استفاده قرار مي‏گرفته است و معناي آن پارچه، پود پارچه، طناب بافته شده يا حتي يك گره بوده است. همچنين، اين واژه به ريسمان يا نخي اشاره مي‏كند كه تقدير انسان را به او وصل مي‏كند و از طريق آثارش مي‏توان به وجود آن پي برد.(20) بدون شك در آن هنگام كه انسان مي‏توانست با استفاده از ريسمان يا تسمه چرمي چيزهايي را به هم متصل كند (مثلاً يك دسته چوب يا يك گروه زنداني) بدين دليل بود كه بتواند با وصل كردن چيزهاي زيادي به هم، يك وسيله بسيار ارزشمند و يك منشأ عظيم قدرت به وجود آورد. از نظر انسان اوليه چنين نظريه‏اي مي‏توانست مفيد باشد كه ابزاري خدايي نشان‏دهنده راهي باشد كه از طريق آن جهان متحد يا ساخته شود. مدتها بعدperas معناي مرز، حد يا شكل به خود گرفت، معنايي كه به معناي مورد استفاده افلاطون نزديك است. چهره تقدير به مثابه باند يا شريان‏بند بافته‏شده‏اي كه انسان را محدود و مقيد مي‏كند به شيوه‏هاي مختلفي بيان شده است. انگشتري كه ازدواجي را پيوند مي‏دهد، انگشتر جادويي پادشاه، طوقي كه نشانگر بردگي است، كمربند با معاني زياد، بويژه تاج برگهاي درخت بلوط و پيچك كه نشان از مقام سازنده‏اش دارد و تاج شاهانه كه در واقع كاملاً پسوخه را به بند مي‏كشد. بدين‏ترتيب، پسوخه به وسيله تقديرش محدود و گاهي كاملاً مقيد مي‏شود.
پس، طبيعتاً پسوخه به طور خاص متوجه اشارات اين تقدير است. هومر تصويري مشابه را ترسيم مي‏كند و نشان مي‏دهد كه در پارچه‏اي كه انسان مي‏بافد، رشته‏هاي تار، زمان يا طول زندگي است. اين زمان را بايد زمان كيفي تلقي كرد، زماني كه در آن جريان زندگي برقرار است و ساعات آن با محتويات متغير تجربه، متمايز مي‏شود. رشته‏هاي پود، همان تقدير است؛ يعني خود رويدادهاي مقدر شده. بدين ترتيب، فرشينه‏اي كه با طراحي زئوس بافته شده و به انسان داده مي‏شود، تغييرناپذير است. البته، گاهي تصور بر اين بود كه در درون حدود ــ البته حدود نامشخص ــ اختيار وجود دارد و انسان مي‏تواند با انتخاب نادرست، تقدير خود را بدتر كند. اما اينكه دقيقاً چگونه و تا چه اندازه، انتخاب مي‏تواند تقدير را تحت تأثير قرار دهد، مسأله‏اي است كه انسان اوليه بندرت مي‏توانست با آن مواجه شود. با وجود اين، او با به كار بردن ثومُس يا نيروي خلاقيت خود مي‏توانست خود را به نحو مناسب‏تري با تقديرش وفق دهد.
حال، اگر براي اهداف مورد نظر خود، اين نظريات متعدد را در كنار هم قرار دهيم، مي‏توانيم پسوخه را ابلاغ‏كننده الهاماتي بدانيم كه شخص در لحظات پرتشويش دريافت مي‏كند، الهاماتي كه مي‏تواند (به وسيله ثومُس)، به نحو معقول تفسير شود و اين تفسير نيز احتمالاً در جهت هماهنگي بيشتر با تقدير شخص، راهنماي عمل او گردد.
