تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837581093
نگاهي تحليلي به فلسفه اگزيستانسياليسم(1)
واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: همان طور كه ميدانيد فلسفه به دو شاخهي فلسفه تحليلي و فلسفه غيرتحليلي تقسيم ميشود.
زادگاه فلسفه تحليلي را ميتوان كشورهاي آنگلوساكسون، همانند انگلستان و زادگاه فلسفههاي غيرتحليلي را كشورهاي آلمان و فرانسه دانست.
فلسفه تحليلي بيشتر به موضوعات منطقي و رياضي و امور معرفتشناختي توجه دارد در حالي كه فلسفه غيرتحليلي، به موضوعات از ديد جهانشناختي و حالتهايي شبيه حالات ادبيات، داستان و به طور كلي رواياتي از انسان ميپردازد.
اگر به يك فيلسوف تحليلي موضوعي همانند مفهوم عشق ارائه شود، فيلسوف مزبور يكي از واكنش زير را خواهد داشت: يا در اين باره سكوت خواهد كرد و يا اگر بخواهد تحليلي در اين باره ارايه نمايد اين پرسش زير را مطرح ميكند كه آيا عشق مطابقت با واقعيت دارد يا خير؟
عاشق پيش فرض معرفتي است؟ يا، آيا كسي كه در طول زندگي خود زمينههاي متفاوت معرفتي را گذرانده است ميتواند و قادر به عاشق شدن هست يا خير؟
اما وقتي به يك فيلسوف غيرمعرفتي مسأله عشق را عرضه كنيد، اين فيلسوف به داستانپردازي ميپردازد و از مناظر دلفريب و دلرباي عشق سخن ميراند و اساساً به اين مسأله نميپردازد كه آيا شما داراي تحليل درستي هستيد يا اينكه قادر به تحليل نيستيد. بنابراين فلسفه اگزيستانسياليسم از آن رو كه با منطق و رياضيات سروكار نداشته و هيچ دغدغه معرفتي و منطقي برايش اهميت ندارد فلسف غيرتحليلي ناميده ميشود.
در اين باره ميتوان گفت كه براي اگزيستانسياليسم، قبل از هر چيزي اين مفهوم قابل توجه است كه آيا زندگي ارزش زيستن دارد يا نه؟ و به اين مسايل اهميت نخواهد داد كه آيا در جملات گفته شده تناقض وجود دارد يا خير؟
آنها قبل از هر چيز به اين مسأله اهميت ميدهند كه انسانها در طول روز چند مغالطه به كار ميبرند.
براي مثال اگر عنوان كنيم «خداوند قادر مطلق است»، اين مسأله براي فلاسفه غيرتحليلي چندان اهميتي ندارد ولي براي فلاسفهي تحليلي بسيار حائز اهميت است و آنها اين پرسش را طرح خواهند كرد كه آيا شما مرتكب تناقض شدهايد يا خير؟ آيا خداوند ميتواند و قادر به خلق سنگي است كه خود نتواند جابهجا كند؟
اگر قادر به انجام چنين كاري نباشد پس قادر مطلق نيست و اگر قادر به انجام چنين كاري باشد پس قادر به خلق چنين سنگي نيست پس در اينجا هم قادر مطلق نيست.
اگر شما بگوييد كه تمامي اين حرفهاي من كذب و دروغ است. يك فيلسوف غيرتحليلي اين را خواهد پذيرفت ولي يك فيلسوف تحليلي خواهد گفت آيا اينكه تمامي حرفهاي من كذب است خودش هم مشمول حكمي كه شما صادر كرديد خواهد شد يا خير؟ و دوباره شما دچار يك مغالطه ديگر خواهيد شد.
آلبركامو در كتاب پوچي خود ميگويد: «چه اهميتي دارد كه كانت، معقولات ارسطو را تغيير داده و از 10 به 12 رسانيده؟ چه اهميت دارد كه ما قايل به اصالت ماهيت باشيم يا قايل به اصالت وجود؟ اين مسايل چه تأثيري بر زندگي ما خواهند داشت؟ آن چيزي كه اهميت دارد اين است كه زندگي ارزش زيستن دارد يا ندارد. اگر پاسخ به اين سؤال منفي است بايد درجا خودكشي كرد و اگر پاسخ مثبت باشد، مجدداً اين سؤال مطرح ميشود كه «چگونه بايد زندگي بكنيم؟»
در واقع در سير اين سؤالات ما هيچگاه به اين سؤال نخواهيم رسيد كه آيا اصالت وجود مقدم است يا اصالت ماهيت؟ به بياني ديگر اگزيستانسياليسم به شدت به اتفاقاتي كه در طول تاريخ فلسفه رخ داده و فلاسفه خود را به مباحث انتزاعياي دلخوش كرده بودند كه چندان به احوال زندگي مربوط نميشد و اثري در زندگي نداشته است واكنش نشان داده است.
فلاسفه اگزيستانسياليسم ميگويند: «فلسفهاي بخوانيد كه بعد از خواندن آن، زندگي شما متحول شده باشد.» اگر در كلاسهايي حاضر شديد و مطالعاتي در اين باره داشتهايد و بعد از آن زندگي شما دچار تحول شد، آن فلسفه بسيار ثمربخش است و ارزش مطالعه و بررسي دارد.
