واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: عشق خاتون
مهري بيرون بر
112 صفحه
نشر جام جوان
1381
قسمت 1
سوز سردی ازدرز های پنجره به داخل اتاق می اید هوا هم به شدت گرفته قطرات باران بی محابا بر زمین فرو می ریزد تا أین زمين خشک و تشنه را سیر اب کند کند درختان با ریزش باران دوش من گیرند. نمی دانم چرا دلم کرفته ناخوداگاه فکرم به سالها قبل برميگردد از روی تخت بلند ميشوم و پشت میز کارم می نشینم به قاب عکس مادر نگاه می کنم و به یاد دوران کودکی ام می افتم.
آه خداي من چه سرنوشتی، چه روزهايي را پشت سرگذاشته او دوران کودکی ام زمانی که خلاؤ پدر بیش از پیش در زندگیمان حس می شد من دو سال از عمرم نگذشته بود که پدرم در اثر حادثه ای جان خود را از دست داد و برای همیشه من و مادرم را تنها گذاشت. ان روزها نبودِ مرد در زندگی بسيار سخت بود و مردم به یک زن بیوه به چشم دیگری می نگریستند.
من و مادر پنج سال به تنهایی زندگی کردیم ولی خرج و دخل هم سنگین بود و مادر با حقوق معلمی از پس ان بر نمی امد بعد از پنج سال که از مرگ پدر می گذشت کم کم زمزمه ازدواج مجدد مادراز دهان دوست و اشنا به گوش می رسید مادر ابتدا به شدت مخالفت کرد جایگزین شدن مرد دیگر ی به غیر از پدر بر ایش سخت بود ولی با محبتهای دوست و اشنا تحت تاثیر قرار گرفت نمی دانم شاید هم وجود یک مرد و یک تکیه گاه را برای خود لازم و ضروری می دانست. وقتی مادر پذیرفت موضوع را با من در میان گذاشت من که از پدرچیزی به یاد نداشتم و خاطره ای از او در ذهنم نبود.همیشه خلاؤ داشتن یار را حس می کردم دوست داشتم من هم مثل دوستانم پدر داشته باشم با او به پارک بروم بازی کنم او را دوست داشته باشم ولی از دوستانم در مورد ناپدري سخنان بدي شنيده بودم ميترسيدم مادرم را هم از دست بدهم.
زنگ مدرسه به صدا در آمد و بچه ها كيفق به دست از درب مدرسه خارج شدند و به طرف خانه هايشان به راه افتادند. من هم كيفم را برداشتم و كنار درب به انتظار مادر ايستادم. چند لحظه بعد مادر به همراه خانم سنايي كه او هم معلم بود به طرفم آمدند وقتي مرا ديدند گفتند متاسفيم كه دير كرديم.
لبخندي بر لب نشاندم و گفتم: اشكالي ندارد مامان حالا بهتر است برويم .در طول راه دستم را به دامن مادر گره زده بودم تا مابادا از او عقب بمانم.راستش يكماه پيش بود كه مريمدوستم گم شده بود و با سعي و تلاش ماموران پيدا شد. از آن رو زبه بعد سعي كردم از مادر قدمي دور نمانم. به چشمان كادر نگاه كردم آن چشمان زيبا غمگين به نظر مي رسيد خانم سنايي در حاليكه از ما جدا ميشد گفت: عزيزم با دخترت هم مشورت كن او هم بايد راضي باشد . نگران نباشد و به خدا توكل كن. من هم مشكل تو را داشتم ولي به نصيحت اطرافيان گوش ندادم.پس تو اشتباه مرا نكن. مادر گفت: اعظم جان تو تا حدودي پشتوانه مالي داشتي در حاليكه من فقط یک برادر شوهر و یک خواهر شوهردارم که هرکدام سرشان به زندگیشان گرم است و در واقع می خواهند با این کار من و دخترم رااز منزل پدریشان بیرون کنند ولی من هیچگاه نمی توانم با إن ها درگیرشوم، انها در زمان حیات خسرو نه چشم دیدن او را داشتند و نه من و دخترم را . می بینی که در مانده و مستاصل شده ام تو یک راه حل مناسبتی پیش رویم بگذار.
خانم سنایی گفت: عزیزم تصمیم اخر با توست سعی کن اشتباه تکنی به روزگار پیري خود فکرکن که خاتون هم دنبال زندگی خودش می رود و تو می مانی و یک کوله بار غم و اندوه به فکر تکیه گاهی برای خود باشد.
او از ما خداحافظی کرد و رفت به چهره مادرنگریستم دیگر از لبخندی که حتی در مواقع سختی و مشکلات هم بر لبانش بود خبری نبود و غم و اندوه جای انرا گرفته بود.