بخش اعظم اين آگاهي نسبت به رابطه‌ انسان با تقدير به دليل گرايشي خاص به صورت كيهاني تبلور يافته است. همان‏طور كه تالس[41] متذكر مي‏شود، اقيانوس كه مانند درون پوسته تخم‏مرغ، آسمانها بر روي آن خم شده‏اند، درياي اوليه‏اي است كه جهان از آن به وجود ‏آمده‏ است. گفته‏اند اقيانوس مانند ماري خشكيهاي اطراف زمين را فراگرفته است.(21) اين آب، يعني اقيانوس به‏منزله منشأ جهان و حيات آن، پسوخه جهان و منشأ پسوخه انساني است. در عين حال، از آنجا كه اقيانوس اطراف جهان را فراگرفته، و آن را محدود و مقيد ‏ساخته، پس اقيانوس، تقدير جهان است. بدين ترتيب در اين مرحله، مفاهيم حيات، نهفته‏ترين طبيعت و تقدير مقدر شده به نحوي به هم پيوسته‏اند كه حكايتگر عقايد بعدي هستند.
اُنيانس نشان مي‏دهد كه اين عقايدِ يونانيان اوليه به طرز خارق‏العاده‏اي متداول بوده است. به نظر مي‏رسد عقايد اوليه همچون ابزار اوليه، همگي از يك مُهر بر پيشاني جهان نقش بسته‏اند. اين امر واقعيتي تكان‏دهنده است و ما فقط مي‏توانيم حدس بزنيم كه چرا چنين است.(22) شايد زماني مردم تحت سيطره فرهنگ واحدي بوده‏اند و بعدها اين مردم در جهان پخش شده‏اند و آن را آباد يا تسخير كرده‏اند. احتمال دارد همه افرادي كه در مقطع تاريخي خاصّ خودشان با مشكل معيني مواجه مي‏شدند، واكنشهاي مشابهي از خود نشان داده باشند. صرف‏نظر از تبيين اين واقعيت، بايد گفت غلبه‌ اين نوع عقايد آنقدر قدمت دارد و آن چنان رايج و متداول است و محتواي اين نوع عقايد به حدي روشن است كه حدس ما را توجيه كند كه اين نوع عقايد با داده‌ آرماني تفكر بشري در ارتباطند.
از اين صورت كيهاني رابطه انسان با تقدير، تصويري حاصل مي‏شود كه به هيچ وجه در حال و آينده بدون تأثير نيست، هرچند به انحاي مختلف مورد تفسير قرار گرفته و منتقل شده است. اين تصوير، تصوير انساني است كه فن ساده‏اي را به كار مي‏گيرد و، در عين حال به واسطه كار خود، به انحاي مختلف با خودش، ديگران و جهان ارتباط معناداري پيدا مي‏كند. اين فن مي‏تواند ريسيدن و بافتن پارچه پشمي باشد. اما به واسطه انجام اين كار ساده بر طبق قواعد و انتقال آن به نسل بعد عالمي مطابق سنّت، ظهور مي‏كند.
اين پارچه كه به نحو سحرآميزي در دستان هنرمند بافته مي‏شود، نه تنها داراي آن ارزشهاي كاربردي‏اي است كه باعث حفظ زندگي مي‏شود بلكه داراي معنايي است كه موجب ارتباط انسان و پارچه با زندگي حيواني مي‏گردد، زندگي‏اي كه ماده اوليه پارچه از آن به دست مي‏آيد. بعلاوه، موجب ارتباط انسان و پارچه با عالم پيراموني خود مي‏شود. پس پارچه نه تنها بافته مي‏شود بلكه مورد تفسير قرار مي‏گيرد. درحقيقت، پارچه به تكه‏اي از تقدير اسرارآميز تبديل مي‏شود كه بافته شده از خود انسان و فنّ بافندگي محقر اوست و بر آن تصاويري نقش بسته كه انسان بايد در آنها جايگاه خود را بيابد و در آن به آرامش برسد.