براي مثال براي ارسطو مسأله يأس بياهميت بوده است.
افلاطون به اختصار در مورد فضيلت، عدالت، زيبايي، عشق و مسايلي از اين قبيل سخن گفته است و مسأله دلشوره براي او بياعتبار بوده است.
براي هابز و لاك مفهوم عشق بسيار بياهميت بوده است و براي كانت تحولات متفاوتي كه عاشق در روان خود دارد چندان باارزش نبوده است.
همان طوري كه ميدانيد كانت شخصيت بسيار وسواسي داشته است.
ميگويند در نزديكي اتاق كانت خانهاي در حال احداث بوده است. به محض اينكه خانهي چند طبقه تكميل شد، تمام طبع فلسفي كانت خشكيد و او به حضور شهردار رفت و از وي تقاضا كرد، خانه احداثي را تخريب كنند تا منظره قبلي كانت قابل رؤيت باشد تا بتواند بنويسد.
براي وي به عنوان فيلسوف شبه تحليلي يا تحليلي، اخلاقيات و احوال دروني افراد را از آن جهت كه در كتب وي طرح شود بياهميت و بياعتبار ميداند.
پايهگذار فلسفه
هميشه اين سؤال مطرح ميشود كه پايهگذار فلسفه چه كسي و اولين فيلسوف چه شخصي بوده است؟
واژه فلسفه به معني دوستدار عقل است و بنابراين اين پرسش مطرح ميشود كه چه كسي اولين بار خود را دوستدار خرد معرفي كرد؟
ديوژن معتقد بود كه فيثاغورث اولين فيلسوف است.
از نظر فيثاغورث، بناي عالم بر عدد است.
البته ارسطو معتقد بود كه فلاسفه قبل از فيثاغورث، فلاسفه برجستهتري بودند كه چندان عنايتي به آنها نشده است. وي معتقد بود كه اولين فيلسوف عالم تالس است.
تالس برخلاف فيثاغورث كه اساس هستي را مبتني بر عدد ميدانست، بنيان هستي را بر آب ميدانست.
تاريخ فلسفه
تاريخ فلسفه به چهار دوره تقسيم ميگردد.
دوره اول كه همان فلسفه قديم است با تالس يا فيثاغورث آغاز ميگردد كه اين بستگي به همان مسأله دارد كه يا بايد نظر ارسطو را قبول داشت يا نظر ديوژن را.
آناكسي مندرم اساس هستي را مبتني بر نامحدود ميدانست.
اين افراد جزء اولين متفكران عالم بودند.
در اينجا بايد توجه كرد كه اساساً در اين نظريات مسأله خدا مطرح نيست. وقتي به دوران قبل از سقراط برميگرديم، يعني همان يونان، ميبينيم كه اديان در آنجا پا نگرفتهاند. هيچ كدام از ادياني سامي چون اسلام، مسيحيت و يهود كه بعد از اين متفكران آمدهاند هرگز در يونان شكل نگرفتهاند.
اعتقاد بر اين است كه تمدن يوناني، يك تمدن پيامبرخيز و دينپرور نبوده. بلكه تمدني فلسفيمزاج بودند و فلسفه در اين اماكن و اين دوران به رشد خود رسيدهاند، در صورتي كه تمدن مشرق زمين، تمدني پيامبرخيز و دينپرور بود ه است.
قبل از آناكسي مندر، امپدوكلس حيات داشت. وي معتقد بود كه بناي هستي برهيچ كدام از اين موراد نيست بلكه بناي هستي بر چهار عامل: آب، خاك، هوا و آتش است.
اين گروهها همواره با هم در جدال بودند و هر گروهي بر نظر خود اصرار داشت.
هراكليوس متفكر ديگري بود كه اعتقاد داشت اساس هستي تنها بر پايهي حركت است.
پس از هراكليوس، پارميندس بيان داشت كه اساس عالم بر سكون است، ولي معتقد بود كه در عالم هيچ حركتي نيست و همه چيز در نهايت سكون، ايستايي و ماندگاري است و هيچ گونه حركتي در عالم نميتوان مشاهده كرد.
شروع تفكر بشري با اين نظريات همراه بوده است.
بايد توجه داشت كه تمدن يونان متفكران بسياري را در خود پرورش داده است.
يك سري از افراد ظهور ميكنند كه به عنوان سوفسطايي بعدها به نام نسبيگرايان شناخته ميشوند.
اين گروه اعتقاد داشتند كه همه چيز نسبي است.
اين مفهوم براي اولين بار بود كه مطرح گرديد تا جايي كه امروزه هم بر عوام اين ديدگاه غالب است.
سوفسطائيان يك واكنش رواني نشان دادند و معتقد بودند كه:
اول، هيچ حقيقتي در اين عالم نيست، يعني هيچ حقيقت مطلقي در اين عالم نيست.
دوم، اگر حقيقتي در اين عالم باشد قابل شناختن نيست.
سوم، اگر حقيقتي در اين عالم باشد كه قابل شناختن باشد قابل شناساندن نيست.
اين سه گزاره از گزارههاي اصلي سوفسطائيان يا نسبيگرايان است.
فيلسوفاني همچون پروتاگوراس، جرجياس، از فلاسفه برجسته سوفسطايي بودند.
