واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: وصیت نامه شهید بزرگوار محمدرضا مهرپاک
می خواهم خامه قلم را به سینه کاغذ آشنا کنم و نقشی از رخ آن زیبا را به این سینه سفید منقش کنم. امّا قلم را توانایی این کار نیست، کاغذ را تحمل این نقش نیست.
می خواهم امواج خروشان احساس را به مهار عقل در زندان تن محبوس کنم، امّا عقل را توان به بند کشیدن دل نیست.
چشمانم را می بندم، می خواهم تصویری از آن جمال رعنای یار را در ذهن تصوّر کنم، اما تصویر آن جمال زیبا را کسی قادر به تصوّر نیست.
می خواهم مرغ اندیشه را از پرواز در آسمان سرخ رنگ عشق باز دارم اما او را هیچ قیدی قادر به مقیّد ساختن نیست. این آسمان خونین را از طیران این مرغ بازداشتن ثواب نیست.
قلم را دوباره به چرخش وا می دارم. امواج خیره سرِ احساس به ساحل اطمینان هجوم می آورند، آن یار رعنا، تمام قد عشق را به تماشا ایستاده است.
مرغ اندیشه به پرواز خویش ادامه می دهد، کاغذ از سیاهی قلم نقش می پذیرد، دل زبان گشوده که: ای نازنین دلبر، مرا همچو شبنم صبحگاهی پاک خواسته بودی و من روسیاه از نوک پا تا فرق سر به گناه آلوده گشتم، پس مرا ببخش.
ای دوست، تو از من خواسته بودی به عهد وفا کنم و به سویت بشتابم و من همان شاکر نادانی هستم پس مرا ببخش، ولی بدان من نیز روزی پاک بودم، قلبم هنوز از زنگار پاک بود. چشمانم هنوز بر رخی نگاه نکرده بود، دستانم هنوز به ناپاکی آلوده نشده بود. وجودم پاک بود، عقلم پاک بود.
آه ای زیبای زیبایان چه کنم، نفس بر من غالب شد و تو خود حال مرا می بینی، شیطان را به دوستی برگزیدم و تو روزگارم را می بینی ولی هرگز از روی طغیان سر از فرمانت نپیچیده ام هرگز از روی عمد برخلاف دوستی ام عمل نکرده ام! هرگز.
خود می دانی حتی آن هنگام که طعم گناه از دهانم زایل نگشته بود فکر تو آن را تلخ می کرد که هرگز گناه لذّت نداشته است. خود می دانی همواره پشیمان بوده ام، ولی چه کنم که وجود کثیفم را شیطان مسلّط شده است.
هر گاه خواسته بودم سیلی به رخ شیطان زنم این نفس جلویم را گرفته بود، آری خود می دانی روزگاری پاکترین و صادق ترین بودم، شبها به لبخندی می خوابیدم و صبح ها به لبخندی دیگر بیدار می شدم، شب و روزم با تو می گذشت و حالا، رانده از هر جا، مانده از هر چیز، پشیمان از هر کار به درگاهت آمده ام.
می گفتند تو به این سرزمین آشنایی، در این جا دوستان زیادی داری، می گفتند به اینجا نظر داری و من سر ازپا نشناخته به اینجا آمده ام، شتاب داشتم تا به اینجا برسم.
پا برهنه، جامه دریده، چشم گریان، با تنی ریش به اینجا رسیده ام. چشمانم کم سو گشته اند، پاهایم مجروح است. دلم پریشان است آیا تو مرا خواهی پذیرفت؟ آیا برای وصالت مهریه ای بالاتر از این خواستاری؟ بس کی بر من ناتوان نظر خواهی افکند؟ پس کی مرا خواهی پذیرفت؟ همة خوبانت را قبول کرده ای و من بیچاره بر درگهت نشسته ام که چه کنی. آیا وقتی خونی در بدنم در جریان است، روحی در تنم باقی است، تو مرا می پذیری، حاشا وکلا!
تا دستانم می جنبد، قلبم می تپد تو مرا هرگز قبول نخواهی کرد.
پس ای شمشیرها مرا در بر گیرید، ای نامردانِ جاهل مرا بکشید، ای خون فَوَران کن، ای تن پاره شو، ای چشم کور شو، بگذار دستانم ب***د، پاهایم قطع شود، مغزم پریشان شود. مگر تو این را نمی خواهی مگر تو این را قبول نمی کنی، پس تو می گویی چه کنم؟
بهای دیدنت را این جان ناقابل قرار داده ای، پس ای خصم مرا بکش.
به درگهت انتظار تلخ است. برای وصالت صبر نتوان کرد. مرا در انتظار مگذار، هر کس خواسته است به شیطان پشت پا بزند، هر کس می خواهد راه میان بر را انتخاب کند، هر کس خواسته است با تو دمساز شود، هر کس خواسته است با تو هم سخن شود به اینجا شتافته است و من از آنها تبعیت کرده ام. آیا مرا قبول خواهی کرد؟
هیچ کس وقتی بدن پاره پاره ام را دید گریه نکند. احدی چشم به بدن بی روحم دوخته گریه نکند. این تن جز قفس نیست. این بدن پوسته صدفی بیش نیست. مرواریدش را تقدیم یار کرده ام.
و حقش هم همین است.
بر من قبری نسازید، مرا از یادها ببرید. من نبودم، منی وجود نداشته است. می خواهم همه جز او مرا از یاد ببرند، می خواهم تنها باشم و شما مرا از این تنهایی باز ندارید. هر کس می خواهد بهترین راه را انتخاب کند باید بیشترین بها را بدهد. من نیز چنین کرده ام، پس مرا بر این ناراحت نشوید که بسیار سود برده ام
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 277]