همان‏طور كه اين تكه پارچه بيدرنگ چيزي مفيد و آشكار در دستان هنرمند است، اما بيانگر قدرتي بسيار عظيم و پنهان است كه مافوق اين شيء ظاهري وجود دارد، به همين نحو بافنده نيز صرفاً نفس آگاهانه فعال و متفكر (يعني ثومس) نيست؛ بلكه چيزي است يا بخشي از چيزي (پسوخه‏اي) است كه با منشأ رازآلود حيات و قدرت مرتبط است و انسان بايد به نحوي از اين منشأ استفاده كند و آن را مورد بهره‏برداري قرار دهد. افلاطون در كتاب جمهوري تصوير سياستمداري را ترسيم مي‏كنند كه بافنده دو نوع نفس انساني است، اما تصوير او برخلاف اعتقاد قلبي داراي شكوه و گيرايي كاملاً خاصي است كه باعث مي‏شود تا اندازه‏اي راز آلودگي بي‏مورد تقدير باستاني كاهش يابد.(23) بدين ترتيب، بافنده و بافته‏شده يعني تقدير و انسان، متعلق تفكر و تأمل قرار مي‏گيرند. حال مي‏توان عوامل ثومُس، پسوخه و تقدير را كه به عقايد باستاني درباره زندگي مربوط است در توصيف اوليه فلسفه گرد آورد: ما مي‏گوييم، فلسفه تفسير تجربه باستاني است و اين تجربه، تجربه عبور از مرزهاست. اما ماهيت اين مرزها چيست؟ اولاً، آنها همواره از قبل آنجايند. از نظر اسطوره‏اي مي‏توانيم بگوييم تقدير، آنها را تدارك ديده است. در تلاش براي ادامه زندگي در محدوده اين مرزها با مشكلي غيرمعمول مواجه مي‏شويم. اصول عقلاني مربوط به زندگي معمولي و روزمره، يعني ثومس تجسم يافته، براي حلّ اين مشكل كافي نيست. پس بايد از مرز گذشت؛ تقدير ــ كه خصلت مبهم آن چنين است ــ گذشتن راايجاب مي‏كند. بنابراين، انسان اوليه به سرچشمه و منبع الهام، يعني به پسوخه، باز مي‏گردد. اما پسوخه نيز، چون نيمه الهي است، تابو [42] و ممنوعه است و بايد آن را از زندگي روزمره جدا كرد و فقط با ترس و خلوص شايسته به آن نزديك شد. گذر از ثومس و رفتن به سوي پسوخه با توجه به نوع ضرورت خاص آن انتظام مي‏يابد. انسان بايد ارتباط با اين نظام مقدّر را بياموزد، نظامي كه در مقابل خيالپردازيهاي او مي‏ايستد، عقايد او را نقض مي‏كند، و او را پس از حكمت به پژوهش مي‏خواند؛ اگر او مي‏خواهد ارتباط مفيدي با خود، ديگران يا عالم برقرار كند، بايد بياموزد كه با نظام مقدّر ارتباط پيدا كند.
اگرچه اين قسمت را بايد متعلق به نظام اسطوره‏اي دانست، اما به نظريه ما نيز نزديك است. مطابق اين نظريه نه تنها چيزي شبيه به ثومُس عقلاني‏تر و شناخته شده‏تر، بلكه چيزي شبيه به پسوخه متعلق به شخص انساني است و از حيث كاركرد مرتبط با نياز او براي زندگي كردن در عالم و گذر در ميان عوالم است. همچنين، هر يك از اين اندامها در نوعي كاربرد زباني كه لازمه آن اندام است نمايان مي‏شود، شعر و اسطوره، زبان الهام است كه اندام آن پسوخه (يا كاركرد شهودي ذهن) است؛ زبان ثومس گفتار استدلالي، معمولي و كم و بيش از نظر منطقي سازمان يافته است.(24) بايد به طرزي شايسته و جامع، به هر دو اندام و هر دو نوع گفتار نگريست. اما به نحو مناسب، تلاش براي در نظر گرفتن پسوخه و فهم زبان آن دقيقاً مستلزم گذر از مرزي است كه ثومس را از پسوخه جدا مي‏كند و اگرچه اين عبور خطرناك است، اما با وجود اين بايد در دوره‏هاي مختلف تكرار شود، چرا كه انواع مختلف خطر يا عوامل گوناگون تقدير وحدت نفس (خود) و عالم را تهديد به نابودي مي‏كند. در سنّت ما، بسياري از فلاسفه ارائه‏دهنده ديدگاههايي در باب اين نوع عبور و گذر هستند و در اين نظريات يا راههايي براي اجتناب از عبور يا شيوه‏هايي براي انجام اين عمل مطرح مي‏شود.