فيلسوفي كه در مقابل سوفسطائيان به پا خواست و واكنش رواني، منطقي و حكيمانهاي در برابر آنها نشان داد سقراط بود.
جالب اينجاست كه سوفسطائيان در حكومت آن دوران رخنه كرده بودند و سقراط را زنداني كرده و جام شوكران را به او خوراندند، ولي سقراط از سخن خود كوتاه نيامد.
وي مسائل اساسي و مهمي را مطرح كرد، از جمله اينكه زندگي نيازموده ارزش زيستن ندارد، به هيچ وجه در هيچ مسألهاي تقليد نكنيد.
از نظر وي تقليد كردن خارج شدن از اصول انسانيت است.
سخن دوم سقراط اين بود كه «جانشناسي بر جهانشناسي مقدم است». شناخت خود انسان مقدم بر اين است كه بپردازيم به اينكه اساس جهان بر حركت است و يا آتش يا اساس هستي بر آب است يا بر عدد. بايد خود و احوالات شخصي خود را مورد بررسي قرار دهيم، از اينروست كه سقراط را پدر معنوي اگزيستانسياليسم ميدانند.
گفتيم كه در اگزيستانسياليسم مهمتر آن است كه شناختي از احوالات دروني و رواني انسان داشته باشند تا شناخت احوالات بيروني.
بعد از سقراط، مسأله تقدم جانشناسي بر جهانشناسي فراموش شد. پس از سقراط، ارسطو و افلاطون ظهور كردند.
افلاطون رويكردهاي روانشناختي داشت. وي مقالهاي درباره خير و رسالهاي در مورد عشق نوشت و در مورد فضيلت و عدالت نگاشت. افلاطون هم مانند پيش از سقراطيان بنايش بر اين بود كه ميبايد هستي را به شكلي دگر بشناسيم و معتقد بود كه اين چيزهايي كه ما ميبينيم سايههايي است كه بر دنيا افتاده است.
پس از وي، ارسطو منطق را اساس قرار داد. كتاب ارغنون ارسطو اولين منطق به حساب ميآيد.
بعد از ارسطو و افلاطون تاريخ فلسفه به سه نحله تقسيم ميشود: اپيكوريان، رواقيون، فلوتين.
اپيكوريان اعتقاد داشتند كه از طرح اين مباحث كه هستي چيست و جانشناسي چه مفهومي دارد بايد گذشت. مگر نه اينكه ما در زندگي تنها به دنبال لذت بردن هستيم، بنابراين پس بايد لذت را تعريف كرد و در مقابل آن عذاب و درد را تشريح كرد.
نظريه اول بر اين اساس بود كه بايد به يك لذت آني رسيد و همان لحظه به هر چيزي كه دلخواه و مطلوب است و بعد عنوان كردند كه بايستي به لذتي دست يافت كه بعد از آن درد و عذاب بالاتري را به انسان ندهيد.
نظريه بعدي اين بود كه نميتوان دائماً به اين فكر كرد كه چه لذتي است كه فردا ما را دچار عذاب و درد ميكند، بايستي ديگران را در اين كار دخيل نمود، يعني لذتي خوب است كه بيشترين سود را به بيشترين افراد برساند و در كنار اين به ما هم سود برساند و اين موضوع هم باعث ايجاد بحثهاي بسيار زيادي در اين باره شد.
كساني كه قايل به فايدهگرايي هستند به اين معني كه بيشترين سود براي بيشترين افراد، بهترين كار اخلاقي است و نه كاري است كه براساس فلان قاعده اخلاقي از پيش نوشته شده انجام گيرد.
ما راست نميگوييم تنها بر اين اساس كه راست گفتن خوب است بلكه ما راست ميگوييم براي اينكه راست گفتن بيشترين فايده را براي بيشترين افراد به ارمغان ميآورد. اگر جايي راست گفتن بيشترين فايده را به بيشترين افراد به ارمغان نياورد كار دچار نقض است.
فلسفه اخلاق، نحلههاي مختلفي دارد كه ريشه آنها بيشتر براساس اپيكوريان است.
جرمي بنتام، فيلسوف معاصر ميگويد: «اگر اپيكوريان ميتوانستند تعريفي بينقص از لذت ارايه دهند، ديگر فلسفه تمام ميشد و جاي هيچ بحثي در فلسفه باقي نميماند».
بعد از اپيكوريان، رواقيون مطرح ميشوند. مسألهاي كه اينان طرح كردند از اين قرار بود كه معرفت دو شكل دارد: (1) معرفت به عالم خارج و (2) معرفت به خود.
اين دو، يك راه معرفتي ندارند و راههاي شناخت درون با راه شناخت بيرون متفاوت است در حالي كه سقراط به اين مسأله اعتقاد داشت كه جانشناسي بر جهانشناسي مقدم است و اين چنين بيان ميداشت كه در ابتدا شناخت از درون حاصل گردد و بعد شناخت بيروني را به دست آوريم.
در فلسفه رواقيون مسأله رضامندي به عالم از اهميت بالاتري برخوردار است.
از فلاسفه بزرگ رواقيون ميتوان اورليوس و اپيكتتوس را نام برد.
ريشههاي تفكر رواقي را ميتوان در ادبيات عرفاني مشاهده كرد.