به مادرگفتم: مامان چرا دیگر نمی خندی وقتی قیافه غمزه ه ات را می بینم دلم میگرد. مادر لبخندی زد وگفت: من به تو افتخار می کنم دختر باهوش و خوشگلم وقتی به خانه رسیدیم می خواهم راجع به موضوع مهمی با تو صحبت کنم و نظرت را
جويا شوم من که حدس می زدم او راجع به چه موضوعی با من سخن می گوید بنابراین سريع و بی پرده گفتم: مادر شما ميخواهید عروسی کنید. مادر از صراح بیانم یکه ای خورد ضربه ای ارام روی دستم نواخت. أی دختر شیطان تو ازکجا فهميدي. حقيقتش را به مامان بگو .
عمه اشرف برایم تعریف کرد او گفت شما می خو اهید عروسی کنید.مامان تو می خواهي من و تنها بگذاری؟ من دوست دارم با تو زندگی
کنم
قطره اشکی، ازگوشه چشم مادر چکید درحالیکه صدايش می لرز ید گفت: عزیزم من اگر هم ازدواج کنم تو را هميشه درکنار خودم نگه می دارم تا زمانیکه برای خودت خانمی شوی و بخواهی مادر را ترک کنی. دامن مادر را محکمتر در دستم فشردم و گفتم:من اگر خانم و برازنده هم شوم تو را تنها نمي گذارم
می دانم دخترم تو خاتون زیبای مادر هستی خواهيد بود تا ابد.كليد را در قفل چرخاند و در را باز كرد با بازشدن درب خانه عمه اشرف در اتاق را گشود او چند وقت پس از مرگ پدر خانه اي كه روزي به ما تعلق داشت نقل مكان كرده بود و فقط يك اتاق در طبقه دوم در انحتیار ما گذاشته بود و خانه را برای خود فروش کرده بود مادر اثاثیه مان را بسته بندی کرده بود و در انباری گذاشته بود الآ مقداری لوازم ضروری که در یک اتاق جا داده بود.
عمه اشرف با دیدن ما قیافه ای گرفت وگفت: خاتون عزیزم بیا غذا بخور.
نمی خورم غذايی راکه مادرم نخورد من هم نمی خورم
اودر حالیکه عصبانی شد زیر لب به ما ناسزاگفت و به داخل خانه بازگشت. مادر مرا در اغوش گرفت و گفت: عزیزم تو نباید با بزرگتر از خودت اینگونه حرف بزنی باید از عمه اشرف عذر خواهی کنی.کفتم: من هيچ وقت این کار را نمی کنم او بد جنس است و شما را اذیت می کند
مادر لبخندی زد و با هم وارد اتاقمان شدیم.کیفم را روی میزگذاشتم، مامان من گرسنه ام. مادرگفت: تا من غذا را گرم می کنم تو هم تکالیفت را انجام بده بعد غذا ميخوريم.
امروز پنج شنبه است و طبق گفته های مادر قرار است خواستگاری که درموردش حرف می زدند بیاید. خانم سنایی مادر را به انها معرفی کرده است با اینکه هنوز او را ندیده ام ولی
كينه اش را به دلگکرفتم می ترسم او مرا اذیت کند کتک بزند و مادر رإ از من بگیرد. زنگ که زده شد ازکلاس خارج شدم و به انتظار مادر ایستادم وقتی او را دیدم به طرفش رفتم: مامان برويم.
او بوسه ای بر پیشانیم زد وگفت: دخترم چرا اینقدرغمگین و افسرده ای من بخاطر تو و اینده توست که این کار را می کنم حقوق من کفاف اداره کردن هردویمان را نمی مد می دانی که عمه ما را جواب کرده و باید هر چه زودتر آن جا را ترک کنیم من چاره ای ندإرم توهم وقعیت مادر رادرک کن قول می دهم اتفاق بدئ رخ ندهد ما بايد به یکدیکرکمک کنیم.
در همين لحظه خانم سنايی به ما نزدیک شد وکفت: بهتر است امروز با تاکسی برویم تا زودتربرسیم هنوز خيلی کارداریم كه بايد انجام دهيم.بعد نگاهی به من کرد وگفت: دخترم لبخند بزن چرا سگرمه خایت تو هم است.یا دوست داری عمه ات با مامان دعوا كند و او را اذيت كند. پس تو هم بايد خوشحال باشي چرا كه داري صاحب يك پدر جديد ميشوي.
در حالي كه بغضم را فرو خوردم گفتم: من باباي جديد نميخواهم. و از مدرسه خارج شدم و كنار خيابان منتظر آنها ايستادم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 327]