واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: مادر و دختری که از طرف شوهر و برادرشوهرش مورد اسید پاشی قرار گرفتند+عکس
زن جوان بمی همراه دختر 3 ساله اش از سوی شوهر معتاد و برادر شوهرش مورد اسیدپاشی قرار گرفتند و هر دوی آنها از ناحیه یک چشم نابینا شدند. به گزارش البرز نیوز، سمیه زن 28 سالهای است که همراه دختر 3 سالهاش در نظامآباد شهرستان بم از توابع استان کرمان زندگی میکند. آنها 8 ماه پیش در پی کینهتوزی پدر خانواده و برادر او قربانی اسیدپاشی شده و زندگیشان تیره و تار گشت. این مادر و دختر روستایی در پی این حادثه تلخ هر کدام یکی از چشمان خود را از دست دادند و چشم دیگرشان نیز به سختی میبیند. آنها آرزو دارند دوباره شادی به زندگیشان لبخند بزند و همه زیباییهای دنیا را دوباره ببینند. مادر و دختر حادثه دیده پس از چند عمل جراحی در بم، 2روز پیش برای ادامه درمان به بیمارستان فارابی تهران منتقل شدند و مادر جوان دوباره تحت عمل جراحی قرار گرفت. این در حالی است که هنوز آنها بهبود کامل نیافتهاند و تلاش پزشکان برای بازگرداندن بیناییشان ادامه دارد. در پی فرصت کوتاهی که دست داد، با این مادر آسیبدیده به گفتوگو نشستیم که میخوانید: از خودت بگو؟سمیه هستم و 28 سال دارم. 7 سال پیش با امیر ازدواج کردم و ثمره زندگیمان یک دختر 3 ساله به نام رعناست. از حادثه اسیدپاشی بگو؟شوهرم مدتی بود مواد مخدر مصرف میکرد. بر سر همین موضوع با هم اختلاف داشتیم و هر بار که دعوا میکردیم، او مرا به شدت کتک میزد. وقتی تصمیم به جدایی گرفتم، شوهرم و برادرش این بلا را سرمان آوردند. شوهرم گفت از من انتقام میگیرد تا دیگر فکر جدایی به ذهنم خطور نکند. با التماس میخواستم مرا طلاق دهد و حاضر بودم مهریهام را هم ببخشم اما او توجهی به حرفهایم نمیکرد. شوهرت و برادر او چگونه بر چهرهتان اسید پاشیدند؟شب حادثه (اوایل خرداد امسال) شوهرم به خانه نیامد. نیمههای شب بود که ناگهان در پی سوزش بدن و چشمانم از خواب بیدار شدم. با شنیدن صدای گریههای رعنا به سختی خودم را به سمت او رساندم. دختر کوچکم جیغ میزد و میگفت مامان سوختم. در همین موقع صدای قهقهه شوهرم و برادر او را شنیدم. آنها با گفتن جمله «این عاقبت جدایی است» سراسیمه از خانه بیرون رفتند. بعد از اسیدپاشی چه کسانی به کمکتان آمدند؟ دقایقی پس از حادثه تعدادی از همسایهها ما را به بیمارستان منتقل کردند. پس از 57 روز جدال با مرگ عاقبت نجات یافتیم. من و دخترم هر کدام بینایی چشم راست خود را از دست داده بودیم و پزشکان در تلاش بودند بینایی چشم دیگرمان را به ما بازگردانند. در این وضعیت چه احساسی داشتی؟فقط میخواستم بمیرم. طاقت این همه عذاب را نداشتم. در روزنامهها درباره چند مورد اسیدپاشی مطالبی خوانده بودم، اما هیچ گاه تصور نمیکردم روزی من و دخترم نیز قربانی اسیدپاشی شویم. تا مدتها رعنا نمیتوانست با همسن و سالانش بازی کند، زیرا آنها از چهرهاش وحشت داشتند و او را در بازیهای خود شرکت نمیدادند. شوهرت و برادر او ـ متهمان پرونده ـ الان بازداشت هستند؟بله. شوهرم روز حادثه پس از اظهارات متناقض درباره حادثه در بیمارستان، دستگیر شد. او ابتدا برادرش را مقصر و خودش را بیگناه میدانست تا این که در ادامه تحقیقات اعتراف کرد به کمک برادرش ـ علی ـ به قصد انتقامگیری ما را مورد اسیدپاشی قرار دادند. آیا برادرش به همدستی در اسیدپاشی اعتراف کرد؟پس از اعتراف شوهرم، برادرش تحت تعقیب قرار گرفت و دستگیر شد. او هم اعتراف کرد با همدستی برادرش (شوهر من) مرتکب اسیدپاشی شده است. هزینه درمان شما بسیار بالاست. تاکنون چگونه آن را تامین کردهاید؟بخشی از هزینهها را تامین اجتماعی متقبل شده و بقیه را خانوادهام تامین کردهاند. آنها هزینه درمان ما را با هزاران بدبختی فراهم کرده و به همین دلیل مقروضاند. چشم امیدم فقط به دست مردم مهربان کشورم است تا به من و دخترم کمک کنند. اگر من قرار است تا آخر عمر نابینا بمانم، با این تقدیر کنار میآیم اما عاجزانه میخواهم فرزندم را نجات دهید. او فقط 3 بهار از زندگیاش گذشته و نمیخواهم تمام عمرش را با نابینایی سپری کند. بینایی را به دخترم هدیه کنید. چه خواستهای از مسوولان قضایی دارید؟از رئیس قوه قضاییه و مسوولان قضایی شهرمان بم میخواهم هر 2 عامل حادثه را هر چه زودتر مجازات کنند. من برای هر 2 متهم تقاضای قصاص عضو دارم. میخواهم مجازات شوند تا لحظه لحظه دردهای من و فرزندم را درک کنند. گفت و گو با رعنادر حالی که با این زن گفتوگو میکردیم، رعنا نیز به کنار تخت مادرش آمد. دست او را محکم گرفت و غریبانه در حالی که نیمی از صورتش باند پیچی شده بود، از مادرش میخواست تا نگاهش کند اما مادر با سر و صورت باند پیچی شدهاش در حسرت دیدن چهره معصومانه فرزندش بود. او محکم دخترش را بغل کرد و به آرامی گریست.زن زیر لب گفت؛ رعناجان آرام باش. مامان با قلبش تو را میبیند. رعنا محکم خودش را به مادر چسباند و از او جدا نشد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 259]