رواقيون نحلهاي به وجود آوردند كه كلبيون ناميده ميشوند و اعتقاد آنان بر اين بود زيستن يك زندگي سگمنشانه است.
ديوژن در خمره همانند سگها به زندگي خود ادامه ميداد و بعد از مدت زماني احساس كرد كه به همان خمره هم احتياج ندارد و خمره را شكست.
دلايل اين گروه براي انتخاب چنين زندگياي را ميتوان چنين شرح داد كه: انتخاب يك روش ديگر زندگي به صورتي كه از زندگي سگ منشي فاصله داشته باشد، انسان را دچار فرعونيت و خودخواهي خواهد كرد و در نتيجه، اين وضعيت، سرآغاز بدبختيها خواهد بود.
در ادبيات عرفاني، ملامتيه نيز به همين معني است، يعني گروهي كه ملامت ميكشند و در عين حال لذت ميبرند. امام محمد غزالي در كتاب احياء علوم ميگويد:
عارف بايد در جام شراب آب بخورد تا باقي افراد از او به عنوان كافر شراب خوار ياد بكنند و در واقع ملامتطلبي بسياري دارند.
در اشعار حافظ هم رگههايي از ملامتگرايي البته به حالت رقيق وجود دارد:
وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم
كه در طريقت ما كافريست رنجيدن
بنابراين ميتوان گفت كه ريشههاي ملاميته در ادبيات عرفاني ما و در صوفيگري، بسيار ديده ميشود.
بعد از رواقيون، فلسفهي ديگري با نام فلوتين روي كار آمد.
فلوتين معتقد بود كه بايستي دستهبندي ديگري را فرض كرد.
نكته مهم اين است كه بحثهاي متافيزيكي و فلسفه الهيات و فلسفه ديني از اين مرحله آغاز ميشود، اينكه انسان پلي است بين دنياي مادي و دنياي غيرمادي. همهي ما داراي عقل شهودي هستيم كه با تعاملاتي كه بين عقل شهودي و نفس ايجاد ميگردد انسان قادر است خداوند را درك نمايد.
فلاسفه اين دوره برخلاف فيلسوفان قبل از سقراط و يا بعد از آن (ارسطو، افلاطون و … )، بيشتر شامل كشيشهاي مسيحي آشنا به زبان يوناني است. جديترين فيلسوف قرون وسطي، آگوستين قديس است.
از كتب بسيار ارزشمند اين فيلسوف ميتوان به كتاب اعترافات اشاره نمود. وي در ابتدا بر اساس كيش مانوي زيست ميكرد ولي بعد از گذشت مدت زماني به صورت نوافلاطوني تغيير روش داد كه از موارد آن ميتوان به قايل بودن به عالم مثل اشاره كرد.
آگوستينوس در آخر يك مسيحي كاتوليك شد. زندگي او شامل موارد غيراخلاقي بسياري بود و واقع داراي سلوك اخلاقي نبود و بعدها به يك زندگي شهواني روي آورد، لي بعد از مدتي به عرفان روي آورد و سرانجام كتاب اعترافات خود را نوشت.
كتاب اعترافات وي شامل اعتراف به هر آن چيزي است كه در زندگي مرتكب شده است و مخاطب اين كتاب، خداي بزرگ است.
تأثير آگوستين بر فلسفه اسلامي و بر فلاسفه اگزيستانسياليسم بسيار بااهميت است.
كيركهگارد، از فلاسفه بزرگ دانماركي و پدر اگزيستانسياليسم نوين به شمار ميرود. به اعتقاد وي، گناهشناسي بر معرفتشناسي تقدم دارد، به يك معنا، انسان بايد گناه كند تا بتواند معرفت پيدا نمايد.
بعد از آگوستينوس، دنياي غرب از طريق ترجمهي آثار فلاسفهي اسلامي با فلسفه اسلامي آشنا شد.
از جمله اين كتابها تهافتالفلاسفه، از امام محمد غزالي و «تهافتالتهافت» ابن رشد و كتابها و رسالههاي بسياري از فارابي و نيز شفاء رازي است.
اين روند در ابتدا در اسپانيا كه سرزميني مسلماننشين به حساب ميآمد آغاز گرديد. از بزرگترين فلاسفه اين سرزمين ميتوان ابن رشد و ابن خلدون را نام برد.
با گذشت زمان، ترجمه آثار فلاسفهي اسلامي در رم (ايتاليا) هم پايهگذاري گرديد و در پاريس به صورت جديتر ادامه يافت.
بايستي اين مطلب را عنوان كرد كه همواره مسلمانان و مسيحيان مديون آلبرت بزرگ هستند.
آلبرت بزرگ كه از حاكمان پاريس به شمار ميرفت، در مقابل واكنشهاي شديد كه عليه ترجمه آثار اسلامي به زبانهاي فرانسه، اسپانيا و ايتاليا صورت ميگرفت مقاومت بسياري از خود نشان داد و ميتوان گفت كه در پاريس از بنيانگذاران ترجمه به شمار ميرود.
يكي ديگر از جديترين و بزرگترين فلاسفه دوره قرون وسطي، توماس آكوئينا است.
آراء وي بسيار متأثر از آراء ابن سينا به شمار ميرود.
از كتب بسيار ارزشمند وي ميتوان كتاب الهيات را نام برد. اين كتاب كه در چندين هزار صفحه و بسيار قطور است به تشريح كل فلسفه مسيحي و دين مسيح به زبان فلسفي ميپردازد.
در جمعبندي ميتوان گفت كه سه نحلهي فلسفي بسيار مهم در قرون وسطي به وجود آمد كه عبارتند از:
1. رئاليسم، 2. كانستيراليزم، 3. نوميناليسم.
مكتب رئاليسم به اين مطلب تأكيد فراوان دارد كه همه چيز داراي يك ذات است.
موضوعي كه در اينجا بسيار بااهميت است اين پرسش است كه آيا اين ماهيت ميتواند تغيير نمايد يا خير؟
آيا خداوند ميتواند اين ماهيت را تغيير دهد يا خير؟
عدهاي به اين سؤال پاسخ مثبت دادهاند ولي جمع كثيري، حدود 90% از فلاسفه عنوان داشتهاند كه خدا قادر نيست اين ماهيت را تغيير دهد.
ميتوان گفت كه كل تاريخ فلسفه غرب بر ماهيتگرايي استوار بوده است.
در انتهاي قرون وسطي گروهي ديگر تحت عنوان كانستيراليزم روي كار آمدند و نقادي رئاليسم همچنان ادامه پيدا ميكند تا به امروز كه ما شاهد اين روند هستيم.
اين گروه ميگويند ما هم معتقديم كه هر چيزي داراي ماهيتي است اما اين ماهيت در بيرون نيست بلكه در تصور تعبيه شده است و در ذهن و مغز انسانهاست نه در خود آن چيز.
رئاليستها بر اين اعتقاد بودند كه ماهيت در خود اجسام به حالت كلي ريخته شده است و شما بايستي اين ماهيت را شهود نماييد ولي برخلاف آنها گروه بعدي معتقد بودند كه خود اجسام وجود دارند و ماهيت آنها در ذهن است.
نوميناليستها ميگفتند، اساساً ماهيتي در كار نيست؛ فقط به دليل شباهت اجسام به يكديگر و به حالت اعتباري، نامي را براي اجسام در نظر ميگيريم.
اعتقاد اين گروه به اين دليل بود كه تمايل داشتند خداوند را در تمامي موارد دخيل بدانند.
در واقع علم امروز نتيجهي از بين بردن ماهيت است.
مثالي را در اين زمينه مطرح كنيم:
از ديگر فلاسفه ميتوان به هانسلن قديس اشاره كرد كه يك فيلسوف رئاليسم بود و قايل به كليتگرايي و در اين زمينه برهاني هم تحت عنوان برهان هانلس در مورد اثبات وجود خداوند ارايه داد كه از برهان ذات نشأت ميگيرد.
از فلاسفه بزرگ كانستراليست ميتوان آبلارد را نام برد كه قايل به ماهيت بود ولي با اين تفاوت كه ماهيت در ذهن ما وجود دارد.
نحله سوم همان فلسفه جديد است كه از دوره رنسانس به بعد يعني از قرن شانزدهم تا اواسط قرن نوزدهم ميلادي وجود داشت.
آيا اين علم جديد بود كه فلسفه جديد را در درون خود پرورش داد يا فلسفه بود كه سبب شد علم جديد از آن به وجود آيد؟
بعضي دكارت را باعث به وجود آمدن علم و تكنولوژي جديد ميدانند كه البته در اينباره اتفاقنظر وجود ندارد.
دكارت، كل فلسفه را به خود انسان برگرداند و دروني كرد. گزاره معروف وي چنين است كه: «ميانديشم پس هستم.»
درباره اين گزاره بايستي بعدها به صورت مفصل بحث نمود.
فرانسيس بيكن كه از فلاسفه اوليه عصر جديد به شمار ميرود عنوان كرد كه مهمترين كار در فلسفه بت شكني است. يعني بتهاي ذهني را بايد شكست تا بتوان به معرفت صادق و صحيح دسترسي پيدا كرد، بتهايي همچون بت قبيله كه بايد شكسته شود.
بت قبيله به اين معني است كه ما اكثراً مايل به انجام كاري هستيم كه به آن اشتياق نشان ميدهيم.
به اين ترتيب كه مايليم آن چيزي را كه دوست داريم، تصور كنيم و بفهميم و در آخر انتخاب نماييم.
بنابراين انسانها تنها فكر ميكنند كه با استدلال چيزي را ميپذيرند به اين دليل كه در آخر كار، نسبت به آن مطلب رغبت و اشتياق داريم. از اين رو، استدلال كردن چندان در عاقبت كار تأثيري نخواهد داشت و در طي انتخاب و نتيجهگيري با استدلال خالص پيش نميرويم.
شايد كلمهي تب قبيله به اين دليل انتخاب شده باشد كه وقتي انسانها در قبيله زندگي ميكنند، مواردي را انتخاب ميكنند كه به اقتضا زندگي قبيلهاي و غريزي آنها باشد و نه غير از آن كه با زندگي قبيلهاي مغايرت داشته باشد.
از ديگر بتهاي معروف ميتوان به بت غار اشاره كرد.
از آنجايي كه انسانها به دليل كمبودهايشان در زندگي دچار عقدههاي جسمي و روحي ميشوند ممكن است دچار حالات خودبزرگبيني و … شده باشند كه اين مطلب درست به اين شباهت دارد كه در غار زندگي كرده باشند و با كمبودها و مشكلات، دست و پنجه نرم نمايند و آن زمان كه جايگاه زيست خود را تغيير دهند، به مطرح كردن و نمود دادن آن عقدههاي غار ميپردازند. نكته مهم در اين است كه اين تب غار بايستي در ذهن شكسته شود. بت سوم، بت بازار ناميده ميشود، به اين معني كه آن زمان كه با افراد گوناگون برخورد پيدا ميكنيم و تحت تأثير آنها قرار ميگيريم زبانمان فاسد ميشود، نه به اين مفهوم كه از الفاظ ركيك استفاده ميكنيم بلكه به اين مفهوم كه قادر به رساندن زبان مراد كلمات نخواهيم بود و از اين رو معناي بيمفهوم و بازاري به كلمات ميدهيم و زماني كه از آن كلمات استفاده ميكنيم ديگر مشخص نخواهد بود كه چه جملهاي با چه مفهومي بيان ميگردد.
بتهاي چندگانه در فلسفه امروز را همان پيشفرضها ميدانند.
حسن فلسفه جديد در اين است كه يادآوري ميكند، شايد آن چيزي كه ميبينيد و تلقي ميكنيد، براي شما باشد و ديگري ممكن است از زاويهي ديگري به موضوع نگاه كرده و تلقي ديگري داشته باشد.
عمدهترين تأثير فلسفه در اين است كه به شما خاطرنشان ميكند كه آدمهاي مختلف با پيشفرضهاي متفاوت زندگي ميكنند و اينكه به شما ميگويد چگونه ديگران را تحمل كنيد و البته اين تحمل از فرط ناراحتي هم نباشد.
اين سخنان به اين معني نيست كه ما درگير نسبيگرايي شده، بلكه در بسياري از مواقع ميتوان مسألهاي را رد كرده و يا بپذيريد.
انسانها ميتوانند نظرات و آراء ديگران را شنيده و تناقضات و مغالطات آن سخن را دريابند و بر سخن خود پايبند بمانند، نه اينكه همانند يك مگس، با وزش باد به هر سمت و سويي گرايش يابند.
در فلسفه جديد از علمايي همچون نيوتن ميتوان ياد كرد. نيوتن، تفكر ارسطويي را از بين برد و جاذبه را كشف كرد.
نكتهاي كه در اينجا بسيار بااهميت است، بيان اين مطلب است كه هابز، ضربهاي بسيار مهلك را بر فلسفهي پيش از خود وارد آورد، از اين قرار كه هرگز به دنبال هدف نهايي و غايي نبوده بلكه عنوان كرد كه هر انساني در طول زندگي خود هدفي دارد و به مرور به هدف ديگري ميرسد، يعني اهداف به حالت قسمتبندي وجود دارند و به مرور زمان ما شاهد آن خواهيم بود كه اهداف به هم ارجاع ميدهند؛ بهترين كار اين است كه اهداف را در راستاي هم قرار داده و نه اينكه يك هدف غايي قايل شويم.
از ديگر تلاشهاي هابز كه در كتاب لوياتان هم مطرح كرد از اين قرار است كه: «فلسفه سياسي بايد استوار بر فلسفه انسان باشد نه بر فلسفه جامعه.»
همان طور كه ميدانيد اين كتاب، بناي دموكراسي به حساب ميآيد. جملهي بالا به اين مفهوم است كه بايستي فلسفه سياسي بر فلسفه فرد استوار باشد و نه بر فلسفه جامعه و اراده فردي در اين امر بسيار اهميت دارد.
اصالت فرهنگ قايل است كه شما در بازي بين مكتبها گرفتار نشويد كه اگر چنين اتفاقي بيفتد انسانها فداي اين موضوع خواهند شد.
اصالت فرهنگ به اين مطلب معتقد است كه بنا چيزي نيست جز قوام بر احوالات فردي مردمي اين چنين.
اسپينوزا از فلاسفه ديگري است كه در فلسفه جديد مطرح است.
اين فيلسوف كه از بنيانگذاران اصالت مكتب وجود به شمار ميآيد نظريه جديدي را مطرح كرد، به اين معني كه خداوند عين عالم است، اين نيست كه انسانها همگي وجود داشته باشد و در كنار تمامي اين مخلوقات، خدا هم وجود داشته باشد بلكه به اين مفهوم است كه خداوند عين عالم است، اينكه همه انسانها خدايند، با اين تفاوت كه رقيقه خداوند به شمار ميروند.
تمامي دنيا از يك چيز، بيشتر نيست و آن هم تنها خداوند است ولي اين طور نيست كه خداوند، احد من الموجودات باشد.
فلاسفه ديگري همچون باركلي، لاك، لايب نيتس در فلسفه جديد وارد شدند و نظرياتي را مطرح كردند.
اسپينوزا اعتقاد بر اين داشت كه جهان چيزي نيست مگر همين چيزي كه قابل مشاهده است، اما لايب نيتس نظر ديگري ارايه داد بر اين اساس كه، جهان ميتوانست به صورتي ديگر هم باشد ولي جهاني كه ما در آن زيست ميكنيم، جهاني ايدهآل است.