پسوخه هنوز نام موجهي براي جنبه يا كاركرد منفعل يا پذيراي ذهن است كه الهام يا شهود[43] را از منبعي كه ظاهراً خود پسوخه نيست، دريافت مي‏كند. افلاطون شاعران را دريافت‏كننده منفعل الهام از خدايان مي‏داند؛ همچنين، او نخستين مرحله تفكر فلسفي را يادآوري[44] آنچه قبلاً به نحوي به ذهن داده شده است، مي‏داند؛ برخي فلاسفه بعدي امر داده شده را به اعمال حسي يا به ادراك حسي [45]محدود مي‏كنند و بعضي حس را بشدت در مرزهاي وضعيت محدود كنوني منحصر مي‏دانند. درخصوص اينكه اين امر منفعلانه دريافت شده دقيقاً چه چيزي مي‏تواند باشد، نظريات گوناگوني در دوره‏هاي مختلف مطرح شده است؛ اما اينكه چنين امر مفروضي وجود دارد، به نظر مي‏رسد كاملاً نزد عموم پذيرفته شده است.
بر همين قياس، واژه‏هايي مانند ثومس، ratio و استدلالي بودن، بر كاركرد فعال ذهن، مسأله‏گشايي شناخته‏شده‏تر و ظاهراً منطقي ذهن و اعمال تفسيري دلالت دارد. عقل[46] به معناي گسترده شامل هر دوي اين قوا مي‏شود، اما به معناي محدودتر جديد، اولاً به همين ثومس يا به اصول آن اطلاق مي‏شود. مي‏توانم اضافه كنم كه براي نوآوري زباني من سابقه‏اي وجود دارد. واژه «ثومُس» در كلمه “enthymatic” مندرج است و اين كلمه به حضور ذهن درباره چيزي اشاره دارد كه در استدلال قياسي [47]ضروري است.
بعلاوه، پسوخه و ثومس ــ گرچه به صورتهاي مختلف و در نسبتها و تناسبات متغير ــ به طور مفيد به ابزار ابتدايي ما براي ارتباط با نيروهاي الزام‏آور يا ايجادكننده تغيير اساسي اشاره دارند، نيروهايي كه در آغاز غيرعقلاني بوده و همواره نيز تا اندازه‏اي غيرعقلاني خواهند بود. به نظر مي‏رسد، اگر انسان نتواند از قواي ذهن خود استفاده كند، تا خود را به نحو هماهنگ‏تري با قواي تقدير سازگار كند و اگر نتواند خود را درآن سوي مرزهاي چالش‏خيزتر ببيند، به‏وسيله قواي تقدير قرباني مي‏شود.
هراكليتس خاطر نشان كرد: «خورشيد از حدود خود فراتر نخواهد رفت، زيرا اگر برود اِريني‏ئس[48] يا ياوران عدالت او را خواهند يافت». اما اين مسأله درخصوص انسان حيرت‏آور‏تر است، زيرا مرزهاي انساني هم از درون و هم از برون مبهم است و بايد با حالت پرسش و ترديد به آنها نزديك شد.
تقدير انسان اين بوده كه با كوشش، تقدير خويش را تغيير دهد. او، دست كم، درصدد تعمق درباره تناقضات تقدير خود بوده تا بدين ترتيب ابهام آنها را كمي كمتر كند. اين «تعمق كردن» كه به يك بصيرت منجر مي‏شود، فرآيند تفسير است. مقصودم اين است كه خود تفسير نوع ويژه‏اي از گذر است؛ دراين مورد، تفسير، گذر از مرزي است كه دو نوع كاركرد ذهن را از هم جدا مي‏كند، يعني اين كاركرد ذهن را كه نسبت به تقدير بصيرت پيدا مي‏كند از كاركرد ديگر ذهن كه شناخته شده‏تر است و چنين بصيرتهايي را به واژه‏هاي عملي ترجمه مي‏كند، واژه‏هايي كه مي‏تواند در عالم مؤثر واقع شود.