لايب نيتس، فيلسوفي بسيار باهوش بود و همان طوري كه ميدانيد در سن هجده سالگي، به تمامي رياضيات زمان خود تسلط كافي داشته است.
بعدها هم، نظرات ديگري مطرح گرديد. از آن جمله ميتوان به آراء باركلي اشاره كرد كه در مباحث اگزيستانسياليسم بسيار كارآمد بوده است. باركلي معتقد بود كه هيچ چيزي در اين عالم وجود ندارد مگر آنكه بتوان آن را ادراك كرد. اگر نتوان چيزي را ادراك كرد بنابراين وجود ندارد، هستي همانا ادراك است و بودن همانا، ادراك شدن.
باركلي همچنين عنوان كرد مه بشر هرگز قادر به تفكر نيست و تنها اين وجود خداوند است كه به تفكر پرداخته و اين افكار را به اذهان مردم رسوخ ميدهد. بشر تنها قادر به ايجاد تخيلات است و تفكرات، مختص به خداوند است.
خداوند به تفكرات ميپردازد و تفكر او از ادراك كل هستي نشأت ميگيرد و نه از ادراك جزئي.
هيوم به عنوان آخرين فيلسوف از فلاسفه جديد، از پرتلاشترين فلاسفه هم به شمار ميرود.
وي عنوان كرد: «دادههاي حسي به هيچ وجه ما را به تعين نميرسانند.»
بعدها گروهي نظرات وي را مبتني بر مكتب شك دانستهاند.
البته بايد به تأثير فراوان نظرات وي بر آراء فلاسفهي بزرگي همچن كانت و هگل هم اشاره نمود.
بعد از هيوم ميتوان به كانت كه بزرگترين سؤال تاريخ فلسفه جديد را مطرح نمود اشاره كرد.
او معتقد بود قبل از اينكه بخواهيم به شناخت عالم دسترسي پيدا كنيم بايستي به شناخت خود شناخت پيدا كنيم.
بايد به اين مطلب آشنايي داشته باشيم كه تا چه حدودي ميتوان شناخت پيدا كرد و تا چه حدودي نميتوان به شناخت دسترسي يافت و بدانيم كه محدودهي فهميدن ما تا چه حدي گسترش دارد. درك اين مطلب كه شناخت ما چگونه است و دستگاه گيرنده به چه نحو است و تا چه محدودهاي ميرود و تا چه حدودي حق گسترش ندارد بسيار با اهميت است.
بعد از گذشت مدت زماني هگل بر روي كار آمد.
ميتوان گفت پايان يافتن اين دوره از فلسفه همزمان است با آغاز اگزيستانسياليسم.
نظرات هگل بر اين اساس استوار بود كه روح مطلقي بر اين عالم حاكم بوده كه داراي تفكر و تعقل است. اين روح مطلق در سير خودآگاهي و در پي افزايش انديشه و قدرت تفكر خود است. البته خودآگاهي به سه حالت تجلي پيدا ميكند:
اول اينكه به حالت هنر است در ذهن. دومين آن به حالت دين است در عين و سومين حالت آن فلسفه در مطلق است.
بعدها با گذشت مدت زماني فيلسوف ديگري به عنوان ماركس، نظريهي ديگري را ارايه داد. ماركس بيان كرد كه روح مطلق را بايد به مادهي معقول برگشت داده و در نتيجه ماده خود به تنهايي قادر به تفكر خواهد بود و ديگر قدرت تعقل از آنِ روح مطلق نخواهد بود. در نتيجه بايستي مسايل متافيزيكي حذف گردد.
بعد از فلسفه جديد يك فلسفه ديگري در دنيا ايجاد شد به عنوان فلسفه معاصر.
فلسفههاي معاصر داراي دو نحله اساسي است:
1. اگزيستانسياليسم و 2. پوزيتيويسم
پوزيتيويستها همانند همان تحليليها هستند كه در اول بحث به آنها اشاره شد، اينكه همه چيز، تجربه است و تمامي مسايل بايد به تيغ تحليل درآيد. اگزيستانسياليستها همانند همان افرادي هستند كه براي ايشان مفاهيمي همچون عشق، يأس، خودكشي، خرد، صرافت طبع و … بسيار باارزش بوده است.
بايستي عنوان كرد كه هر دوي اين مكاتب، رويكردي ضدتاريخي داشتهاند، به اين معني كه براي يك پوزيتيويست هرگز اين مطلب كه ارسطو يا افلاطون چه نظرياتي را عنوان كردند، مهم نبوده است.
البته زماني در تاريخ فلسفه اين مسايل اهميت داشت، يعني هابز همواره كولهباري از تاريخ فلسفه را به دوش خود ميكشيد.
به همين نحو ميتوان گفت لاك همواره انبان گذشته فلسفه را به دوش خود داشته و سخن ميگفت ولي براي يك فيلسوف پوزيتيويست، اين موارد كاملاً بياهميت جلوه ميكند.
اساساً پوزيتيويستها با تاريخ فلسفه سروكاري نداشتند، به اين معني كه يك پوزيتيويست بيست ساله همچون گيلبر رايت كه حدود بيست سال بعد از اگوست كنت به روي كار آمد، به شدت به نقادي آراء كنت پرداخت و آراء وي را به زير سؤال برد.
اگزيستانساليستها هم به همين نحو عمل ميكنند يعني براي اين دسته هم، تاريخ فلسفه بسيار بياهميت بوده است و تنها به يك دليل نگاهي گذرا به تاريخ فلسفه داشتهاند، از آن رو كه به تمسخر كردن و بيرون آوردن معايب بپردازند؛ دقيقاً همان كاري كه كيركهگارد و نيچه به آن ميپرداختند.
كيركهگارد به مطالعه آراء هگل ميپرداخت و عنوان ميكرد كه: «عاليجناب هگل در اينجا به اين موضوع اشاره كردند كه…» و اساساً نظرات هگل برايشان بيپايه و اهميت جلوه ميكرد.
نكته مهمي كه بايد در اينجا مطرح كرد اين موضوع است كه انسانها زبان را خلق نمودند كه زندگي ما را راحتتر نمايد.
بعد از گذشت مدتي بشر به اين تفكر افتاد كه آيا ميتوان فكر و انديشهي غيرزباني داشت. به طور مثال شما اگر تنها به زبان فارسي تسلط كامل داشته باشيد آيا ميتوانيد تفكري داشته باشيد كه لغات زبان فارسي را به ذهن خود وارد نسازند.
بنابراين ميتوان گفت كه همواره، تفكر ما به صورت زباني و بر اساس قانون كلمات است.
ميتوان در اينجا اين سؤال را مطرح كرد كه اگر زباني داشته باشيم كه داراي كلمات و مفاهيم بالاتري باشد، آيا در نتيجه آن تفكر ما داراي عمق بالاتري نميشد؟
آيا كسي كه در فلان منطقهي دور افتاده زندگي ميكند و گنجينهي لغات وي كوتاه است داراي تفكرات بسيار سطحيتر و پايينتري از ما نيست؟ به همين دليل بعد از جنگ جهاني دوم، انگليسيها، ديكشنري كوچك شكسپير را به ديكشنري چند ميليوني وبستر تبديل كرده و بعد از آن به توليد لغات در سطح كلان پرداختند و در برابر هر لغت، معني آن را پديد آوردند.
اينكه امروزه زبان انگليسي، زبان اوليه دنيا به شمار ميرود، تنها به اين دليل است كه به وسيله اين زبان ميتوان هر مطلبي را بيان كرد.
شايد بسياري مواقع اتفاق افتاده باشد كه براي يك خط از زبان انگليسي، ميتوان يك صفحه فارسي نوشت.
همان طوري كه ميدانيد از آنجايي كه لغات فراوان وجود داشته و مفاهيم بالايي از آنها را به دوش خود ميكشند كه در نتيجه آن زبان غني گرديده و سرانجام قدرت تفكر و تعقل به مراتب بالا رفته است.
پوزيتيويستها اظهار كردند كه در بيان مفاهيمي از احساسات دروني، با تنگناي زباني مواجه هستند.
براي مثال اين سؤال مطرح است كه به چه صورت ميتوان عشق را بيان كرد؟
از طرف ديگر، احساسات دروني يك حالت آميخته دارد، به اين صورت كه همانند مسايل پوزيتيويسم بيروني نيست.
پوزيتيويستها هم از تنگناهاي شديد گلايه فراوان داشتند، به اين دليل كه فلاسفهاي همچون كانت بيان كردند كه حدود فاهمه بشر را مشخص نماييم و البته بعد از كانت نظراتي ارايه گرديد، مبني بر اين كه مشخص شدن حدود زبان داراي اهميت بالاتري است.
اينكه آيا هر چيزي را ميتوان گفت يا تنها جملاتي را كه ما به ازا خارجي دارند بايد بيان كرد؟
به هر تقدير، بحثهاي زبانشناسي و فلسفه زبان صورت گرفت كه به حالت جدي مورد توجه قرار گرفت.
فرض نماييد كه دو فيلسوف اسلامي در حال بحث كردن هستند و هر دو قايل به اصالت وجود ميباشند. هر دوي فلاسفه به وجود ماهيت در اين عالم اعتقاد دارند و قايل به وجود ذات ميباشند و مواردي از اين قبيل.
بنابراين چون داراي نقاط اشتراك اساسي هستند، ميتوانند با يكديگر به بحث و بررسي بپردازند. اما در مورد دوم پوزيتيويستها كه داراي رويكردي غيرتاريخي هستند و هيچ نظراتي را از گذشته قبول ندارند مگر اينكه جزء آراء خود آنها باشد، در هنگام صحبت كردن و بررسي دچار مشكل خواهند شد.
مطلب بعدي كه بايد بيان گردد همانا اختلاف بسياري است كه اين دو مكتب در مسايل مورد بررسي داشتهاند. سومين نكته مهم همان شيوه بيان و نظرات اين دو گروه است.
اگزيستانسياليستها از زبان رمان و شعر و داستان استفادهي فراواني ميكنند ولي پوزيتيويستها به هيچ وجه چنين كاري نميكنند و هر گونه دخل و تصرف اين مسايل را در بيان مباحث فلسفي، مردود ميدانند.
زبان فلسفه پوزيتيويسم بسيار ساده و آسان است، البته برخلاف آن زبان فلسفه اگزيستانسياليسم، يك زبان مطلق است و هر دوي اين فلاسفه به يكديگر نقد كردهاند
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 331]
-
گوناگون
پربازدیدترینها