--------------------------------------------------------------------------------
[1]. مكتوب حاضر برگردان مقدمه كتاب ذيل است:
Edward G. Ballard, Philosophy at the Crossroads, Louisiana State University press, Baton Rouge, 1971.
[2]. فيلسوف و استاد دانشگاه.
[3]. محقق و دانشجوي دوره دكتري رشته فلسفه غرب دانشگاه تهران.
[4]. ارائه كلمات معادل در اين نوشتار بر مبناي املاي مؤلف است نه اصل يوناني آنها. در ضمن، اعداد تُكي كه در پرانتز آمده متعلق به نويسنده و اعداد تكي كه بدون پرانتز هستند اضافات مترجم است.
[5]. psyche
[6]. thymos
[7]. fate
[8]. archaic
[9]. Zeus : خداي خدايان نزد يونانيان.
[10].transcendental
[11].arche
[12]. principle
[13]. property
[14]. Heraclitus: از بزرگان حكماي يونان باستان كه حدوداً در قرن 6 ق.م مي‏زيسته است.
[15]. Homer: شاعر و حماسه‏سراي يونان باستان و صاحب دو اثر ماندگار اوديسه و ايلياد كه حدوداً در قرن 9 يا 10 ق. م. مي‏زيسته است.
[16]. Hesiod: شاعر و حماسه‏سراي يونان باستان كه متأخر از هومر است و حدوداً در قرن 9 و 8 ق.م. مي‏زيسته است.
[17]. Plato: يكي از بزرگترين فلاسفه جهان، شاگرد سقراط و استاد ارسطو، متولد 427 / 428 ق.م.
[18]. physis
[19]. progress
[20]. logos
[21]. Parmenides: بنيانگذار نحله الئائي، كه در حدود 500 ق.م مي‏زيسته است. يگانه اثري كه از او باقي مانده بخشي از شعري مفصل تحت عنوان «طبيعت» است كه حاوي انديشه‏هاي فلسفي اوست.
[22]. intellectualism
[23]. intelligible
[24].axiom
[25].Sophocles : شاعر نامدار تراژدي‏پرداز آتني در قرن 5 ق.م.
[26]. Kronos: جوانترين پسر اورانوس و گايا، كرونوس يا زمان است.
[27]. Ouranos: خداي آسمان.
[28]. Gaia: قديمي‏ترين الهه يونان و خداي زمين.
[29]. arbitrary
[30]. monosound
[31]. Nootka
[32]. Vancouver
[33] . nous
[34]. Hades: بنابر اساطير يونان عالم اسفل، مسكن ارواح و دوزخ است.
[35]. Daimon: موجود خدايي است. در سلسله مراتب هستي پس از خدايان، دايمونها قرار دارند كه جنس آنها از اثير و هوا يا آب است. دايمونها مترجم خدايان، مورد ستايش انسانها و شفاعت‏كننده آنان هستند.
[36]. Dionysus: خداي شراب كه روش ساختن شراب را كشف كرد و آن را به بشر آموخت.
[37] . Jane Harrison
[38] . Lachesis
[39] . Clotho
[40] . Atropos
[41]. Tales: تالس ملطي از حكماي ايوني و پدر و آغازگر فلسفه كه حدوداً در قرن 6 ق.م. مي‏زيسته و نام او را در زمره حكماي سبعه آورده‏اند.
[42] . Taboo
[43] . intuition
[44] . recollection
[45] . perception
[46] . reason
[47] syllogistic
[48]. Erinyes: سه الهه انتقام و قصاص ـ به نامهاي Tisiphone, Megaera, Alecto كه تارتاروس براي تنبيه مجرمين مي‏فرستد.
مترجم: عطيه زنديه
-------------------------------------------------------------------------------------------------------
منبع: باشگاه انديشه
انتهي پيام/
 پنجشنبه 2 آبان 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 62]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن